یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶ - ۲۳:۱۶
۰ نفر

محمدصادق خسروی‌علیا - خبرنگار: محمد این اواخر مردد بود. غم از دست دادن پدر و بار سنگین زندگی، پاهای این دانش‌آموخته نخبه مهندسی کشتی را سست کرده بود.

نفتکش سانچی

مهرماه روی آب‌های دریای خزر بود که به دوستانش گفت: «دیگر دلم با عرشه نیست.» حبیب تا شنید چشمانش گرد شد و دهانش بازماند.آن روز آخرین دوره آمادگی امداد و نجات در کشتی را روی آب‌های خزر می‌گذراندند. بعد از آن هر 5نفرشان باید می‌آمدند تهران تا شرکت‌های کشتیرانی برایشان قرعه بیندازند. بعد از قرعه معلوم می‌شد که حبیب برومندی، سعید دهقانی، پوریا عیدی‌پور، سجاد عبداللهی و محمد پیریایی دانش‌آموختگانی که سال‌ها در کنار هم بودند، سهم‌شان کدام کشتی می‌شود.

حبیب و محمد دانش‌آموخته مهندسی کشتی گرایش موتور بودند و سعید و پوریا و سجاد دانش‌آموخته عرشه. محمد وقتی در ساحل محمودآباد همراه دوستانش از کشتی پیاده شد، گفت: «روز و شب و ماه‌ها باید روی دریا باشم. وقتی پدرم بود، غم نداشتم. اما حالا چی!؟ چطور خانواده‌ام را تنها بگذارم. آنها به من احتیاج دارند.» گوش‌های حبیب این جملات را می‌شنید و تنش زیر تابش گرم آفتاب آن روز، سرد و سردتر می‌شد.

دل حبیب همیشه با دلگرمی‌های محمد به شغل پرمخاطره و دشوارشان گرم می‌شد. چطور امکان داشت دانشجویی با آن همه علاقه و سماجت، دانشجویی با رتبه اول ورودی‌های سال91 رشته مهندسی کشتی، اینطور یکدفعه دلسرد و تسلیم شود!؟ حبیب و محمد 4سال همکلاسی و همدرد هم بودند. شب‌ها در خوابگاه در یک اتاق زندگی می‌کردند و آنقدر از آینده می‌گفتند که رویابافی‌هایشان در هم گره می‌خورد و در آخر به یک نقطه می‌رسید «عشق به عرشه».

حبیب می‌گوید: «هیچ‌چیز نمی‌توانست رشته رویاهای محمد را پنبه کند. وقتی محمد را در دانشگاه پیدا کردم، ترم اول بود. همان موقع انگار روی عرشه بود. مصمم، باهوش و باذوق. از دریا و کشتی که حرف می‌زد، برق عجیبی در چشمانش می‌افتاد. تا موقعی که محمد در کنارم بود احساس می‌کردم بهترین شغل دنیا را انتخاب کردم. اما غم خانواده و غصه تنهایی آنها، محمد را پژمرده کرد. می‌گفت: خانواده‌ام تنها باشن و من به‌دنبال رویایم!؟ این خودخواهیه.»

آن روز در ساحل، سعید، پوریا و سجاد هم دلشان گرفت. با غصه محمودآباد را ترک کردند اما حبیب بیش از آنها درگیر غم محمد شد. محمد رفت بروجن خانه‌شان. حبیب هم آمد ارسنجان خانه‌شان. باقی بچه‌ها هم به شهرشان بازگشتند تا یک‌ماه دیگر. یک‌ماه بعد همه دوباره جمع شدند در تهران.

محمد اما نیامد.حبیب نگران شد: «نکند دیگر نیاید!» یکدفعه حرف‌های آن روز محمد در محمود‌آباد را به‌خاطر آورد؛ حرف‌های غم‌انگیزی که کنج ذهن دقیق حبیب چمبره زده بود و روزی نبود که پابرهنه میان رویا‌های شیرین او ندود. «پسر معلومه کجایی!؟ بیا بابا همه منتظریم و نگران. حالت خوبه داداش!؟ چی شده؟» محمد پشت تلفن به حبیب گفت که نگران نباشد می‌آید. اما 4روز دیگر.

تماس قطع شد. یک ساعت بعد؛ سعید، پوریا، سجاد و حبیب «نفتکش سانچی». قرعه اینطور افتاد. حبیب به همراه 3دوست دانش‌آموخته عرشه‌اش باید به عسلویه می‌رفت تا با سانچی بزنند به دل دریای آتش و خون، که نرفت.

نفتکش« هیرو2» آماده حرکت بود از بندر خارک با 2میلیون‌و200هزار بشکه نفت به مقصد اسپانیا. جای یک دانش‌آموخته مهندسی کشتی در هیرو2 خالی بود. دست سرنوشت اینطور رقم خورد که در آخرین لحظه حبیب با هیرو2 راهی شود و از سانچی و دوستانش جا ماند. 4روز بعد محمد آمد.

سهم محمد سانچی شد. سعید، پوریا، سجاد و محمد روی عرشه سانچی در کنار محموله نفت فوق سبک با درجه اشتعال بسیار بالا، عسلویه را ترک کردند به سمت کره‌جنوبی. حبیب روی عرشه هیرو2 دلتنگ بچه‌ها بود و تنها روی عرشه به آب‌های خلیج چشم دوخت. «روی دریا تماس تلفنی سخت است و اینترنت ضعیف. قطع این ارتباط بیشتر دلتنگم می‌کرد.

احساس می‌کردم چقدر بدشانسم که تنها افتادم.» حبیب یک‌بار توانست با پوریا عیدی‌پور ارتباط بگیرد. «از طریق واتس‌آپ با هم خوش و بش کردیم و محمد هم مثل همیشه با زبان فرانسوی سلام و احوالپرسی کرد تا سر به سر من بگذارد.»

شامگاه 16دی‌ماه آب‌ها ناآرام بودند. حبیب در موتورخانه هیرو2 فکر می‌کرد طوفان در راه است. اما دریا قربانی می‌خواست. میان دلشوره‌های حبیب خبر رسید که سانچی بر اثر تصادف با کشتی باری چینی طعمه حریق شده است. حبیب تا خبر را شنید از همکارش خواست او را به عرشه برساند تا بتواند نفس بکشد.

انگار نفس بقیه خدمه هیرو2 هم با شنیدن این خبر بند آمده بود. همه آمده بودند روی عرشه. دل‌های بچه‌ها پیش آن 32خدمه‌ای بود که معلوم نبود چه به سرشان آمده: «در هیرو2 کسی نیست که بچه‌های سانچی را نشناسد. هر کسی با چند نفر از آنها همدوره و دوست بوده و باقی را با سلام و علیک می‌شناخته. همه غم دوستان و هم‌قطارمان را در سینه داشتیم.»

هیرو2 آرام آب‌های سومالی را می‌شکافت و پیش می‌رفت اما حبیب تمام شبانه‌روز را یا روی عرشه یا در موتورخانه قدم می‌زد. تمام آن 9شب و 9روز را. «روز دوم شنیدم که یکی از قایق‌های نجات سانچی نیست. امیدوار شدیم با خود گفتیم بچه‌ها خودشان را از آن جهنم نجات داده‌اند.» اما وقتی خبری ازشان نشد، دوباره اندوه به‌صورت خدمه هیرو2 بازگشت.

رفته رفته امیدها به یأس تبدیل می‌شد. آب‌های سومالی برای خدمه هیرو2 غریبانه‌تر از همیشه بودند. حبیب دیگر چشمش سو نداشت عکس و فیلم‌های سانچی شعله‌ور را واکاوی کند. ترجیح می‌داد ذهنش را ببرد به تهران؛ به شب آخری که در کنار پوریا، سعید و سجاد با شوخی‌ها و خاطره‌بازی‌های دوران دانشگاه سپری شد. به آخرین تماس تلفنی‌اش با محمد که فرانسوی گفت: «comment allez vous mon cher ami (کُمان تَلِ وو مُن شغ اَمی (چطوری دوست عزیزم؟)»

کد خبر 395582

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha