سه‌شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶ - ۰۴:۴۷
۰ نفر

محمد‌مهدی حاجی‌پروانه : «زباله‌ها هم دیگر پاستوریزه شده‌اند.» شنیدن این جمله، زیاد برایمان عادی نبود.

 به هر حال، اسمش که می‌آید، همه یاد بوی گند و کثیفی و هزار جور چیز مشمئزکننده دیگر می‌افتند. حتی وقتی حرف از بازیافت و این جور چیزها هم می‌شود، کنار آن کلمه «طلا» یک پسوند «کثیف» هم می‌گذارند. اما وقتی «حسین» - کارگر 24 ساله جمع‌آوری زباله – این حرف را به ما می‌زند، دیگر مطمئن می‌شویم که این طوری شده است.

حالا دیگر بوی نامطبوع زباله‌ها می‌رود توی دماغ نداشته ماشین‌های مکانیزه زباله. بعد یک ماشین دیگر می‌آید و سطل‌ها را می‌شوید تا آفتاب که بزند بالا، سطل خاکستری زباله بشود عین روز اولش. حتی آن سطل‌های خاکستری هم دیگر شناسنامه دارند و پلاک تا معلوم شود بچه کدام محله هستند.

 اما به هر حال یک گپ چند ساعته شبانه با آنهایی که نانشان را از حمل‌و‌نقل همین کیسه‌های کوچک و بزرگ زباله در می‌آورند هم صفایی دارد؛ مثل صفای دل خودشان.

چراغ گردان ماشین که روشن می‌شود، یعنی کار دارد شروع می‌شود. بچه‌ها دارند آماده می‌شوند تا کارشان را شروع کنند. عقربه کوچک ساعت، روی 9 که بایستد، باید بزنند بیرون.

 حالا هم چند دقیقه‌ای به شروع کار مانده و آنها دارند یواش یواش آماده می‌شوند تا بروند سراغ ماشین و توی مسیر خودشان زباله‌ها را جمع کنند. یکی یکی دستکش‌ها را می‌پوشند، چکمه‌ها را به پا می‌کنند و کلاه سیاه را می‌کشند روی سرشان تا تیپشان درست شود.

این، لباس فرم آنهاست؛ البته به اضافه لباس اصلی و معروفشان یعنی همان لباس نارنجی جیغ با نوارهای فسفری مخصوص که حالا البته به خاطر سردی هوا، بادگیرش را پوشیده‌اند. آنها 3نفرند؛ یعنی همه گروه‌هایشان 3 نفری است؛ یک نفر راننده، یک اپراتور و یک کارگر.

شبی 14هزار کیلو زباله
«داوود» سوئیچ را که می‌چرخاند، ماشین و بخاری‌اش با هم روشن می‌شوند . اجازه حرکت را که می‌گیرد، می‌زند توی دنده یک و آرام از ایستگاه خارج می‌شود و می‌افتد توی خیابان اصلی.

 30 ساله است و تا سیکل بیشتر درس نخوانده. صورتش با آن ترکیب چشم‌های ریز و بینی درشت، خیلی به شمالی‌ها می‌زند. بعد که از او می‌پرسیم، می‌فهمیم حدسمان اشتباه نبوده؛ «آره بچه گیلانم؛ صومعه‌سرا. چند وقتی می‌شه اومده‌ام خدمات شهری. قبلا دستیار انباردار بودم. شرایطش خوب نبود. یک سالی بیکار بودیم تا بالاخره اومدیم و این «فان» شد رفیقمون».

هرماشینی که تکمیل شود می‌آید اینجا تا زباله‌هایش را داخل این کانال خالی کند. اینجا ایستگاه تخلیه زباله نعمت‌آباد است. زباله‌ها از اینجا برای دفن به کهریزک منتقل می‌شوند.

ماشین حمل زباله را می‌گوید؛ اسم اصلی‌اش «فان و فان‌کش» است؛ ترکیبی از ماشین و دستگاه تخلیه مخزن زباله؛ ماشینی که به گفته خودش حدود 25 میلیون تومانی قیمت دارد و هر شب حدود 14 تن زباله را از سطل‌ها جمع می‌کند و می‌برد ایستگاه تخلیه.

 این 14 تن را هم توی چند نوبت جمع می‌کند؛ تقریبا 4 نوبت. باد گرم بخاری، کابین کوچک ماشین را گرم گرم کرده است؛ آن قدر که دلت می‌خواهد همان جا چشم‌هایت را روی هم بگذاری و تا صبح بخوابی. «داوود» اما تا به حال یادش نمی آید که این جوری چرت زده باشد؛ «داخل ماشین گرم است.

گاهی اوقات خوابم هم می‌گیرد اما هم باید حواسم به بچه‌ها باشد و هم حساب مخزن‌ها را داشته باشم که از دستمان نرود. شاید اصلش هم این باشد که اصلا خواب به‌ام نمی‌چسبد. بچه‌ها بیرون توی سرما کار کنند و من بخوابم؟ دلم نمی‌آید اصلا».

راست می‌گوید. «حسین» و «غلامرضا» آن پایین دارند توی سرما کار می‌کنند. بعد هم چون فاصله سطل‌ها با هم کم است، اصلا نمی‌آیند داخل ماشین؛ همان‌جا روی سکوی پشت «فان» می‌ایستند و چندمتری با ماشین می‌آیند تا مخزن بعدی.

جمع 3نفره‌شان فقط وقتی کامل می‌شود که در مسیر رفت و برگشت بین ایستگاه و خیابان باشند. مخزن‌های زباله خیابان جیحون، دارند یکی‌یکی خالی می‌شوند که صدای «اوه اوه» گفتن داوود با صدای ترمز پژو 405 مشکی رنگ قاتی می‌شود؛ «داشت می‌زد به حسین، خدا رحم کرد» و بعد ادامه می‌دهد: «بعضی‌ها اصلا ملاحظه نمی‌کنند؛ نه سطل را می‌بینند و نه آدم را، خب یک لحظه صبر می‌کردی پدرجان؛ این مخزن بالاخره باید برود سرجایش یا نه؟».

داوود حسابی شاکی شده و انگار این حادثه، بهانه‌ای شده تا سر دلش را باز کند؛ «همین چند روز پیش هم یکی آمد زد به کتف غلامرضا و رفت. بیچاره تا چند روز کتفش درد می‌کرد.»

از مزرعه زعفران تا ایستگاه تخلیه زباله
«داداش بریم، تکمیله.» صدای «حسین» است که می‌آید و با غلامرضا سوار ماشین می‌شود تا بروند برای تخلیه. اپراتور 24 ساله ماشین جمع‌آوری زباله، بچه گناباد است؛ «خشکسالی آمده بود. 7-6 سالی می‌شود که خشکسالی شده آنجا؛ بازار زعفران تعطیل شده است. 5-4 ماه پیش آمدم تهران پی کار؛ بعد هم که اینجا و شب کاری و مخزن خالی کردن».

دیپلم دارد، دیپلم حسابداری. جثه‌اش ریز است و مثل همه اهالی کویر صورتش سوخته. خنده‌اش شیرین است. وقتی لبخند می‌زند، دو تا دندان جلویی‌اش می‌زند بیرون. خیلی هم کم حرف است، عین «غلامرضا».

این یکی اما در عین کم حرفی خیلی پخته صحبت می‌کند. موقع صحبت کردن، عینکش را می‌زند و جویده جویده حرف می‌زند؛ «30 سالمه. قبل از این بنا بودم. بنایی توی خون ما ملایری‌هاست. زمستان که شد، بنایی هم تعطیل شد، کمرم هم گرفت. افتادم دنبال کار و الان 50 روز است که کارگر جمع‌آوری زباله هستم».

نگاهش زیاد گرم نیست؛ انگار که بودن ما آرامش و سکوت‌اش را به هم زده باشد.

توی این 50 روز، راضی بوده‌ای از شغل جدیدت؟

اجبار است دیگر. خب، از بیکاری بهتر است. تازه دیگر هم مثل قدیم‌ها سروکارت با آشغال و کثافت نیست. کارگری هست اما همه‌اش مخزن را می‌رسانی تا ماشین. اطرافش را هم یک جارو می‌زنی و تمام.

  • وظیفه اپراتور با کارگر چقدر فرق دارد؟

فرق زیادی ندارد؛ اپراتور مسئول بالا و پایین‌بردن مخزن و تخلیه مکانیزه است. کارگر هم مامور نظافت اطراف جایگاه مخزن. بستن و باز کردن ترمز مخازن هم با من است. حسین نمی‌گذارد سکوت وسط حرف‌هایمان بیاید؛ «عقب ماشین 3تا اهرم هست که اپراتور مسئول‌شان است. باید حواسمان باشد که به موقع سطل را بالا بکشیم و به موقع خالی‌اش کنیم. هوای ظرفیت ماشین را هم داشته باشیم که تا پر شد، برویم برای تخلیه».

  • کجا تخلیه می‌کنید زباله‌ها را؟

ایستگاه نعمت‌آباد. ایستگاه ما آنجاست.

  • توی کدام ساعت‌ها سرتان شلوغ‌تر می‌شود؟ کی زباله بیشتری جمع می‌کنید؟

12 شب به بعد تازه می‌شود پیک کاری ما. البته شاید دلیلش این باشد که مسیر ما، بیشتر تجاری است تا مسکونی؛ همه‌شان مغازه دارند و تا آخر شب توی مغازه می‌ایستند، بعدش تازه کار ما شروع می‌شود.

  • بیشتر چه چیزهایی توی زباله‌ها هست؟

کارتن خالی و میوه گندیده. زباله‌های میوه‌فروشی‌ها خیلی زیاد است.

  • راستی، بازار ماهیانه گرفتن از همسایه‌ها چطور است؟ هنوز داغ است؟

نه، دیگر بساط ماهیانه را ورانداخته‌اند. مردم ناراضی بودند، بعضی‌ها هم پر توقع. این ماشین‌های مکانیزه که آمد، بساط ماهیانه جمع شد. ماشین‌های مکانیزه که دیگر اصلا توی کوچه‌ها نمی‌روند. جاروکشی و جمع‌آوری زباله‌های داخل کوچه‌ها هم ساعت 12 شب به بعد است؛ آن موقع هم که مردم همه خوابند.

با کله افتاد توی مخزن
ماشین می‌پیچد توی خیابان اصلی و مسیر را به سمت ایستگاه تخلیه ادامه می‌دهد. داوود هم با خنده، حرف‌های حسین را تایید می‌کند و همان جور پشت فرمان برایمان یکی از سخت‌ترین شب‌های عمرش را تعریف می‌کند؛ «یک شب وسط یک کوچه باریک گیر کردم. هر کاری کردم نشد که ماشین را در بیاورم. ته کوچه تقریبا سه راهی بود. جلو هم یک ماشین پارک کرده بود. یک نانوایی هم عقبم بود.

گیر کرده بودم؛ یا می‌بایست می‌زدم به ماشین یا می‌خوردم به شیشه نانوایی. دیدم تنها راه یک تصادف است؛ ماشین خرجش زیاد بود، زدم به شیشه نانوایی. شیشه خرد شد. اعصابم خراب شد. خسارتش را دادم اما دیگر سراغ هیچ کوچه باریکی هم نرفتم».

حسین می‌گوید: «آقا داوود، جریان حسین آقا را هم بگو» و بعد دوتایی می‌زنند زیر خنده و داوود وسط خنده‌هایش بریده بریده حرف می‌زند؛«ما معمولا تا ساعت 3 جمع‌آوری و تخلیه داریم و بعدش یکی دو ساعت توی مسیر گشت می‌زنیم تا باز هم اگر زباله‌ای جا مانده باشد، جمعش کنیم.

یک شب توی همین پست گشت بودیم که یکی از بچه‌ها که اتفاقا او هم مثل رفیقمان اسمش حسین بود، خم شد برای چک کردن یکی از سطل‌ها. توی آینه داشتم نگاهش می‌کردم که دیدم یک لحظه چرخ مخزن‌ها چرخید و رفیق ما با کله افتاد توی مخزن؛ تا نیم ساعت بعدش داشتیم می‌خندیدیم».

«حسابش را دارید که هر شب چند تا مخزن خالی می‌کنید؟» برای این سؤال، فقط داوود جواب دارد. هر چه باشد از پشت رل، خیلی راحت‌تر می‌تواند آمار مخزن‌ها را داشته باشد؛ «تقریبا 140 تا مخزن می‌شود. از خیابان جیحون و کارون و دامپزشکی تا بهنود و عطایی».

بعد می‌رویم سراغ زندگی خصوصی‌شان و از خانواده‌هایشان می‌پرسیم که چطور با کار آنها کنار می‌آیند. داوود دوباره زودتر از بقیه جواب می‌دهد؛ «اولش خانم‌ام قبول نمی‌کرد؛ می‌گفت به درد نمی‌خورد و آبرویمان را می‌برد. خودم هم زیاد دل و دماغی نداشتم اما بعد هر دومان قانع شدیم. همین که الان زندگی‌مان می‌گذرد، خدا را شکر».

حسین هم می‌رود به روزهای دوران کودکی؛ «همه می‌گفتند تو باید معلم شوی. حالا هم البته همه می‌دانند که من برای کار آمده‌ام تهران و اینجا هم دارم کار می‌کنم». نظر غلامرضا اما چیز دیگری است؛ «من ازاولش هم موقتی آمدم. خانواده‌ام هم می‌دانند اما به محض گرم شدن هوا، بر می‌گردم سر کار خودم؛ می‌روم دوباره بنایی». از استراحت‌شان می‌پرسم و کار شبانه. جواب همه‌شان یکی است؛ «صبح‌ها زیاد می‌خوابیم، صدای همه هم در می‌آید اما خوابمان سنگین است».

شاید فکر کنید پرسیدن از خواب‌هایی که کارگران جمع‌آوری زباله می‌بینند، بی‌ربط باشد اما حرف‌های غلامحسین قانعمان می‌کند که سؤال بی‌ربطی نپرسیده‌ایم؛ «خواب زباله زیاد می‌بینم؛ مخصوصا وقتی کمرم درد می‌گیرد.

 خواب‌های وحشتناکی هم هست؛ همه جا سیاه و کثیف و ترسناک». وسط حرف، حسین یک خاطره دیگر یادش می‌آید؛ «یکی از بچه‌ها شب رفته بود دنبال جمع‌آوری زباله. پلاستیک اول را که از توی مخزن برداشت، یک گربه پرید روی صورتش و کل صورتش را خط خطی کرد. بردندش درمانگاه و تا چند روز نمی‌توانست بیاید سرکار».

حرف‌هایمان تازه گل کرده است که ماشین به ایستگاه تخلیه می‌رسد. باید پیاده شویم تا فان برود روی باسکول و بعد هم نوبت تخلیه است؛ یک گودال شیب‌دار بزرگ که یک تریلی و در اصطلاح شهرداری‌چی‌ها «سیم‌تریل» می‌رود تویش و زباله‌های «فان»ها را از همان بالا می‌ریزند روی مخزن بزرگ سیم‌ تریل و بعد هم می‌رود کهریزک تا دفع شود.

حالا دیگر نوبت کاری بچه‌ها تمام شده است؛ باید سوار ماشین شوند و برگردند توی مسیر جمع‌آوری زباله و آن قدر بروند و بیایند تا ساعت بشود 3 صبح. بعد هم که تا ساعت 5 گشت دارند و تا ساعت 7 هم آماده‌باش هستند. عقربه ساعت که روی 7 بایستد، شیفت کاری‌شان تمام می‌شود؛ درست برخلاف همه که ساعت 7 صبح از خانه می‌زنند بیرون، آنها تازه به خانه‌شان می‌رسند. داوود می‌رود اسلام‌شهر، غلامرضا بر می‌گردد علی‌آباد و حسین هم می‌رود محل اسکان موقت کارگران شهرداری؛ تا شب دوباره برگردند و بروند سراغ زباله‌ها؛ زباله‌های پاستوریزه.

شب نشینی با طلای کثیف
ساعت 8 شب: کارگران جمع‌آوری مکانیزه می‌آیند توی ایستگاه، لباس می‌پوشند و حاضر می‌شوند تا ماشین‌ها سر برسند.

ساعت 9 شب: آخرین ماشین حمل زباله باید توی این ساعت از ایستگاه خارج شود. هر کدام از ماشین‌ها می‌روند توی مسیر خودشان و زباله‌های مسیر را جمع‌آوری می‌کنند. هر بار که ظرفیت زباله‌ها تکمیل شد، ماشین جمع آوری مکانیزه می‌رود ایستگاه تخلیه و دوباره بر می‌گردد به ادامه مسیر. این کار تا ساعت 3 صبح ادامه دارد.

ساعت 12 شب: کار موتوری‌ها و جاروکش‌ها تازه شروع می‌شود. موتوری‌ها می‌روند توی کوچه‌های باریک و زباله‌ها را جمع می‌کنند و می‌آورند توی مخزن‌ها می‌ریزند. جاروکش‌ها هم خیابان‌های ساکت و خلوت شهر را تمیز می‌کنند.

ساعت 3 صبح: کار موتوری‌ها و جاروکش‌ها تقریبا تمام شده است. آخرین ماشین جمع‌آوری مکانیزه هم وارد ایستگاه می‌شود و این یعنی پایان مرحله اول کار.

ساعت 3:30 صبح: ماشین‌ها دوباره راه می‌افتند توی خیابان‌ها تا اگر زباله‌ای توی مخزن‌ها باقی مانده باشد، جمع‌آوری شود. همزمان ماشین‌های مخزن شور هم وارد عمل می‌شوند و مثل یک کارواش سیار، سطل‌ها را همان جا توی خودشان می‌شویند و تر و تمیز تحویل می‌دهند.

ساعت 5 صبح: کار گشت هم تمام شده است. حالا همه توی ایستگاه هستند و تا ساعت 7 صبح آماده باش. اتفاقی اگر بیفتد یا نیاز به کمک باشد، کارگرها آماده هستند.

ساعت 7 صبح: روز کاری (روز یا شب؟!) تمام شده است. کارگران دوش می‌گیرند و بر می‌گردند خانه و استراحت می‌کنند تا ساعت 8 شب و شروع دوباره کار.

کد خبر 43348

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز