شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۳ - ۰۸:۵۳
۰ نفر

مینا مولایی: می‌گویند غبار فراموشی تاریخ روی هر چیزی که بنشیند پایانش یعنی هیچ؛ یعنی همه‌‌چیز تمام! اما این داغ خود تاریخ است، کهنه نمی‌شود، از یاد نمی‌رود!

بازار عرضه محصولات مذهبی

تازه است مثل همه 1375سالي كه گذشته، همه محرم‌هايي كه ما نبوده‌ايم و تعريفش را شنيده‌ايم و همه محرم‌هايي كه ديده‌ايم و در خاطرمان مانده؛ همه ظهرهاي پرعطش عاشورا، شب‌هاي پررمز و راز تاسوعا. «اين حماسه» هنوز زنده است، هنوز دهان به دهان مي‌چرخد و سينه به سينه منتقل مي‌شود. قصه هميشه همان است كه بود: «سجده عشق در خاك كربلا» عشقي كه تمام نمي‌شود و هر سال محرم كه مي‌آيد، شهر را هم مثل آدم‌هايش سياهپوش مي‌كند؛ آدم‌هايي كه بي‌بهانه دل داده‌اند به صاحب مجلس؛ آدم‌هايي كه تا دنيا دنياست دل نمي‌بُرند از گريه، از يادآوري حماسه از شور حسيني؛ آدم‌هايي كه نشانه‌هايشان را مي‌توان در يكي از بازارهاي فروش و عرضه محصولات مذهبي در پايتخت ديد؛ جايي كه مشتري‌ها و مغازه‌دارهايش تنها و تنها دل در گرو يك اسم دارند:«حسين».

رنگ و بوي ايام عزا اينجا را هم مثل خيلي از خيابان‌هاي شهر سياهپوش كرده؛ پرچم‌هاي سياه جلوي در پاساژ مهستان تا داخل پياده‌رو پيشروي كرده‌اند. عظمتشان وقتي معلوم مي‌شود كه از پايين زل بزنيد به زري‌دوزي‌ها و گلدوزي‌هاي حاشيه آنها. جلوي بيشتر مغازه‌هاي پاساژ كتيبه‌هاي بزرگ و كوچك و شال‌هاي سبز و مشكي و قرمز رديف شده‌اند براي فروش. فلسفه وجودي اين مجتمع تجاري با اعتقادات مذهبي و مناسبت‌هاي ما گره خورده؛ مناسبت‌هايي كه قبل از اينكه روي تن تقويم‌ها بنشينند، در دل و جان همه عاشقان اهل‌بيت حك شده و نسل به نسل منتقل شده‌اند. اينجاست كه ديگر براي روزشمار ‌ماه عاشقي، نيازي به ديدن تقويم نيست. فقط كافي است سري به دل‌تان بزنيد؛ حال و هوايش كه باراني بشود يعني ايام عزاست؛ يعني خيمه آتش مي‌زنند و اسب مي‌تازانند روي پيكرهاي به خاك افتاده قافله عشق. يعني قافله سالار غرق در خون شده. اينجا نه در يك‌ماه خاص كه در تمام طول سال رنگ و بوي مذهبي دارد؛ كسبه‌اش نزديك محرم سياه مي‌پوشند و كتيبه و رخت عزا مي‌فروشند و نيمه‌شعبان‌ها و غدير‌ها و مبعث‌ها ريسه مي‌بندد و پرچم‌هاي سه‌گوش سبزرنگ مي‌فروشند.

از همه رنگ، اما به يك رنگ

مغازه‌هاي داخل پاساژ چند دسته‌اند؛ تعدادي انحصارا به فروش محصولات مذهبي و فرهنگي مشغولند. تعدادي اقلام و كتاب‌هاي ديني مي‌فروشند و تعدادي هم به‌كار طراحي و فروش اعلاميه و بنر و... مي‌پردازند. با اين حال همگي يك نقطه مشترك دارند. وقتي به مناسبت‌هاي مذهبي مي‌رسند بيشترشان يكرنگ مي‌شوند و يكدل. كالاهاي هميشگي داخل مغازه‌هايشان را مي‌فرستند انبار و برحسب نياز بازار و مناسبتي كه نزديك است كالاهاي جديد مي‌آورند. مثل همين روزها كه لباس مشكي و پرچم يا حسين(ع) و يا ابوالفضل (ع) جلوي همه مغازه‌ها ديده مي‌شود و اگر براي خريد صحيفه سجاديه جيبي پا به داخل يكي از مغازه‌ها گذاشته باشيد مي‌توانيد براي دختركوچك‌تان سربند و شال يا زهرا (س) و يا رقيه (س)هم تهيه كنيد. بين مغازه‌هاي شلوغ و پر از مشتري پاساژ كه قدم مي‌زنيد خيلي زود به اين اطمينان مي‌رسيد كه «مهستان» از ميزباني مذهب و عشق دل نمي‌كند تا هميشه!

عشقي كه به گفته كسبه پاساژ جز بركت ارمغان ديگري براي آنها نداشته؛ غلامرضا محمودي يكي از قديم‌ترين مغازه‌دارهاي مهستان است؛ پلاك خادم‌الزهرا به سينه دارد و جزو كسبه‌اي است كه معتقدند بي‌وضو نبايد در اين مغازه‌ها را باز كرد؛ «قبل از اينكه اينجا مشغول شوم كارم كيف‌سازي‌ و سراجي بود اما هميشه گفته‌ام كه عاقبت بخير شدم و كارم به اينجا كشيد. اصلا عاقبت بخيري بهتر از اين؟ اينكه با مومن‌هاي خدا سروكار داشته باشي و محصولات مذهبي بفروشي. از صبح تا شب چشمت به اسامي مباركه ائمه باشد و وقتي دلت گرفت از همين بزرگواران حاجت بخواهي؟» حاجي معتقد است كه كار همه فروشنده‌هاي پاساژ به بركت وجود قرآن و نهج‌البلاغه و ساير كتاب‌هاي مذهبي هيچ‌وقت جايي گره‌اي نخورده كه باز شدني نباشد؛ «من نوه‌اي دارم كه دوماه زودتر به دنيا آمد و تا مدت‌ها با مشكل روبه‌رو بود. يك‌بار يكي از مشتري‌هاي هميشگي‌ام كه از ما مهر و تسبيح مي‌خريد به مغازه آمد و گفت حاجي من مسافر كربلا هستم عرضي نداري؟ گفتم وقتي رفتي كربلا نوه من را هم دعا كن. چند روز بعد ديدم تلفنم زنگ خورد. همان آشنا پشت خط بود گفت حاجي الان توي حرم هستم روبه‌روي ضريح. حرف دلت را به امام بزن. من به گريه افتادم همانجا شفاي نوه كوچكم را از سيدالشهدا خواستم...» ناگفته پيداست سيدالشهدا حاجي را به مراد دلش رسانده است. خاطره دوم را حاجي با اشك تعريف مي‌كند؛ «پسر و عروسم بچه‌دار نمي‌شدند، سال‌هاي زيادي تحت نظر بودند و آخرش دكترها جوابشان كردند. خبر را كه شنيدم دلم شكست؛ همين جا توي مغازه بودم نگاهم افتاد به اين اسامي مبارك ائمه‌اطهار... يا حسين، يا مهدي (عج)، يا علي(ع)... يك لحظه تصوير پسر و عروسم را ديدم كه بچه كوچكي را در آغوش گرفته‌اند، يك لحظه بود اما انگار آب ريختند روي آتش دل من. آرام شدم. مي‌دانستم خدا اين بار هم حاجتم را داده است. مدتي بعد خبرخوش را خواهرم داد. از خوشحالي گريه كردم... اين نوه‌ام را هم من از بركت بودن در اينجا دارم».

خاطره‌هاي فراموش نشدني

بورس فروش اقلام مذهبي، حال و هواي محرم و افتخار بودن در اين فضا؛ همه‌‌چيز براي ورق زدن دفتر خاطرات بقيه فروشنده‌هاي پاساژ مهياست. «علي ونارچي» هم از كسبه قديمي اينجاست. مغازه‌اش گوشه دنجي است در طبقه دوم و كارش مثل بقيه همكارانش توليد و فروش محصولات مذهبي و فرهنگي. قبلا راننده كاميون بوده؛ او هم جزو آدم‌هايي است كه معتقد است عاقبت بخير شده و سر از پاساژ مهستان در آورده؛ «من از شغلم خيلي راضي‌ام؛ شايد درآمدش از نظر خيلي‌ها زياد نباشد اما حرمت اسم ائمه روي زندگي‌مان است و همين كافي است.» مغازه 14متري‌اش پر است از پرچم و كتيبه و پلاكارد. مشتري‌ها هم پشت سر هم مي‌آيند و مي‌روند و به علي آقا امان نمي‌دهند چند لحظه فارغ از هياهوي آنها درباره خاطره‌هايش صحبت كند؛ «34سال پيش، نزديك محرم چند تا بچه يتيم آمدند براي هيأت‌شان خريد كردند؛ جمع فاكتور از مبلغي كه همراه داشتند خيلي بيشتر شد. نزديك غروب بود. همينطوركه آنها براي كم كردن قيمت چانه مي‌زدند، يك بنده خدايي وارد مغازه شد. دنبال قبله‌نما بود. مدلي را كه در مغازه داشتم نشانش دادم و دوباره رفتم سراغ مشتري‌هاي قبلي. غافل از اينكه او ناظر گفت‌وگوي ما و چانه‌زدن‌هاي آنهاست. چند دقيقه كه گذشت آن مشتري ناشناس از جايش بلند شد و گفت حاجي اين بچه‌ها را راهي كن بروند من فاكتورشان را حساب مي‌كنم. بعد از رفتن آنها اين بنده خدا، هم پول فاكتور آنها را حساب كرد و هم 200تا قبله‌نما خريد. تقريبا همه موجودي انبارمان را يكجا خريد؛ تعداد زيادي بود. به‌خاطر همين كنجكاو شدم و دليلش را پرسيدم و فهميدم كه تاجر است و 8‌ماه از سال را به واسطه شغلش به كشور چين سفر مي‌كند. مي‌خواست در تمام هتل‌هاي چين يكي از اين قبله‌نماها را بگذارد كه اگر روزي مسلماني وارد آنها شد با پيدا كردن جهت قبله مشكلي نداشته باشد.»

جادوي رنگ و صدا

رنگ، بو و صدا؛ داخل پاساژ مهستان اين 3كلمه با تمام وسعتشان روح شما را از زمين جدا مي‌كنند و پرواز مي‌دهند به سمت آسمان... رنگ سرخ پرچم‌هايي كه به‌نام سيدشهيدان مزين شده‌اند، بوي مست‌كننده خوشبو كننده‌هايي كه هركدام محتوي عطر داخل صحن يكي از اماكن متبركه هستند و صدا ؛ صداي نوحه‌خواني مشهورترين مداحان اهل‌بيت؛ صداي «تنهات گذاشتم اما... تنهام نذاشتي آقا... هر وقت زمين خوردم من... هوامو داشتي آقا» صداي «‌عمويي دارم نمي‌دونيد كه چقدر مهربونه... قامتش تا كهكشونه... نگاهش رنگين كمونه... توي چشماي قشنگش هزار هزار آسمونه...»

با اينكه بيشتر مغازه‌ها برحسب نياز اقلام و كالاهاي مربوط به محرم و صفر را مي‌فروشند، اين وسط هستند مغازه‌هايي هم كه به سبك هميشگي همان كتاب‌هاي مذهبي، ادعيه و... را مي‌فروشند. اما حتي اينجا هم مي‌توانيد ردپايي از ايام عزاداري را پيدا كنيد؛ آن هم درست وقتي كه بين همه كتاب‌هايي كه به رديف كنار هم چيده شده‌اند چشمتان به « فتح خون» شهيد آويني بخورد ؛ ناخودآگاه كتاب را برداريد و ورق بزنيد و برسيد به ظهر عاشورا كه «روز بالا آمده بود كه جنگ آغاز شد و ملائك به تماشاگه ساحتِ مردانگي و وفاي بني آدم آمدند. مردانگي و وفا را كجا مي‌توان آزمود، جز در ميدان جنگ؟... » كتاب را برداريد و بفهميد كه «در عالم رازي است كه جز به بهاي خون فاش نمي‌شود»

بوي جبهه، بوي جنگ

عجيب نيست كه بين مغازه‌هاي داخل پاساژ مغازه‌اي هم باشد كه ياد يك جنگ ديگر، يك مبارزه نابرابر ديگر و يك حق عليه باطل ديگر را زنده نگه داشته باشد؛ مغازه‌اي كه سقفش را با تور استتار پوشانده و گوشه و كنارش بوي جبهه و جنگ مي‌دهد. مغازه كوچكي كه مدت‌هاست به پاتوق بچه‌هايي تبديل شده كه ياد شهداي جنگ تحميلي؛ شاگردان خلف امام حماسه‌ساز كربلا را از خاطر نبرده‌اند. كمي كه بمانيد داخل مغازه مي‌توانيد بنشنيد پاي صحبت‌هاي آقاي خراساني صاحب مغازه كه چندوقتي است كارش شده عرضه نشانه‌ها و يادمان‌هاي ملي و مذهبي؛ «علاوه بر مناسبت‌هاي مذهبي، مناسبت‌هاي ملي زيادي هم در تقويم داريم، مثل هفته دفاع‌مقدس. هركدام ازاين مناسبت‌ها كالاهاي مخصوص خودشان را دارند و حال و هوايشان فرق مي‌كند. به‌خاطر همين تصميم گرفتم تا جايي كه مي‌توانم اجناس مربوط به بزرگداشت مناسبت‌هاي ملي را هم در مغازه‌ام بفروشم. مثلا در هفته دفاع‌مقدس خيلي‌ها دنبال ساخت ماكت‌هايي از جبهه و جنگ هستند. تور استتار و مين خوشه‌اي و تانك و كلاه آهني و... را براي رسيدن به اين هدف اينجا جمع كرده‌ام.»

آقاي خراساني هم مثل بقيه كسبه خاطره‌هايي دارد از بركت كار كردن در اين فضاي مذهبي؛ «خيلي وقت‌ها پيش آمده به‌خاطر شلوغي مغازه، تعداد زياد مشتري‌ها و فضاي كوچك اينجا، خيلي‌ها بدون آنكه پول فاكتورشان را درست حساب كنيم تسويه كرده و رفته‌اند. بعد هم خودشان آمده‌اند و مبلغ مابه‌التفاوت را پرداخت كرده‌اند، مثلا آخرين بار يكي از مشتري‌هايمان آمد و گفت: حاجي چطور حساب و كتاب كردي؟ من 500هزار تومان به تو بدهكارم. درحالي‌كه اگر نمي‌آمد و نمي‌گفت من اصلا خبردار نمي‌شدم كه فاكتور اشتباه زده‌ام... فكر مي‌كنم همه اينها به‌خاطر اين است كه مشتري‌هاي ما جزو محبان اهل‌بيت(ع) هستند. قدم نادرست برنمي‌دارند و نان حرام نمي‌خورند.»اربعين نزديك است و همه بچه هيئتي‌هايي كه براي خريد پرچم و اقلام تبليغي مغازه‌هاي پاساژ مهستان را بالا و پايين مي‌كنند، دل توي دلشان نيست. اربعين است و نوبت اينكه جمعيت، محشري شود از آدم‌هاي سياهپوش و خيابان احساس حقارت كند مقابل آنها. لحظه‌اي كه وجود همه آتش شود از تازگي اين داغ؛ زماني كه اگر هزار بار هم گريه كرده باشيد، باز هم اشك ناخودآگاه راست گونه‌هاي‌تان را بگيرد و بيايد پايين؛ لحظه كه فقط « عشق است و آتش و خون...»

پاساژي در مركز تهران

عرضه كالاهاي مذهبي ؛ همين عبارت كوتاه دغدغه افرادي بود كه براي نخستين بار زير سقف اين مجتمع تجاري دور هم جمع شدند؛ مجتمعي كه طبق شنيده‌ها اول قرار بود به مركزي براي خريد و فروش تلفن همراه تبديل شود اما به سرنوشت خوب‌تري دچار شد؛ تقديري كه باعث شد عنوان نخستين بازار توليد، فروش و عرضه محصولات مذهبي، فرهنگي و ملي را به‌خودش اختصاص بدهد. تا قبل از سال 1379و آغاز به‌كار مغازه‌هاي اين پاساژ، مشتري‌هايي كه دنبال خريد نوار سخنراني‌هاي مذهبي، نوحه‌سرايي‌هاي مداحان مشهور و سخنراني‌هاي حوزوي و فقهي بودند براي پيدا كردن كالاي مورد نظرشان بايد به معدود مغازه‌هاي موجود در سطح شهر سر مي‌زدند و بيشتر وقت‌ها به‌خاطر عرضه كم و تقاضاي زياد دست خالي به خانه برمي‌گشتند اما حالا مدت‌هاست كه كارشان در چشم برهم زدني در يكي از ده‌ها مغازه اين مجتمع تجاري راه مي‌افتد. مغازه‌دارهاي پاساژ متفق‌القول مي‌گويند كه در سال79 آقاي برهاني سازنده اين مكان كه در همين پاساژ مغازه‌اي را براي چاپ و پخش كارهاي مذهبي درنظر گرفته بود، به تعدادي از دوستان و آشنايانش پيشنهاد داد بقيه مغازه‌هاي خالي اين پاساژ را اجاره كنند و همگي به پخش و عرضه محصولات فرهنگي و مذهبي بپردازند. به اين ترتيب كم‌كم پاي افراد سرشناس‌تري هم به مهستان بازشد. تا جايي كه هنوز هم خيلي‌ها خاطره حضور مسعود ده‌نمكي و چاپ نخستين شماره مجله شلمچه را در يكي از مغازه‌هاي اين پاساژ از ياد نبرده‌اند؛ شايد به همين دليل است كه خيلي‌ها معتقدند مسعود ده‌نمكي دركنار آقايان برهاني و خالصي كه از كسبه و فعالان امور مذهبي پاساژ بودند سهم مهمي در شكل‌گيري و تبديل‌شدن مجتمع به بورس لوازم مذهبي ايفا كردند. بعدها كسبه پاساژ ابتكار خاصي به خرج دادند و اسم «مهستان» را سر زبان‌ها انداختند. به اين ترتيب كه زير تمام محصولاتي كه به فروش مي‌رساندند و در تمام كشور پخش مي‌كردند از كتاب و ادعيه ديني گرفته تا پوسترهاي مذهبي و... اسم پاساژ مهستان به‌عنوان نخستين و تنها بازار توليد و عرضه محصولات مذهبي چاپ مي‌شد. كاري كه خيلي زود نتيجه داد و مهستان را به بورس فروش كالاهاي مذهبي تبديل كرد.
آدرس: ميدان انقلاب. خيابان كارگرجنوبي. سمت راست. مجتمع تجاري مهستان.

 

کد خبر 280200

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha