تمام کسانی که تا چند قدمی مرگ رفتهاند و بازگشتهاند، نگاهشان به زندگی با نگاه آدمهای معمولی به زندگی، زمین تا آسمان فرق میکند و اصغر شکوهی یکی از همان آدمهاست.
متولد 1345 و اهل وزوان -شهری در 85کیلومتری اصفهان- است. همسرش فاطمه غفران اهل همان شهر اما بزرگشده تهران است. سال 1367 که با هم ازدواج میکنند، از کارگری ساده ساختمان شروع میکند و تا پیمانکاری پیش میرود. تخصص او در ساخت نمای ساختمانهای بلند بوده. بارها و بارها از داربست فلزی ساختمانهای 02طبقه یا بیشتر بالا رفته و باکی از بلندی و ارتفاع ندارد. همین شهریور پارسال از بالای یک ساختمان 9متری سقوط میکند و 15 روز در حالت کما بهسر میبرد. اما شرایط کما برای او، به خاطر ارادتش به یاران کربلا، رنگ و بوی دیگری داشته؛ خانم غفران معتقد است شوهرش شفا گرفته و الان با وجود اینکه دست چپ همسرش از بازو قطع شده، زندگیشان طور دیگری میچرخد.خانم غفران که تا قبل از این حادثه خانهدار بود، حالا کارمند یک شرکت است. این شرکت سالنهای پذیرایی را مدیریت میکند و خانم غفران هر روز از 8صبح تا 12شب در این مؤسسه مشغول به کار است؛ زنی که ورد زبانش شکر خداوند است به خاطر اینکه چراغ خانهاش را روشن نگه داشته.
- آقای شکوهی از آن اتفاق بگویید.
من خانوادهام را به وزوان برده بودم و روز قبل از حادثه برگشته بودم. 24 شهریور پارسال بود. تا ساعت 2بعدازظهر سر ساختمان بودم. ساختمان در باغ شاطر خیابان دربند بود. ساعت یک برای نماز و ناهار تعطیل شدیم. آن موقع که همسرم و بچههایم به وزوان رفته بودند، تعطیلات نیمهشعبان بود. حال عجیب و غریبی داشتم. به بچهها زنگ زدم و گفتم مواظب مادرتان باشید. ناهار که خوردم، کارگرم را صدا زدم و رفتم روی داربست فلزی. کارگر مصالح را آماده کرد و توی یک سطل ریخت و دستم داد. من مشغول درست کردن نمای سیمانی ساختمان بودم. مهارتم در نمای رومی بود. همین که سطل را از دست کارگر گرفتم، دیگر نفهمیدم چه شد تا وقتی که بعد از 15روز در بیمارستان از کما بیرون آمدم.
- مگر شما سابقه بالا رفتن از داربستهای فلزی را نداشتید؟
من در ساخت نمای چند ساختمان چند طبقه، کار کرده بودم و واهمهای از بلندی و ارتفاع نداشتم. قبل از این کار، نمای یک ساختمان 16طبقه در میرداماد را ساخته بودم و اصلا جنس کارم این بود و به خاطر اینکه میدانستم داربست فلزی چقدر خطر دارد، نمیگذاشتم کارگر برود. از داربست فلزی، راحتتر از راهپلههای ساختمان بالا میرفتم. واقعا نمیدانم چه شد.
- شاهدی نداشتید؟
از نگهبان ساختمان سراغ آن کارگر را گرفتم که تنها شاهد ماجرا بود. گفتند به شهرش قوچان برگشته. من به نگهبان گفتم اگر او را دیدید بگویید من فقط میخواهم بدانم چه بر سرم آمده؛ از هیچکس هم شاکی نیستم. کارشناس وزارت کار هم که آمد، از تمام مصالح بازدید کرد تا ببیند تختهای، الواری نشکسته باشد که هیچ موردی وجود نداشت.
- چه آسیبهایی دیدید؟
شکستگی دندههای سمت راست؛ 3تا از دندههای روی قلبم هم روی هم افتاد و باعث جمعشدن ریهام شد. 13روز تمام ریه جواب نمیداد. دکترها گفته بودند 3درصد ممکن است زنده بمانم. دستم موقع افتادن، به نرده گیر میکند و در قسمت بالای آرنج از 10نقطه میشکند. طحالم خونریزی کرده بود، مهرههای کمرم صدمه دیده بود و لگنمام هم شکسته بود. فقط دستم را سرهمبندی عمل کرده بودند. میشد پیوند دست را انجام بدهند اما گفته بودند بیفایده است. زیر بغلم پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشتم. این پارگی از چشم دکترها پنهان مانده بود و کیسههای خون را پشتسر هم وصل میکردند و از آن طرف، خون از زیر بدنم میرفت. اما بعد از چند روز که فهمیده بودند، فقط برای رفع تکلیف بخیه زده بودند چون هیچ امیدی به زندهبودنام نداشتند. 51روز در کمای کامل بودم بدون اینکه کوچکترین عکسالعملی نشان بدهم.
- از دوران کما چه چیزهایی بهخاطر دارید؟
در طول این 15 روزی که در کما بودم، عالم بخصوصی داشتم. احساس نمیکردم دستم را از دست دادهام. خواب نبودم. روی بلندی ایستاده بودم؛ آن پایین دستههای سینهزنی، عزاداری میکردند. چادرهای بزرگی برپا کرده بودند، پر از درختهای رنگ وارنگ. یکی از این درختها یکتنه خالی بود و شاخه و برگ نداشت؛ از پایین تا بالایش پارچه سبز پیچیده بودند و هیأتها از یک در چادر وارد میشدند و به این درخت که میرسیدند، دور آن میچرخیدند و حسین حسین و اباالفضل اباالفضل میگفتند و از در دیگر خارج میشدند. به خودم میگفتم چرا اینجا ایستادهام؟ من باید وسط هیأت باشم.
- ارادت خاصی به امام حسین(ع) داشتید؟
در مدت این 19 سالی که از شهرستان به تهران آمدهایم، تمام تاسوعاها و عاشوراها در هیأت مسجدی در مجیدیه – که متعلق به یکی از همشهریهایمان است – کار میکردم. الان سیستم گاز آمده و کارها راحتتر شده؛ آن اوایل شبانه از جنگلهای لویزان هیزم جمع میکردیم و با نیسان میآوردیم و نزدیک 25 دیگ بار میگذاشتیم.
از ساعت یک شب زیر دیگها را روشن میکردیم و 8 صبح دیگر برنجها برای ناهار دم کشیده بود. همسرم هم از 2 روز مانده به تاسوعا، در همان مسجد خدمت میکرد تا بعد از عاشورا.
- خانم غفران، شما چطور از این اتفاق باخبر شدید؟
شهرستان بودم. به من گفتند که اصغر دستش شکسته. فردای آن روز با پسرم به تهران آمدیم. یک نیمهشب رسیدیم تهران. برادرم و شوهرخواهرم دنبالم آمده بودند و به تمام کارمندان بیمارستان سفارش کرده بودند نگذارید بفهمد دست شوهرش قطع شده. پرستار کنار تختش ایستاده بود تا من دستش را نبینم. موقع رفتن گوشه پتویش را کشیدم و دیدم دستش نیست. پرستار پرید و دهنم را گرفت. گفتم ولم کن، داد نمیزنم، راضیام به رضای خدا؛ فقط بگویید زنده میماند؟ گفت 3 درصد! فقط دعا کن!
- عکسالعملتان چه بود؟
برادرم و شوهرخواهرم آن شب مرا بردند امامزاده صالح و گفتند هر چه میخواهی داد بزن. درهای امامزاده بسته بود. من فقط داد میزدم. برادرم صدایم زد، گفت بیا اینجا، این آقا با شما کار دارد. آن آقا کمی آب و تربت کربلا به من داد. گفت همین امروز از کربلا آمدهام. آب را روی صورتش بریز و شفایش را بخواه. برگشتیم بیمارستان و رفتم بالای سرش. هیچکس جلویم را نگرفت. پرستار گفت هر کاری میخواهی بکن که بعدها دلت نسوزد.
- و شما چه کردید؟
آب متبرک را روی صورتش ریختم و کمی هم توی دهانش. میخواست چشمهایش را باز کند اما نمیتوانست. فکر کردم خیالاتی شدهام. همین که خواستم از در بیرون بیایم، به زور چشمهایش را باز کرد. خانم قربانی ـ پرستار بخش ـ گفت برو طرفش. این کار جواب داد و از آن به بعد رو به بهبودی رفت.
- چطور از حالت کما بیرون آمدید؟
ریه اصلا جواب نمیداد. قرار بود گلویم را سوراخ کنند و از آنجا اکسیژن و مواد غذایی به بدنم برسانند. چند ساعتی مانده به عمل، ناخودآگاه به سرفه میافتم و سرفههای شدید و پی در پی باعث باز شدن ریههایم میشود. 48 ساعت دیگر توی ICU میمانم و بعد مرا میآورند توی بخش و بعد هم متوجه شکستگی لگنم میشوند و بعد در بیمارستان دیگری عملم میکنند.
- به اعتقاد پزشکان کدام قسمت از بهبود شما بیشتر شبیه معجزه بوده؟
اگر پرونده پزشکی مرا نشان هر دکتری بدهید، تعجب میکند که چرا زنده ماندهام؛ افتادن از 30 متر ارتفاع، شکستگی مهرههای کمرم که روی نخاعم قرار داشت و بههوش آمدنام! دکتری که لگنم را عمل کرد میگفت چطور تو را جابهجا کردهاند که این نخاع آسیب ندیده؟
- از قطع شدن دست چپتان ناراحت نیستید؟
نه اصلا! اگر دستم حایل بدنم نمیشد، آن ضربه به سرم میخورد یا شدت ضربه آنقدر میشد که دندهها توی قلبم فرو بروند. در واقع گیر کردن دستم به نرده، شدت ضربه وارده را به بدنم چند هزار برابر کمتر کرده و دستم فدای تنم شده. فکر کنید 85 کیلوگرم از 30 متر ارتفاع سقوط کند، ضربه چند برابر میشود؟ من که ریاضیاتم خوب نیست ولی شما حساب کنید؛ از روی آن همه لوله آهنی، از لابهلای داربست فلزی افتادهام و فقط دست چپم را از دست دادهام. این معجزه نیست؟
- کدام قسمت این اتفاق را دوست دارید؛ حس خوش زندهماندن را؟
نه، فقط دوست دارم به حال خوشی که در کما داشتم برگردم؛ خیلی حال و هوای خوبی بود. از دیدن آن هیأتهای عزاداری و از نگاه کردن به آن درختها وجودم پر از لذت میشد. نسیم خنکی وجودم را سرشار میکرد. برگها از جلوی صورتم میگذشتند و روی آنها آیههای قرآن با خطی زیبا حک شده بود. من تمام نیرویم را جمع کردم تا بتوانم یکی از آن برگها را بگیرم. با خطی قشنگ روی آن نوشته شده بود یا اباالفضل العباس! هنوز هم منقلب میشوم.
- خانم غفران، شما متوجه این حالتها در او میشدید؟
توی بخش که آمده بود، بیهوش بود. چند وقت یک بار میخواست از روی تخت بلند شود که نمیگذاشتیم و دوباره او را میخواباندیم. بعد که به هوش آمد، گفت که خواب هیأتهای عزاداری امام حسین را میدیده و از خودش میپرسیده چرا من اینجا ایستادهام؟ باید بروم داخل هیأت! توی کما هم خیلی آرام بود، انگار راضی بود. پزشکها میگفتند خیلی آرامش دارد.
- و بازگشت به زندگی؟
خانم غفران: خیلی طول کشید تا به روال زندگی عادی برگردیم. با وضعیت دستش دیگر نمیتوانست کار کند. یک بار برادرش برایمان مقداری پول آورد. خیلی برایم گران تمام شد. گفتم در این اوضاع و احوال، هر آدمی برای اینکه زندگی خودش را فقط بچرخاند، کلی باید دوندگی کند و زحمت بکشد؛ برادرت به اندازه خودش مشکل دارد و روا نیست که به ما هم کمک کند. با اینکه پدر و مادرم و شوهر خواهرم خیلی به ما کمک میکردند اما نمیشد یک عمر به آنها اتکا کرد.
- چطور کار پیدا کردید؟
یکی از دوستانم که در شرکت کار میکرد، به من گفت بیا محیط کار را ببین، اگر خواستی کار کن. روز اول که میخواستم سر کار بروم، تمام راه گریه کردم اما وقتی محیط را دیدم خوشم آمد و ماندگار شدم.
- سهم شوهرتان در زندگی؟
شوهرم هم خیلی به من کمک میکند. بار اصلی کارهای خانه روی دوش اوست. مرا میآورد و میبرد. از طرف شرکت هم یک سرویس گرفته که آخر شب کارمندها را میرساند. همینجا باید بگویم که آقای حلیمی ـ مدیر شرکت ـ خیلی به من و خانوادهام لطف داشتهاند و دارند و اگر کمکهای آقای حلیمی و خانم وارسته نبود، شاید زندگیمان اینقدر زود به حالت عادی برنمیگشت.
- راضی هستید؟
من هر روز حتی روزهای تعطیلی، از ساعت 8 صبح تا 12 شب کار میکنم و اصلا ناراحت نیستم؛ فقط خدا را شکر میکنم که سایه شوهرم بالای سر من و بچههایم هست. خدا را شکر میکنم به خاطر بچههای پاک و سالمی که به ما داده و زندگی آرامی که دارم. نمیخواهم بگویم مشکل ندارم؛ زندگیام حتی به سختی میگذرد اما از اینکه چراغ خانهام روشن است و خانه گرمی دارم، راضیام.
- امسال هم به هیأت امام حسین(ع) میروید؟
من هر سال در هیأت محل بودم و بیشتر در قسمت آشپزی و شستن ظرفها کمک میکردم. جالب است بگویم پارسال که دستم آسیب دیده بود، خیلی ناراحت بودم که نمیتوانم کمک کنم اما دیدم که برخلاف سالهای گذشته، تمام ظرفها یک بار مصرف شده و اگر مثل هر سال قرار بود ظرفهای نشسته توی آشپزخانه هیأت بماند، از غصه میترکیدم. امسال هم میروم و پسرهایم ـ علی و محسن ـ را میبرم تا خدای نکرده کاری از کارهای هیأت روی زمین نماند.