جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۹:۳۲
۰ نفر

انگار همین دیروز اما فروردین پارسال بود. تعطیلات عید و با وجود گره‌های کور ترافیک جاده شمال قرار شد چند روزی را در ویلای ساحلی پدر آیدا و به قول او کلبه درویشی‌اش بد بگذرانیم.

دریا

سعيدآقا همسايه‌شان در شمال به عشق ليلا همسري كه براي ازدواج با او 38 سال صبر كرده بود با دست‌هاي خودش و كمك عزيزآقا سرايدارش، اسكله‌اي ساخته بود كه38 تخته پهن و زمخت داشت. اسكله طي سال‌ها كهنه شده بود و گاهي در سكوت دريا يكي از تخته‌پاره‌هايش كه تق و لق شده بود مدام زوزه مي‌كشيد. اما هنوز انگار پلي ميان كرانه و بي‌كرانگي بود و روح خسته خالقش را نوازش مي‌كرد.

زيبا بود اما سست مثل چهارپايه زهوار در رفته مدرسه كه هيچ آدم و ريسه‌اي را در روز‌هاي ميانه بهمن‌ماه تاب نمي‌آورد. در ساحل و در امتدادش كه مي‌ايستادي تا چشم كار مي‌كرد تخته چوب‌هايي بود كه برخي‌شان گره و برخي هاشورهايي به نشان هر سال داشتند. در دوردست ريلي را مي‌مانست كه بعد از سفري دور و دراز ناگهان در افق دريا دو ريلش به هم رسيده باشند و يكي شده باشند.

غروب آن‌روز آسمان سرخ بود مثل خون دلمه بسته غازي كه عزيزآقاي سرايدار براي ناهار سرش را بريده بود. موج‌‌ها زيادشده و چند تا يكي سرشان را به ساحل مي‌كوبيدند. به يك صندلي فلزي زنگ‌‌زده كه نصف پايه‌هايش در شن فرو رفته بود تكيه زدم و طي عادتي كه از كودكي از سرم نيفتاده منتظر يك بشكه بزرگ بودم تا آب آن‌را با خودش بياورد.ليلا خانم همسر باريك و تكيده سعيد آقا دمپايي‌ها را گذاشت روي شن‌ها و بدون اينكه جواب سلام‌ام را بدهد خيره به دوردست ماند.

موجي سر به ساحل زد، حباب‌هاي موج پيش از آنكه به انگشت‌هاي پايش برسند پشيمان شده باز مي‌گشتند. سعيد آقا از ويلا صدايش زد: «عزيزم نرو، يكي از تخته‌هاي اسكله لق شده هنوز درستش نكردم».چند دقيقه بعد تخته چوب‌ها پهلو به پهلو خود را زير پايش انداخته بودند. نبايد رد مي‌شد كه شد نبايد مي‌رفت كه رفت.

موج آخري پشيمان نشد. به جاي ليلاخانم حالا آن موج بود كه نوك اسكله قد كشيد بالا و بعد ناپديد شد. تا به‌خودم بجنبم بفهمم چي شده سعيد آقا به آب زد. ابر سياهي از كلاغ‌ها از روي درخت‌هاي پشت ويلا بلند شدند. يادم آمد هر دو شنا بلد نيستند. پاهايم سنگين بود همه بدنم سنگين بود. يادم نيست چقدر طول كشيد به نوك اسكله برسم. داخل آب كه پريدم سعيد آقا با چشم‌هاي باز به ليلا نگاه مي‌كرد. روح خسته‌اش سبك از حباب‌هايي كه ديگر نمي‌تركيدند... چند روز بعد عزيزآقا تخته‌پاره‌اي را كه از آب گرفته بود برداشت و جاي تخته شكسته ميخ كرد.

کد خبر 327923

پر بیننده‌ترین اخبار آسیب اجتماعی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha