دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶ - ۱۹:۵۷
۰ نفر

حبیبه جعفریان: با انتشار مجموعه داستان جدیدی از ناتالیا گینزبورگ، نویسنده محبوب ایتالیایی دیگر چیزی به کامل شدن کتابخانه ترجمه‌های فارسی گینزبورگ باقی نمانده است.

هفته پیش، مجموعه داستان تازه‌ای از نویسنده بنام ایتالیایی، ناتالیا گینزبورگ («شوهر من»، ترجمه زهره بهرامی، نشر نی) به بازار آمد. با این کتاب تازه، دیگر چیزی به اینکه صاحب کتابخانه آثار گینزبورگ به فارسی باشیم، نمانده.

حجم عمده مجموعه «شوهر من» را 2 رمان کوتاه (به اصطلاح نوولا) گینزبورگ به نام‌های «جاده‌ای که به سوی شهر می‌رود» و «برج قوس»، تشکیل داده. «جاده‌ای...» اولین اثر گینزبورگ است؛ او این کتاب را در 26 سالگی با نام مستعار منتشر کرد. اگر این داستان را در کنار «شهر و خانه» (که جزء آثار متأخر او به حساب می‌آید) قرار دهیم، می‌توانیم خط سیر خوبی از کارهای او به دست بیاوریم.

«در یک پیردختر که لباس سفید پوشیده و سگش را برای پیاده‌روی بیرون آورده، چطور می‌توانید نبوغ و عظمت را -  اگر داشته باشد- تشخیص بدهید؟ او بیشتر مسخره به‌نظر می‌رسد و ما مسخره‌ها را دوست نداریم؛ ما دیوانگی را دوست داریم.

دیوانگی زمزمه نمی‌کند؛ فریاد می‌زند و لباس‌هایی عجیب و غریب با رنگ‌های تند و درخشان می‌پوشد. من دیوانگی را دوست دارم و همیشه از ملال ترسیده‌ام؛ از کسل‌بودن و کسل‌کردن. ترس از ملال یک مفهوم کاملا ایتالیایی است.» شاید به همین دلیل بیشتر آثار گینزبورگ درباره همین است. شاید تمام عمرش سعی کرد با نوشتن درباره ملال بر آن غلبه کند. نوشتن درباره چیزی، باعث می‌شود احساس کـنــی آن را تــحت کنــترل گرفته‌ای؛ مثل مینی که خنثی کرده باشی.

گینزبورگ در بحبوحه جنگ جهانی اول به دنیا آمد (1916). فاشیسم و موسولینی جوانی‌اش را نابود کردند و شوهرش در زندان‌های آنها ترور شد اما در نوشته‌های او، اینها همیشه در پس‌زمینه بوده‌اند. اصل، چیز دیگر و جای دیگری است؛ در زندگی روزمره؛ با همه ملال و با همه تکرار کسالت‌آورش.

ملال در خانواده او همیشه موضوعیت داشت؛ آدم‌ها یا داشتند از آن فرار می‌کردند یا فکر می‌کردند برای همیشه مهارش کرده‌اند. در یکی از روزهای زمستان 1940، وقتی برادر و پدر ناتالیا بعد از 2 ماه از زندان موسولینی آزاد شدند، اولین جمله‌ای که مادر به زبان آورد این بود: «این هم تمام شد. حالا زندگی خسته‌کننده دوباره شروع می‌شود!».

لیدیا - مادر ناتالیا - زن ظریف  هنرمندی بود که شاید به دلیل ترس عجیبش از کسل‌شدن، با آدم دیوانه‌ای مثل پدر ناتالیا ازدواج کرده بود. جمله کلیدی لیدیا این بود: «حوصله‌ام سر رفت. به زودی حوصله‌ام سر می‌رود. هیچ‌چیز بدتر از این نیست که آدم حوصله‌اش سر برود. کاش حداقل یک مرض درست و حسابی می‌گرفتم!».

پدر ناتالیا همیشه این‌طور وقت‌ها می‌گفت: «چه خری هستی! حوصله‌ات سر می‌رود چون زندگی درونی نداری». او یک زیست‌شناس و استاد دانشگاه بود؛ با موهای حنایی، صورت کک‌مکی و ابروهای پرپشت؛ یک دورگه یهودی و پروتستان.

جوزپه لوی از آن آدم‌هایی بود که هیچ‌کس را قبول نداشت. ناتالیا می‌گوید در قضاوت بسیار بی‌رحم بود و همه را ابله می‌دانست. حتی وقتی از یک‌نفر خوشش می‌آمد، می‌گفت به نظرم ابله خوبی بود! چیزهایی که ازنظر او محترم و معتبر بودند عبارت بودند از: سوسیالیسم، مؤسسه راکفلر، انگلستان، رمان‌های امیل زولا و کوهستان.

چیزهایی که مادر ناتالیا دوست داشت عبارت بودند از: سوسیالیسم، اشعار پل ورلن، موسیقی (به‌خصوص واگنر)، سینما رفتن و مارسل پروست. لیدیا برای شوهرش تعریف می‌کرد که این پروست آدمی بوده که مادر و مادر بزرگ‌اش را خیلی دوست داشته، آسم داشته و اصلا نمی‌توانسته بخوابد و تمام دیوارهای اتاقش را با چوب پنبه عایق کرده بوده. شوهرش می‌گفت واقعا آدم بی‌عقلی بوده است.

ناتالیا می‌گوید پدرم مثل تندر و رعد بود ودر مقابلش من، تنبل و سست. از او وحشت داشتم؛ یک جور ترس مقدس؛ از اخمش، از ابروهای پرپشتش و از موهای سرخ ستمگرانه‌اش. اگر کاری را انجام می‌دادم که او را عصبانی می‌کرد، احساس گناه می‌کردم و اگر انجام ندادن کاری او را عصبانی می‌کرد، باز احساس گناه می‌کردم.

پدرش دوست نداشت آنها مدرسه بروند چون آنجا پر از میکروب بود؛ دوست نداشت کفش پاشنه بلند بپوشند، موهایشان را کوتاه کنند، ازدواج کنند، شعرو داستان بخوانند، تند تند لباس بخرند یا خانه دوستان‌شان برای شام و ناهار تلپ شوند.

همه اینها ابلهانه بود، کار احمق‌ها بود. گینزبورگ بعدها خیلی از این کارهای احمقانه را مرتکب شد؛ ازدواج کرد؛ با یک استاد دانشگاه دورگه روس – ایتالیایی به اسم لئونه گینزبورگ که ضد فاشیست بود و پدرش می‌گفت« از من هم زشت‌تر است»؛ نویسنده شد؛ موهایش را کوتاه کرد و لباس‌های فراوان خرید و آن احساس گناه ، همیشه بود؛ احساس گناه از اینکه به اندازه کافی دیوانه نیست، از اینکه یک ابله است؛ شاید به زودی حوصله‌اش سر برود؛ شاید به زودی دیگران را کسل کند. خودش می‌گوید: «یک حس مبهم و بی‌دلیل که با اضطراب و اندوه مخلوط بود». گینزبورگ این حس مبهم را به خیلی از کاراکترهایش داد و در مقاله‌هایش درباره آن حرف زد.

در واقع اگر از آنهایی هستیم که دلمان می‌خواهد درباره اتفاق‌های بزرگ، جنگ‌ها و عشق‌های عجیب - که معمولا از یک قهرمان سر می‌زند و با زبانی با شکوه و آراسته روایت می‌شود - بخوانیم، گینزبورگ نا امیدمان می‌کند.شاید او نویسنده‌ای نیست که هر ذائقه‌ای از آن خوشش بیاید؛ تلخ است.

در واقع به شکل بی‌رحمانه‌ای، واقعی است؛ واقعی، سرد و ساده. کاراکترهای او آدم‌های معمولی‌اند با خصوصیاتی معمولی؛ آدم‌هایی که چیز زیادی در زندگی گیرشان نیامده. زندگی او سخت بود و پراز اتفاق‌هایی که ریتم‌شان سریع‌تر از هر درام یا اکشنی بود اما گینزبورگ زبان و رویکرد خودش را برای روایت این درام به کار گرفت.

او فاشیسم و جنگ را نوشت؛ چیزهایی که نسل او با گوشت و پوست‌اش لمس کرد. او دنیای اطرافش را توصیف کرد اما با خودداری‌ای سرسختانه از مظلوم نمایی و با اصرار بر «جزئیات»؛ جزئیات بیهوده‌ای که شب و روز ما را می‌سازند و گینزبورگ ترجیح می‌دهد مفاهیم کلی و درشتی مثل جنگ، سیاست، ترور، اندوه، ناامیدی و احساس گناه را در خلال آن روایت کند. این رنگ‌های تند به نظر او بهتر است در سایه باشند؛ در سایه چیزی که اصل است و خاکستری است؛ «زندگی روزمره».

«نوشتن، یک عمل روشنفکرانه نیست، هرچند کار سختی است و یک‌جور الهام درخودش دارد؛ الهامی که من آن را در زندگی روزمره پیدا کرده‌ام. زبان ادبیات قبل از جنگ، دشمن ادبیات بود. من زبانم را ساده کردم، جملاتم را کوتاه کردم و پایه آن را بر ایتالیایی‌ای گذاشتم که مردم در کوچه و خیابان حرف می‌زدند. هرگز وسوسه نشدم فانتزی یا سوررئال بنویسم؛ دلم می‌خواست درک شوم، خواننده‌ام را تسخیر کنم و همراه خودم نگه دارم.

دلم نمی‌خواهد او خسته شود، حوصله‌اش سر برود».  نثر گینزبورگ سرد و درعین‌حال گیراست؛ رمانتیک نیست اما حس و خون دارد. فاضلانه نیست اما طنین دارد؛ «شهر ما به دوستی شباهت داشت که از دستش دادیم و او آن شهر را دوست داشت. آن دوست، سرسخت و تنها، شهر را با قدم‌های بلندش می‌پیمود و در دورافتاده‌ترین و پردودترین کافه‌ها پناه می‌گرفت».

آیا این جمله‌ها رمانتیک و زنانه‌اند؟ بله. آیا این جمله‌ها سردند؟ بله. خیلی‌ها وقتی گینزبورگ می‌خوانند، می‌گویند باورشان نمی‌شود یک زن بتواند این‌طوری بنویسد. در واقع شاید کمتر نویسنده زنی توانسته باشد این‌قدر متفاوت از چیزی که به آن «ادبیات زنانه» می‌گویند بنویسد و در عین حال زنانه بنویسد. این سبک در مقاله‌ها و یادداشت‌های او هم به همین دقت و با اصرار تمام رعایت شده است.

همه این یادداشت‌ها و مقاله‌ها، شروع‌هایی ضربتی و صریح دارند، در شبکه‌ای پیچیده از جزئیات، تصاویر، آدم‌ها، بوها و رنگ‌ها به پیش می‌روند و قبل از اینکه شما را کسل کنند، تمام می‌شوند. اینکه گینزبورگ بعضی چیزها را از روایتش حذف می‌کند و بعضی‌ها را نگه می‌دارد، کاری است که تمام نویسنده‌ها می‌کنند اما اینکه چطور این کار را می‌کند، چه چیزهایی باید بمانند و چه‌چیزهایی باید دور ریخته شوند و چرا، رازی است که او با خودش به آن دنیا برده است؛ راز نوشته‌هایی که درباره ملالند اما ملال‌انگیز نیستند؛ هر چند خودش هیچ‌وقت از این موضوع مطمئن نبود.

در ستایش مقاله‌های گینزبورگ
گیـنـزبــــــورگ مقاله‌نویسی است که به ساحت داستان خیانت نکرده. داستان و مقاله را زده قد هم ولی از ترکیب دوتایی‌شان محلول درست شده نه مخلوط؛ ترکیبی درست شده که نمی‌شود آن را به این راحتی‌ها به اجزایش تفکیک کرد و شما اگر از آدم‌هایی باشید که لذت داستان برایتان مقدس است، حتما قدر این معجون جدید را می‌دانید. اگر از بچگی‌تان از دست همه آدم‌هایی که این دو تا را با هم قاتی می‌کنند به اندازه کافی رنج کشیده‌باشید، حکما گینزبورگ برایتان خیلی عزیز می‌شود.

روباه‌ها همه‌جا هستند؛ کمی داستان می‌گویند و تا می‌آیی دل بدهی به روایت و لذت ببری، حرف‌های سخت و دیرهضم مقاله‌ای‌شان را می‌کنند توی حلقت و بعد دوباره کمی روایت و دوباره مقاله. تجربه‌اش را دارید؟ همه مدلی هم دارد؛ هم فلسفه را سعی کرده‌اند این‌طوری بکنند توی کله آدم‌ها، هم مذهبی‌ها از این روش زیاد استفاده کرده‌اند و هم حتی علمی‌ها نکات دانستنی‌شان را به شیرینی داستان چسبانده‌اند که راحت فروبرود.

داستان طفلک، اسانس توت فرنگی است که هم به شربت سینه می‌زنند هم به آدامس و هم به هر چیز دیگری که بخواهند چشایی را با آن گیج کنند. ولی گینزبورگ این کار را نکرده. کتاب «فضیلت‌های ناچیز» یا بقیه مقاله‌های ترجمه‌شده و نشده او را که در مجلات و اینترنت و این طرف آن طرف بخوانید، درست نمی‌فهمید که کی حرف‌های مستقیم‌اش را زد و کی داستان‌اش را گفت؛ بعد تازه اگر درست دقت کنید، می‌بینید اصلا داستانی در کار نبوده.

این، حس‌های داستانی عمیق او بوده‌اند که ما را دچار همذات‌پنداری غریبی کرده‌اند و ما گمان کرده‌ایم داستانی شنیده‌ایم؛ چون تجربه این عمق لذت‌بخش انسانی را فقط هنگام داستان داشته‌ایم. طرح و توطئه داستانی‌ای در کار نیست و حادثه‌ای یا کنشی روی نداده ولی حس‌های مشترک انسانی جوری دستکاری شده‌اند که خیال می‌کنی اتفاقی افتاد و روایتی شکل گرفت.

یادم نمی‌رود «فضیلت‌های ناچیز» را که زمین گذاشتم به جای هر فکر دیگری، فقط پر از حسرت بودم؛ حسرت فاصله‌ای که بین سال چاپ این کتاب و سال خواندن من بود؛ مثل دریغ ازدست‌دادن یک زندگی بود. دلم نمی‌خواهد کس دیگری به این دریغ تلخ مـبــتـلا شـــود. کتابفروشی نزدیک خانه‌تان هست؟

گینزبورگ درباره رمان مارکز
مدتی پیش روزنامه‌ای از من خواست به این  سوال جواب بدهم که آیا فکر می‌کنم رمان در وضعیت بحرانی است؟ پاسخی ندادم چون عبارت‌هایی مثل «بحران رمان» در من تنفر ایجاد می‌کند و در نظر من فقط رمان‌های بد وجود داشت که پیشاپیش مرده و مدفون شده بودند و سرنوشت آنها برایم اهمیتی نداشت.

بعدها «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز   را خواندم. تا آن زمان هیچ رمانی ضربه‌ای آن‌طور عمیق به من نزده بود. اگر حتی اینکه می‌گویند رمان‌مرده یا در حال از بین رفتن است، درست باشد، جا‌دارد برای آخرین رمان‌هایی که آمده‌اند تا دنیا را شاد کنند،‌ کلاه از سر برداریم.

 این واقعیت که هر روز رمان‌های زیاد و جدیدی منتشر می‌شوند به هیچ عنوان دلیل زنده‌بودن رمان نیست. ممکن است گفته شود نسل خرگوش‌ها در حال انقراض است اما برای سال‌های مدید هنوز گونه‌های رنگ پریده و خسته خرگوش‌ها را می‌بینیم که همچنان باهم‌اند و در چمنزارها و مناطق مسکونی به دنبال هم می‌دوند ولی در نشانه‌های جزئی می‌توان مرگ تدریجی خرگوش‌ها را پیدا کرد؛‌ مثل بی‌حالی و کسالتی که در چهره نوزادان‌شان می‌توان دید.

دیدن نوعی سرزندگی و میل به ادامه حیات در بعضی از انواع آنها رنج‌آور است و برای ما بیشتر یک اجبار برای ادامه زندگی را تداعی می‌کنند تا سعادت و خوشبختی و دیدنشان فقط احساسی ناخوشایند و نفرتی تلخ می‌آفریند. درباره رمان هم من این‌طور فکر می‌کنم. احتمال کشف یک رمان زنده به هیچ‌عنوان به معنای زنده‌بودن نوع آن نیست و این کشف  رنج‌آور است.

حتی گاهی فکر می‌کنم به یاد نمی‌آورم که رمان زنده چه بوده است. یادم نمی‌آید که چقدر نیروی زندگی برای ما به ارمغان آورده است و چطور می‌تواند با حضور زنده‌اش در یک لحظه، تمام دلتنگی‌ها و غم‌های درونی ما را دگرگون کند و لباس عزایی را که بر تن داریم، درآورد.
 با بی‌اعتمادی و بی هیچ علاقه‌ای «صد سال تنهایی»  را شروع کردم.

چگونه است که ما به رمان بی‌اعتماد شده‌ایم؟ شاید به‌خاطر رمان‌هایی است که تلاش می‌کنیم به آنها نزدیک شویم و همان ابتدای راه ما را پس می‌زنند. در نظرمان خواندن آنها مثل خوردن سنگ یا خاک اره یا گرد و غبار است.

با خواندن‌شان هنوز احساس آشفتگی و غم می‌کنیم مثل وقت‌هایی که با خستگی و دلسردی در سالن انتظار ایستگاهی با چمدان‌های سنگین قدم می‌زنیم.[اما] خواندن صد سال تنهایی برای من مثل شنیدن صدای شیپور بود که از خواب بیدارم کرد.

بدون هیچ علاقه‌ای، آن را شروع‌ کردم و منتظر بودم که مرا پس بزند. ولی چیزی توجهم را جلب کرده بود و پیش می‌رفتم؛  نمی‌خواهم  این رمان را خلاصه‌ یا تفسیر کنم . می‌خواهم از کسی که آن را تابه‌حال نخوانده، بخواهم که آن را بخواند.

من 2 روز را بدون اینکه چشم از روی صفحه‌ها بلند کنم، گذراندم. گهگاهی سرم را برای دیدن مکان‌ها و افرادی که در آنجا زندگی کرده بودند، بلند می‌کردم؛ مثل اینکه در سکوت، فاصله‌ها را نادیده بگیریم و به صدای کسی که دوستش داریم گوش بدهیم.

کد خبر 42826

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز