همشهری آنلاین: چهارم مهر ماه سال ۷۰ خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم و آقا خطبه عقد ما را جاری کردند. دیدار ما با ایشان خیلی سریع هماهنگ شد طوری که باورم نمی‌شد.

جانباز

‌وقتی جنگ بر ما تحمیل شد، زنان و مردان ایرانی برای حراست از دین و انقلاب خود کمر همت بستند و در این بین برخی با پوشیدن رخت سبز پاسداری مسیر زندگی‌شان را به پاسداری از انقلاب گره زدند .

در این مسیر سختی‌های زیادی را به جان خریدند. خانم کبری محمدزاده، خواهر شهیدان ابوالقاسم، هادی و ابوالحسن محمدزاده یکی از زنان انقلابی است كه سال 66 به جمع سبزپوشان سپاه پيوست اما 10 سال بعد برای جهادی دیگر عزم خود را جزم کرد. او از همه آنچه آرزویش بود گذشت تا با «قهرمان روحی» جانباز قطع نخاع ازدواج کند.

خانم محمد‌زاده متولد سال ۱۳۴۷ است و اهل شهرستان محمود‌آباد مازندران. او از زندگی عاشقانه‌ و سراسر محبتش با همسر جانبازش برایمان می‌گوید.

  • به‌خاطر حجاب کتک خوردم

در دوران طاغوت بار‌ها پیش آمده بود که به‌خاطر حجابم در مدرسه کتک خوردم. کلاس چهارم بودم که انقلاب پیروز شد. برادرم (ابوالحسن) قبل از انقلاب، بیشترین فعالیت انقلابی را داشت.

بار‌ها خبر حمله ساواک به خانه ‌ما داده می‌شد. ما هم کتاب‌های شهید مطهری و امام(ره) را در حیاط خانه پنهان می‌کردیم تا به‌دست ساواک نیفتد.

برادرم به من یاد داده بود که در مدرسه با بچه‌ها صحبت کنم و اگر بشود آنها را با جریان انقلاب همراه کنم. من هم درباره «حجاب» با آنها صحبت می‌کردم و اینکه قیامتی هست و حساب و کتابی.

هر روز صبحگاه برنامه داشتیم که باید جاوید شاه می‌گفتیم. وقتی همه می‌گفتند جاوید شاه من می‌گفتم مرگ بر شاه. بار‌ها به‌خاطر همین کتک خوردم و از مدرسه بیرونم کردند. من و مادرم همیشه در تظاهرات‌هاي آن روزها حضور‌داشتیم.

  • از قهرمان زندگی‌ام خواستگاری کردم

سال ۶۶ بعد از گرفتن دیپلم، وارد سپاه شدم. پیش از آن در بسیج خواهران و در بخش تعاون با سپاه همکاری داشتم و یکی از وظایف ما این بود که خبر شهادت شهیدان را به خانواده‌ها‌یشان بدهیم و ساک و لوازم شخصی شهدا را تحویل ايشان بدهیم که انصافا خیلی سخت بود.

دیدار با خانواده شهدا و رزمندگان از اموری بود که با ذوق فراوان آنها را انجام می‌دادم. در جمع‌آوری کمک به جبهه نیز فعالیت می‌کردم.

مردم با محبت‌های خالصانه‌شان تمام دارایی‌شان مثل طلا، پول و... را به جبهه اعطا می‌کردند. در این زمينه خاطره‌ای دارم که هیچگاه از خاطرم پاک نمی‌شود.

یک روز در یکی از روستاهای محمود‌آباد مشغول سخنرانی بودم. وقتی در مسجد آن روستا گفتم هر که دارد هوس کرب ‌و بلا بسم‌الله، یک دختر خانم که هفت یا هشت سال بیشتر نداشت از بین جمعیت بلند شد و روسری خودش را باز کرد و گوشواره‌اش را به من داد و گفت: «تقدیم به رزمندگان». آن زمان هر کس سهم خودش را به جبهه و جنگ ادا می‌کرد.

‌همزمان با ورود به سپاه، هم دانشگاه سراسری و هم تربیت معلم قبول شدم. از آنجا که کارمند بودم، دانشگاه را انتخاب کردم. سال ۶۴ بعد از شهادت برادرم هادی، همرزمان برادرم به منزل ما رفت و آمد داشتند.

آنها جای هادی را برای ما پر‌کرده بودند. همسرم هم یکی از آنها بود. دانشجوی دانشگاه بودم که او از من خواستگاری کرد ولی من به‌خاطر ادامه تحصیل قبول نکردم.

دو بار از من خواستگاری کرد اما نپذیرفتم. سال چهارم دانشگاه بودم که خودم به خواستگاری او رفتم و به او پیشنهاد ازدواج دادم. ابتدا او نپذیرفت و من را کمی اذیت کرد اما در ‌‌نهایت با پیشنهاد ازدواج من موافقت‌کرد.

  • خبر ازدواجم در شهر پیچید

خبر ازدواج من با یک جانباز قطع نخاعی در شهر کوچک‌مان محمود‌آباد پیچید. به‌خاطر شهادت برادرانم و فعالیت زیاد در شهرمان همه مرا خوب می‌شناختند.وقتی با قهرمان صحبت کردم و با هم به توافق رسیدیم، به مادرم گفتم.

سر سفره صبحانه بودم که به مادرم گفتم من قصد ازدواج دارم. همه تعجب کردند. به مادرم شوک وارد شده بود. اکثر خواستگار‌انم درجات بالایی داشتند اما من ازدواج با یک جانباز قطع نخاعی را انتخاب کرده بودم.

وقتی مادرم از من پرسید چه کسی است، گفتم آقا قهرمان. او مخالفت کرد چرا‌که فکر می‌کرد من از عهده این زندگی بر‌نمی‌آیم. یک ماهی طول کشید تا مادرم من را منصرف کنداما نتوانست.

من تصمیم خودم را گرفته بودم. با همه جنگیدیم تا توانستم ازدواج کنیم اما وقتی کسی می‌گوید ازدواج شما ایثار بوده، ناراحت می‌شوم. چون من عاشق همسرم هستم. اگر عشق نباشد، ایثار هیچ معنایی پیدا نمی‌کند. من همسرم را دوست دارم و عاشق و شیفته‌اش هستم .

  • خطبه عقدی که رهبری خواندند

چهارم مهر ماه سال ۷۰ خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم و آقا خطبه عقد ما را جاری کردند. دیدار ما با ايشان خیلی سریع هماهنگ شد طوري كه باورم نمی‌شد.

تا روز دیدار لحظه‌شماری می‌کردم تا ایشان را ببینیم. اصلا عقد فراموشم شده بود. آن روز که برای عقد رفتیم ۱۳ عروس و داماد بودیم. از آن میان تنها همسر من جانباز قطع نخاعی بود.

آقا خیلی به مهریه‌ها توجه داشتند. بعد از اینکه ایشان خطبه عقد را خواندند، ۱۰ دقیقه‌ای با زوج‌های جوان صحبت کردند و دعا فرمودند. ايشان نصیحت‌مان کردند. صحبت‌های آقا برای ما درس بود.

آقا به محافظانشان گفتند قرآنشان را بیاورند. آنها هم رفتند و قرآنی را آوردند. آقا فرمودند قرآن خودم را بیاورید. بچه‌ها رفتند و قرآنی که آقا تلاوت می‌فرمودند آوردند.

قرآن را به‌عنوان مهریه و هدیه از دست مبارک ایشان گرفتم. آقا با دست خط مبارک در صفحه اول برایم یادداشتی نوشتند.

  • حضرت آقا مهریه‌ام را دادند

بعد از اتمام مجلس همه رفتند اما ایشان فرموده بودند خانواده محمد‌زاده بیایند بالا. من همراه با مادر، برادر و همسرم رفتیم بالا.
کمی نگران بودم.

داخل اتاقی رفتیم که هیچکس نبود. درب اتاق که باز شد، آقا تشریف آوردند و گويی ماه را به نظاره نشسته بودیم. بی‌اختیار سمت آقا رفتم و از روي عبا بازوی ایشان را بوسیدم.

این صحنه زیبا هرگز از یاد و خاطرم نمی‌رود. آقا همانجا من را دعا کردند و فرمودند ایشان دختر من است، می‌خواهم مهریه‌اش را بدهم. یک کیسه مخمل طوسی‌رنگی را به من دادند که سه سکه بهار آزادی در آن بود. هدایا را از آقا گرفتم.

یکی از آن سکه‌ها را به رسم یادگاری و تبرک به مادرم، یکی را به برادرم و دیگری را نگهداشتم تا در آینده ان‌شا‌ء‌الله به عروسم بدهم.

ما یک مراسمی هم در شهرمان برگزار کردیم. تا آن روز کسی از مهریه من اطلاعی نداشت. به همه گفته بودم مهریه‌ام خیلی بالاست و واقعا هم بالا بود. همه فکر می‌کردند منظور من از لحاظ مالی است.

حاج‌آقا که سر سفره عقد از مهریه‌ام پرسید، هیچکس از فامیل داماد و عروس خبر نداشتند. مهریه‌ام یک جلد کلام‌الله مجید و شفاعت همسرم در روز قیامت بود. حاج‌آقا هنگام خواندن خطبه عقد خیلی گریه کردند.

  • زندگی سخت اما زیبا

نمی‌دانم باید از زندگی زیبا با همسرم چه برایتان بگویم. زندگی زیبایی که سختی‌های خودش را هم دارد؛ به‌ویژه جانبازان قطع نخاعی که به‌خاطر شرایطشان به همسران و خانواده‌شان بسیار متکی هستند.

من بعد از ازدواج سعی کردم خیلی از روش‌های زندگی را تغییر بدهم ؛ روش‌های امروزی تر که مشکلات همسرم را حل کند ولی هر‌چه فکر می‌کنم و تجسس می‌کنم اصلا مشکلی در زندگی‌ام‌نمی‌بینم.

زندگی ما خیلی عادی و معمولی است و تفاوتی با زندگی دیگران ندارد. فکر می‌کنم اگر با فرد دیگری هم ازدواج می‌کردم، تفاوتی با زندگی فعلی نداشت.

نهایتش این بود که می‌رفتیم و با هم قدمی می‌زدیم اما من همه چیز‌ها را در نگاه پر از عشقش می‌بینم که یک دنیا برایم ارزش دارد.

اصلا نمی‌گذارم همسرم اگر نیازی دارد به زبان بیاورد. خودم زود‌تر از او برای رفع نیاز‌هایش پیشقدم می‌شوم. بعد ازبازگشت از سر کار روی تختش دراز می‌کشد و دیگر روی ویلچر نمی‌نشیند.

هر چیزی که می‌خواهد برایش می‌آورم. از اين کار خیلی لذت می‌برم، به‌خاطر عشق به همسرم. من عاشق آشپزی هستم. وقتی غذا درست می‌کنم، تمام سعی‌ام را می‌کنم که مورد پسند همسرم باشد. به‌خاطر همین همیشه غذا‌هایم خوشمزه‌می‌شود.

  • ادامه تحصیل در دانشگاه

زمانی که با قهرمان زندگی‌ام ازدواج کردم، شش سال بود که جانباز شده بود. زمان ازدواج با او لیسانسم را گرفته بودم اما همسرم به‌خاطر جنگ، هنوز مدرک سوم راهنمایی‌اش را نگرفته بود.

به او گفتم ادامه تحصیل نمی‌دهم مگر اینکه تو ادامه تحصیل بدهی و لیسانس بگیری. برای همین تمام کتاب‌ها را برایش خلاصه و به‌صورت سوال و جواب در‌آوردم.

تلاش کرد تا دیپلم گرفت و در کنکور دانشگاه شرکت کرد و در رشته علوم سیاسی قبول شد و لیسانسش را گرفت. حالا من هم تصمیم گرفته‌ام ادامه تحصیل بدهم.

بعد از ازدواج با همسرم، از شیرین‌ترین خواسته‌ام که فعالیت در سپاه بود دست کشیدم. زندگی با قهرمان زندگی‌ام ارزشش را داشت. بعد به‌عنوان دبیر، جذب آموزش و پرورش شدم و خدا مدتی بعد امیر‌محمد را به ما داد. هدیه الهی ما اکنون 13 ساله است.

ابتدا خیلی از اقوام از این ازدواج اظهار ناراحتی کردند. من را سرزنش می‌کردند اما کمی بعد انگار خوابی دیده باشند يا اتفاقی افتاده باشد نظرشان به يكباره عوض شد. همسرم بسیار سرحال، شاداب و خوش‌مشرب است و همه فامیل به او احترام می‌گذارند.

این ویژگی‌ها باعث شده بی‌‌‌نهایت دوستش داشته باشند؛ هم خانواده و هم دوستان. من خودم همیشه با افتخار با او همراه بودم.

بعضا اصرار می‌کنم که بیا با هم برویم بیرون. دوست دارم از ماشین پیاده شوی و با ویلچرت به گشت و گذار و تفریح برویم. او می‌گوید نه سخت است ولی من اصرار می‌کنم و می‌گویم شاید تو سختت باشد با من بیایی بیرون اما من دوست دارم با شوهرم که روی ویلچرش نشسته بیرون‌بروم.

  • سبک زندگی دینی

همیشه در فعالیت‌های اجتماعی حضور فعالانه داشته‌ام. فعالیت‌های من بعد از ازدواج کم نشده و همسرم اجازه داده‌اند همه فعالیت‌ها‌یم را ادامه بدهم.

یکی از فعالیت‌هایی که از سال ۷۵ تاکنون مشغول آن هستم، سمت مشاور فرمانداری در امور بانوان است. از این موقعیت برای تحکیم بنیان خانواده ها خیلی استفاده می‌کنم. زیرا پاشیدن کانون خانواده، پاشیدن جامعه است.

مشکلات ناشی از گسترش ماهواره، اینترنت و فضای مجازی باعث شده کنترل جوان‌ها سخت‌تر شود. همیشه در تلاش هستیم با اولیا و بچه‌ها در مدرسه درباره سبک زندگی صحبت کنیم و برنامه‌هایی برای آنها در این زمینه داشته باشیم.

یکی از سبک‌های زندگی دینی، سبک زندگی شهداست. ما هر هفته دیدار با خانواده شهدا را در برنامه‌های خود داریم. بهترین راویان شهدا، پدر ومادر و خانواده شهدا هستند که متاسفانه هر روز تعدادی از آنها را از دست می‌دهیم.

از دست دادن هر يک از آنها یعنی چاپ نشدن یک کتاب از یک شهید. من زمان سر‌کشی به خانواده شهدا، دانش‌آموزانم را می‌برم تا با فرهنگ ایثار و مقاومت و شهادت آشنا شوند.

بعضی از آنها شاید به‌ظاهر خیلی مقید به انجام فرایض دینی نباشند اما همراه من می‌آیند و درس‌های زیادی می‌گیرند. دیدار از خانواده جانبازان هم در برنامه‌های ماست.

دانش آموزان با دیدن جانبازان متحول می‌شوند. من تنها یک آرزو دارم و آن این است که یک‌بار دیگر مقام معظم رهبری را زیارت کنم. من همواره گفته‌ام اگر یک‌بار دیگر به سال 70 برگردم دوباره با همسرم ازدواج می‌کنم.

ازدواج با او همه‌اش لطف خدا و اجابت دعای خیر سه برادر شهیدم است. من زندگی با عشقم را مرهون و مدیون دعای رهبری می‌دانم.

منبع:همشهري پايداري

کد خبر 297905

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha