شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۶ - ۰۷:۰۳
۰ نفر

احسان لطفی: نسل امروز به شکلی کاملا غریزی سعی می‌کند از طریق«پنهان شدن» خودش را با شرایط سازگار کند؛ کاری که ما نتوانستیم بکنیم.

شاید نباید این‌طور باشد؛ شاید کسی که دور و بر 10 نمایش خوب روی صحنه برده و تقریبا در همه آنها تنهایی و ناامنی و کوچ، یکی از شخصیت‌های اصلی بوده‌اند، نباید فقط 40سال داشته باشد یا تی‌شرت نارنجی روشن پوشیده باشد یا به همین راحتی انرژی و امید از خودش ساطع کند. باید یا نباید، محمد یعقوبی، همین‌طور است و برای طی‌کردن راهی که از زبان آلمانی و حقوق قضائی به بازیگری و نویسندگی و کارگردانی رسیده است، لابد باید همین‌طور بود.

محمد یعقوبی تئاتر را تقریبا با دانشگاه شروع کرده است؛ زیر پوشش رشته موجهی به اسم حقوق قضائی که به قول خودش به او اجازه می‌داده در قبال این انتخاب خانواده‌پسند، هر کار دیگری که دوست دارد بکند و نتیجه این کارها حالا او را به یکی از موفق‌ترین کارگردان‌های تئاتر بعد از انقلاب تبدیل کرده است. «رقص کاغذپاره‌ها»، «پس تا فردا»، «یک دقیقه سکوت» و «ماه در آب» از معروف‌ترین کارهای او هستند.

  •   اگر زمانی بخواهید نمایشنامه‌ای درباره جوان‌ها بنویسید، روی چی زوم می‌کنید؟

البته کاراکترهای بیشتر نمایشنامه‌های من زیاد مسن نیستند؛ مگر اینکه منظورتان جوان‌های بیست، بیست و چند ساله باشد. چیزی که توجه مرا درباره اینها جلب می‌کند و فکر می‌کنم یک روزی بنویسمش (ویژگی‌ای هست که من در این نسل می‌بینم) این است که آنها خوب پنهان می‌شوند تا هر کاری دوست دارند بکنند. این شاید کاری است که بزرگترها مجبورشان کرده‌اند به انجام آن. من یک میل عمیق به تمرد و سرکشی در آنها می‌بینم و این به نظر من، برای بزرگترهای ما – که خیلی بی‌رحمانه با جوان‌ها برخورد می‌کنند – خوب است.

  •  بی‌رحمانه یعنی چی؟

ببینید، به نظر من معضل کشور ما جوان‌ها هستند. منظورم از ما در اینجا شاید کسانی است که با تصمیم‌گیری‌های نادرست‌شان درباره جوان‌ها وضع را به این شکل درآورده‌اند. ما وقتی درباره جوان‌ها حرف می‌زنیم، باید درباره بلاتکلیفی اینها صحبت کنیم؛ درباره عرصه‌های تنگی که برای اینها وجود دارد. اینها یک خواسته‌هایی دارند و به نظر من، جامعه ما پاسخگوی این خواسته‌ها نیست. احتیاج به امکاناتی دارند؛ امکاناتی که لاجرم با آزادی عملکرد مشروع مرتبط است.

  •  منظورتان کار و ازدواج و اینهاست؟

نه! ازدواج که الان دیگر وام هم به‌تان می‌دهند... آسان شده.

  •  پس چی؟ جوانی خودتان چه جوری بود؟ فرق می‌کرد؟

آن که فاجعه بود (خنده). فرقش این بود که ما جوان‌های آرامی بودیم. البته آرام که نه؛ ما نسلی بودیم که رو، بازی می‌کردیم. مثلا اگر ظلمی به‌مان می‌شد یا چیزی خلاف میلمان بود 2 حالت داشت؛ یا می‌گفتیم «باشد، قبول است» و تحمل می‌کردیم واقعا؛ یا داد و بیداد می‌کردیم و همه چیز بدتر می‌شد. جوان الان می‌گوید «باشد، قبول است» و بعد می‌رود کار خودش را می‌کند.

  •  در واقع، یک‌جور رندی دارند.

یک‌جور رندی خوب. می‌خواهم بگویم ما حرف‌شنو بودیم در حالی که شاید همیشه این‌طور نبود که دلمان بخواهد آن حرف‌ها را بشنویم. نسل ما حرف‌شنو بود چون پدران ما همین‌طور بودند. چرا حالا این اتفاق نمی‌افتد؟ شاید یک دلیلش همان رندی است که شما اشاره کردید. جوان‌ها دارند سعی می‌کنند از این طریق چیزهایی که می‌خواهند را به دست بیاورند. ولی در کنار اینها ما جوان‌هایی را داریم که شاید این حوصله را ندارند و به سمت یک‌جور انفعال دارند می‌روند. این آدم را ناراحت می‌کند.

  •   به نظرتان اینها 2دسته‌اند؟ به نظر می‌رسد بیشتر 2وجه یک چیزند. آن پنهان شدن که گفتید دروغ دارد در خودش؛ انفعال دارد.

نه. من فکر می‌کنم 2دسته‌اند. هر دو، یک کار می‌کنند؛ پنهان‌کاری می‌کنند. در این مورد با هم اشتراک دارند؛ اما تفاوت‌شان فعالیتی است که عده‌ای از ایشان انجام می‌دهند و عده‌ای از آنها انجام نمی‌دهند. من به آن فعال‌هاشان امیدوارم و فکر می‌کنم اگر تلاش‌شان برای بهتر زندگی کردن به جایی نرسد، به خاطر خیره‌سری، لجبازی و مقاومت ما به عنوان بزرگترهای آنهاست.

  •  این تفاوتی که شما قائل شدید بین نسل خودتان و نسل امروز، در واقع در تقابل با جامعه و با دنیای بیرون تعریف می‌شود؛ اما این جوان به خودی خود - نه به عنوان یکی در تقابل با جامعه –چطوری است؟ خیلی‌ها اینجاست که می‌گویند او سطحی است، بی‌حوصله است.

بله. درباره این دوست داشتم صحبت کنم. اگر در سطح فرد مسئله را ببینیم، البته که معتقدم برخوردهاشان  با مسائل سطحی است. اصلا وضعیت «امتناع از تفکر» - که یک جامعه‌شناس معروف درباره آن حرف می‌زند – درخصوص این نسل به‌شدت صدق می‌کند. بنابراین اگر من می‌گویم تمرد دارند می‌کنند و چه خوب که این کار را می‌کنند، معتقد نیستم این از اندیشمندی آنهاست؛ این یک حرکت کاملا غریزی است. شاید برای همین من از «استتار» و «پنهان‌شدن» حرف زدم؛ مثل گیاهی که در اصل باید در جنوب عمل بیاید و آن را می‌برند سیبری و این گیاه سعی می‌کند راهی برای بقا بیابد و خودش را با آن شرایط سازگار کند؛ کاری که ما نمی‌توانستیم یا نتوانستیم بکنیم. شاید ما زیاد فکر می‌کردیم، یا ترسو بودیم.

  •   اگر این‌طوری باشد که این جوان اصلا هویتش با این طغیان و سرکشی تعریف بشود – که شما معتقدید حرکتی غریزی است و تفکر در آن نقش چندانی ندارد - با عوض‌شدن شرایط چی از او می‌ماند؟

منظورتان این است که با عوض‌شدن شرایط او یک آزادی دارد؛ بدون اینکه بداند با آن چه کار کند؟ یا چطور از آن استفاده کند؟  ببینید، اگر این سرکشی به جای خوبی برسد، ما نتایج مثبتش را در نسل‌های بعد خواهیم دید. این،‌ یک راه دراز است.

  •  من و هم‌سن و سال‌هایم –  متولدین اواخر دهه 50 و اوایل دهه 60 - وقتی توی دانشگاه با هم حرف می‌زدیم، همیشه این حس را داشتیم که نسل بدبختی هستیم؛ همان نسل سوخته معروف. پشت‌سرمان نسلی است که زندگی‌اش اعتقادات‌اش بوده و جلوی رویمان نسلی است که چیزی برایش مهم نیست. ما هیچ‌کدام اینها نیستیم و هردواش هستیم. اما کم‌کم دیدیم آنهایی که سال‌های آخر دهه 40 و اوایل 50 به دنیا آمده‌اند هم همین حس را دارند. برای شما چطوری است؟

ببینید، اعتقاد داشتن و آرمان‌خواهی، چیزی است که شاید در همه عصرها وجود داشته؛ فقط شدت و ضعف‌اش فرق می‌کرده؛ یعنی در دهه‌ها و زمان‌هایی آرمان‌خواهی قاعده است، وجه غالب یک جامعه است اما در زمان‌هایی پنهان‌تر و کمرنگ‌تر است و من فکر می‌کنم این در دوره‌هایی است که یک جامعه فاقد ثبات است. به نظر من، در یک جامعه‌ باید نیازهای اولیه آدم‌ها ـ چیزهایی مثل غذا، بهداشت، امنیت، مسکن و بیمه ـ برطرف شود تا بعد افراد، بیایند و به ارزش‌های متعالی‌تر و فرامادی‌تر فکر کنند. به همین دلیل، من فکر می‌کنم این اشتباه است که بگوییم جوان‌ها درست رفتار نمی‌کنند یا بدبخت‌اند چون بی‌آرمان‌اند؛ بی‌آرمانی خودش یک معلول است؛ باید دنبال علت‌ها و تحلیل آنها رفت.

  •  40 سالگی، سن خوبی است آقای یعقوبی!؟ از آن راضی‌اید؟

وقتی 20سالم بود، تصور می‌کردم یک آدم 40ساله توانایی‌های کمی دارد و خیلی پیر است اما الان برای من این‌طوری نیست. فکرهای زیادی دارم که دلم می‌خواهد عملی‌شان کنم و فکر می‌کنم توانش را هم دارم. یادم هست 18سالم که بود، یک روز یک آدم 30ساله مرا دید که دارم زبان می‌خوانم.

گفت: «آفرین! تو جوانی؛ من که دیگر چیزی توی مغزم فرو نمی‌رود». به نظر من دروغ می‌گفت. او پیر نبود، تنبل بود. تجربه بعدی‌ام 30سالگی بود. «رقص کاغذپاره‌ها» را روی صحنه برده بودم و یک هنرمندی به من گفت: «چه خوب! هنوز جوانی، انگیزه داری، ایده داری. من در سنی هستم که مدام فکر می‌کنم دیر است و هیچ کاری نمی‌توانم بکنم». منظورش 40سالگی بود؛ سنی که الان من در آن هستم و برای آن برنامه‌های زیادی دارم.

  •  یعنی شما این حس را ندارید که دیر است؟

نه. ولی خب شکی نیست که ترجیح می‌‌دادم 20 سالم باشد (می‌خندد).

کد خبر 37989

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز