سه‌شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶ - ۰۵:۲۰
۰ نفر

زهرا سپیدنامه: معروف است به مادر جبهه‌ها. با این کهولت سن، سال‌ها در خط مقدم جبهه‌ها بوده است. 8 سال شب‌ها در سنگر و پایگاه خوابیده و روز‌ها در منطقه عملیاتی برای بچه‌ها مادری کرده.

در هر شرایطی ـ بد و خوب ـ حواسش به خواب و خوراک رزمنده‌ها بوده و برای رساندن آذوقه به بچه‌ها خودش را به آب و آتش زده است.

زهرا محمودی ـ مادر 60 ساله جبهه‌ها ـ حالا در  78 سالگی فقط یک آرزو دارد؛ « اجازه بدهند در تلویزیون صحبت کند و آنچه را با چشم‌های خود دیده، برای مردم بگوید».
جنگ تحمیلی مرد و زن نمی‌شناسد، هدف که بزرگ باشد خود به خود چیزهای کوچک و کم‌ارزش از یاد می‌روند.

«مادر محمودی» از آن دسته افرادی است که همیشه  با کارهایش دیگران را متحیر ساخته. در 8 سال دفاع مقدس هم خیلی‌ها سعی کردند برایش توضیح دهند که جای یک پیرزن 60 ساله در خط مقدم جبهه نیست و بهتر است پشت جبهه فعالیت کند اما او گوش‌اش به این حرف‌ها  بدهکار نبود چون معتقد بود آنجا ـ در خط مقدم جبهه ـ زیر رگبار آتش دشمن، رزمنده‌ها ـ این جوان‌های 19 ـ 18 ساله ـ بیشتر از اسلحه و مهمات به مادر احتیاج دارند.

می‌خواهم بروم خط مقدم!
«وقتی امام فرمان دادند هر کس با هر چه در توان دارد از اسلام و میهن دفاع کند، دست به کار شدم. آن موقع پسر خودم هم رزمنده بود. خانه خودم را تبدیل کردم به پایگاه. خانم‌ها از محله‌های اطراف می‌آمدند و کمک‌های مردمی‌ می‌آوردند.

وقتی این کمک‌ها زیاد شد به پایگاه بسیج محله رفتم و گفتم کمک‌های مردمی را ‌که جمع کرد‌ه‌ام، خودم باید دانه‌دانه به دست رزمنده‌ها برسانم. آنها با مهربانی نگاهم کردند و گفتند مادر، شما با این سن و سال که نمی‌شود بروی خط مقدم، نهایت می‌توانی با بچه‌ها تا پشت جبهه و شهرهای اطراف بروی و کمک‌ها را آنجا تحویل بدهی.

گفتم نه، من این کمک‌ها را به هیچ‌کس تحویل نمی‌دهم، من تا هدایا را به دست بچه‌ها نرسانم خیالم راحت نمی‌شود. گفتند نمی‌توانیم چنین اجازه‌ای بدهیم اما من ناامید نشدم و مطمئن بودم راهی هست تا من هم آن‌طور که می‌خواهم دینم را به امام و انقلاب ادا کنم. این شد که رفتم سپاه.

خیلی اصرار کردم، گفتم من هم می‌خواهم بروم خط مقدم. امام فرمودند هر کس با هر چه در توان دارد باید از اسلام و میهن دفاع کند و من هم حس می‌کنم می‌توانم به خط مقدم بروم و آنجا برای بچه‌ها مادری کنم. این شد که بالاخره مسئولان سپاه برایم کارت سپاه درست کردند و به من اجازه تردد در خط مقدم دادند».

شما کجا، مادر!؟
زهرا محمودی برای اولین بار با کاروان هدایای مردمی ‌راهی سوسنگرد شد؛ «برای رزمنده‌ها یک دست لباس زیر مردانه دوختیم که به همراه مقداری آجیل و تنقلات و یک عکس امام و آیه شریفه وجعلنا... همه را کادو کرده بودیم، تمیز و مرتب».

وقتی زهرا محمودی و کاروا‌ن‌اش به سوسنگرد رسیدند، رزمنده‌ها جلوی ماشین را گرفتند؛ «می‌خواستند مجوزمان را ببینند. یکی از رزمنده‌ها به من گفت شما کجا، مادر؟ از این جلوتر نمی‌توانید بروید. دیگر، خطرناک است.

گفتم من سپاهی‌ام.کارت تردد دارم و کارت سپاهم را نشانش دادم. تعجب کرد. گفت مادر با اینکه کارت داری ولی جلو خطرناک است. گفتم من وظیفه دارم بروم و در این شرایط سخت کنار بچه‌ها باشم. خلاصه هر چه گفت پاسخش را دادم و قانعش کردم که به من اجازه ورود بدهد. این‌طوری بود که اولین بار وارد منطقه عملیاتی شدم».

 رزمنده‌ها وقتی خانمی هم‌ سن و سال مادرشان را می‌دیدند که چادرش را برای استتار خاکی کرده و با بسته‌های کادو پیچ این‌ور و آن‌ور می‌رود تعجب می‌کردند؛ «بیشترشان وقتی با لبخند بسته‌های کادو را از دستم می‌گرفتند، می‌گفتند مادر شما اینجا چه‌کار می‌کنید».

از قورمه سبزی تا حمام صحرایی
خانم محمودی کم‌کم تبدیل شد به مادر محمودی؛ مادری شبیه آنچه بچه‌ها در قصه‌ها دیده بودند؛ زنی پا به سن گذاشته با صورتی چروکیده که در سخت‌ترین شرایط ناگهان از راه می‌رسید و با دست‌های مادرانه‌اش بین رزمنده‌ها نان روغنی و کلوچه تعارف می‌کرد؛ «زمان جنگ مردم واقعا کمک می‌کردند. هرکس هر چه داشت می‌داد.

باورتان نمی‌شود من در این مدت نزدیک 10 کیلو طلا فروختم و با پولش برای بچه‌ها خرید کردم. یک بار برای جمع‌آوری کمک به مسجد رفتم. دختر جوانی از من پرسید فردا هم می‌آیید؟ گفتم بله. فردا که رفتم 2 تا حلقه ازدواج به من داد و گفت از نامزدم اجازه گرفتم هر دوی حلقه‌ها را بیاورم. با کمک‌های مردمی، ‌نزدیک به 50 حمام صحرایی و تعداد زیادی منبع آب برای بچه‌ها خریدم  و با خودم به خط بردم».

یک پای مادر محمودی جبهه بود و پای دیگرش تهران؛ «می‌آمدم خانه، کمک‌های مالی را جمع می‌کردم و می‌رفتم بازار برای بچه‌ها خرید می‌‌کردم. هر چه فکرش را بکنید می‌خریدم. یک خاور سبزی قورمه می‌خریدم می‌آوردم پایگاه. خانم‌ها، جمع می‌نشستند و سبزی‌ها را پاک می‌کردند.

سرخ می‌کردیم، بسته‌بندی می‌کردیم‌ و من می‌بردم جبهه. آنجا برای بچه‌ها  قورمه سبزی درست می‌کردیم و بینشان پخش می‌کردیم. 4 ـ 3 تن حلوا و ترشی و مربا برای بچه‌ها درست ‌کردم و برایشان ‌بردم».

مادر همه رزمنده‌ها
مادر محمودی بعد از مدتی در بیشتر مناطق جنگی شناخته شد؛ «در این 8سال به همه جبهه‌ها رفتم؛ دشت عباس، بستان، هویزه، مرز ترکیه، جبهه‌های غرب سردشت، گیلان‌غرب و...».
بین بچه‌های جنگ هم طرفداران زیادی پیدا کرد؛ «بچه‌ها مادر صدایم می‌کردند و عاشقم بودند. می‌گفتند مادر، تو روی همه مادران ایرانی را سفید کرده‌ای، جاهایی که تو می‌آیی خیلی مردان جرات ندارند بیایند».

خیلی‌ها برای اینکه  مادر خودشان را دیده باشند، دیدن مادر محمودی می‌رفتند؛ «بعضی بچه‌ها 7 ـ 6 ماه بود که مادران‌شان را ندیده بودند. مثلا یک بار جاده  آبادان ـ ماهشهر بسته بود، بچه‌ها روی تپه‌ها خوابیده بودند و تیراندازی می‌کردند، همه زیر آتش سنگین دشمن بودند. با هر سختی‌ای بود خودم را به بچه‌ها رساندم.

 راننده وحشت کرده بود. از ماشین پیاده شدم، سینه‌خیز به سمت بچه‌ها رفتم و بالای سرشان کادو گذاشتم. بچه‌ها باورشان نمی‌شد در این شرایط باز هم به دیدنشان بیایم. یکی از رزمنده‌ها که کم سن هم بود گفت مادر می‌شود امروز برای ناهار پیش ما بمانید و مثل مادرمان سر سفره ما باشید؟

 گفتم بله پسرم، معلوم است که می‌مانم. به راننده گفتم ناهار پیش بچه‌ها می‌مانیم. راننده گفت مادر اینجا خیلی خطرناک است نمی‌شود ماند، گفتم مگر خون من از خون بچه‌هایم رنگین‌تر است؟

هر چه به سر آنها آمد به سر من هم می‌آید. سر سفره ناهار که نشستم بچه‌ها عدس‌پلوی خشک خالی‌شان را جلویم گذاشتند. بعد همان رزمنده‌ای که مرا دعوت کرده بود، کاغذی از جیبش در آورد و گفت مادر، من 6ماه است مادرم را ندیده‌ام، امروز بالاخره از فرمانده‌ام مرخصی گرفتم تا به دیدن مادرم بروم اما شما را که می‌بینم انگار مادرم با پای خودش به سنگر من آمده».

دلاوری‌های یک مادر
ویژگی مادر محمودی این است که همیشه بچه‌هایش را غافلگیر می‌کند؛ «جاهایی که انتظار نداشتند به سراغشان می‌رفتم. زمانی که فکر می‌کردند دیگر امیدی نیست برایشان آب و غذا می‌بردم و ازشان دلجویی می‌کردم. مثلا  یک بار بچه‌های رزمنده در سردشت بی‌آذوقه مانده بودند و زیر آتش سنگین دشمن بودند.

فصل زمستان بود و سردشت پوشیده از برف بود. فقط کسانی که سردشت بوده‌اند می‌دانند زمستان‌های سردشت چه خبر است. نزدیک به 9 متر برف نشسته بود و همه جاده‌ها بسته بود.

هلی‌کوپتر برای بچه‌ها آذوقه ریخته بود اما مواد غذایی توی چاله‌ای افتاده بود و 3نفری که برای برداشتن آذوقه رفته بودند  زیر برف‌ها دفن شده بودند. با ماشین تا پای کوه‌ها رفتم، دیدم از آنجا دیگر نمی‌شود جلوتر رفت. نمی‌دانستم چطور خودم را به بالا برسانم. ناگهان دیدم تراکتوری می‌خواهد از کوه بالا برود. از ماشین پیاده شدم و سوار تراکتور شدم و بیشتر راه را با تراکتور رفتم.

 بعد آذوقه‌ها را برداشتم و پای پیاده به راه افتادم. وقتی به بچه‌ها رسیدم شهید صیاد شیرازی که فرمانده عملیات بود به سمت من آمد، در حالی که به‌شدت تعجب کرده بود، گفت آخر مادر چرا خودتان را در چنین خطری انداخته‌اید؟ ما را خجالت‌زده می‌کنید».

کد خبر 32071

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز