پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶ - ۰۸:۰۱
۰ نفر

هوشیار قادری: به گفته بسیاری از فلاسفه چند و چون «مرگ» از نظر فکری موضوع معما گونه‌ای است که انسان ما قبل تاریخ را به تفکر واداشت و بدین‌سان به نقطه ‌آغاز همه تاملات و اندیشه‌های انسان بدل گشت.

 افلاطون به نقل از سقراط چنین می‌گوید: «تمامی‌زندگی فیلسوفان آماده شدن برای مرگ است.»

حتی به جرات می‌توان گفت که تمامی‌مذاهب در طول تاریخ به این مسئله پرداخته‌اند که چگونه پایان حیات را تاب آوریم و همگی این مذاهب به گونه‌ای سعی بر آن داشتند تا پاسخی در خور ‌ به این پرسش راز‌آلود بدهند که «آیا مرگ پایان هستی است؟»

چنان که امروز از پژوهش در اسطوره‌ها و آیین‌های باستانی می‌دانیم قهرمان هر یک از آنها شخصی است که به دنیای مردگان پا می‌گذارد و با آنها هم‌داستان شده و پس از طی مراحلی به دنیای زندگان باز‌ می‌گردد و حامل اخباری است از جهانی که هنوز انسان‌های عادی نتوانسته‌اند از آن هیچ اطلاعی یابند.

 ما در بررسی اسطوره‌های باستانی ایده‌ها و آرمان‌های نیاکان خود را می‌بینیم که همواره در قالب شخصیت اصلی داستان‌ها و اسطوره‌ها به دنبال «آب حیات» می‌گردد و با یافتن آن بر بزرگترین شر زندگی یعنی «مرگ» فائق می‌شود. از اینجا به خوبی می‌توان فهمید که دغدغه انسان همواره به گونه‌ای غالب شدن بر مرگ بوده و هست. نیز از زمانی که فلسفه وظایف مذهب را به عهده گرفت، مسئله اصلی مذهب را هم به گونه‌ای در‌بر گرفت و از آغاز فلسفه در یونان تا ‌هایدگر و اگزیستانسیالیسم مدرن «مرگ» الهام‌بخش واقعی فلسفه بوده است.

انسان امروزه مجموعه‌ای از آثار و اندیشه‌های پیشینیان را در اختیار دارد، از مذهب و فلسفه گرفته تا خود علم. مسئله این است که چگونه این اطلاعات را درک کنیم. انباشت پژوهش‌ها و دیدگاه‌ها در باره مرگ چنان است که نمی‌توان به هیچ روش یگانه‌ای به آن پرداخت.


انسان با نگاه به زندگی خویش در می‌یابد که روزی ‌ به این جهان پا می‌گذارد، مراحل رشد طبیعی و تکامل زیستی خویش را طی می‌کند و سپس آرام‌آرام به کهولت پا گذاشته و سرانجام در انتهای این رهگذار پدیده‌ای فراتر از تجربه به نام «مرگ» مترصد و در کمین وی نشسته و آن همان – لااقل – پایان زندگی معمول و قابل تجربه و شناخته شده‌اش است؛ که در جریان آن جسم و ماده بدن متلاشی شده و از بین می‌رود.

 و این‌چنین به سرانجام خویش و در سطحی بالاتر به فرجام «نوع انسان» آگاهی می‌یابد و نیز به خوبی آگاه است که هیچ گریزی از آن ممکن نیست. لذا خویش و هستی خویش را در رویارویی حتمی‌با تهدیدی به‌غایت جدی می‌بیند و با فهم پدیده‌ای به نام «مرگ» از سایر موجودات – که درکی از آن ندارند – در هرم شعور هستی فاصله گرفته و بالاتر می‌رود.

اینجا است که ذهن انسان به لانه پرسش‌های سوزناک مبدل گشته و اندیشه‌ وی شعله ور می‌شود. چرا که پاسخ به این پرسش‌ها نه فقط خود مرگ را به‌صورت فی‌نفسه تفسیر یا توضیح می‌دهد بلکه می‌توان گفت که کل زندگی انسان باز نمودی از پاسخ به این پرسش است.پرسشی که پاسخ آن، آیین‌ها، مذاهب و نحله‌های فکری مختلفی را به‌وجود آورده است.


انسان هنگامی‌که جسم خویش را میرا و نابود شونده می‌بیند – برخلاف احساس سوبژکتیو اصیل وجودی خویش – در قبول و فهم آن دچار نوعی هراس و مقاومت می‌شود.
چون این ترس به ندرت به صورت اصیل و بی‌پرده چهره می‌کند،  اغلب مردم فکر می‌کنند ترس از آن وجود ندارد. اما ترس از مرگ به شکل عمومی، در زیر هر تظاهری وجود دارد ؛ در پشت حس ناامنی، در رویارویی با‌خطر، در پس حس دلسردی و افسردگی، همیشه ترس بنیادین از مرگ مخفی شده است. ترسی که پیچیده‌ترین شکل‌ها را به خود می‌گیرد و به صورت‌های غیرمستقیم خویش را در جریان زندگی می‌نمایاند.


هر موجود زنده‌ای تمام تلاش خود را صرف صیانت نفس و نوع خویش می‌کند و حتی در این مورد بارها دیده‌ایم که جانداری برای حفظ امری که زندگی یا «هستی» وی محسوب می‌شود چه بسا جزئی از وجود خود را (مانند دست و پا و...) از کف داده است، اما هیچ‌گاه در حفظ «هستی» خویش تردید نکرده است.

جانوران برای ماندگاری خود نیاز به این دارند که با پاسخ‌های ترس که به‌صورت غریزی دارای آن هستند نه تنها از جانداران دیگر بلکه در برابر خود طبیعت نیز حفاظت شوند. ولی انسان به عنوان «حیوان ناطق» که دارای عقل و شعور ممتاز بشری است نه تنها در لحظه خطر فرضی بلکه در هر لحظه از زندگی با فهم «مرگ آگاهی» خویش، خود را در معرض خطری جدی می‌بیند و در پاسخ و عکس‌العمل به این تهدیدها همانند سایر موجوات اما با کاربرد و دخالت دادن قوه و قدرت عقلانی خویش به شیوه‌های مختلف سعی در فرار از آن یا توجیه و قبول آن می‌کند.


اپیکور بنیانگذار حوزه اپیکوری (342 ق. م) که اصل «لذت» را غایت زندگی می‌داند مرگ را این چنین برای خویش توجیه می‌کند  که «خو کن به این باور که مرگ برای ما هیچ است، زیرا زمانی که ما هستیم مرگ با ما نیست و آنگاه که مرگ می‌آید ما نیستیم.» وی با این کلام معروف خویش با نگاهی ویژه به مرگ آن را امری ورای زندگی می‌داند، لذا از دید وی مرگ همانند سایر تجربه‌های زندگی از قبیل ترس، درد، بیماری و امثال آنها نیست بلکه اصلا تجربه زندگی نیست. وی این چنین به واپس‌زنی مرگ می‌پردازد تا جایی که در زندگی هیچ جایگاهی برای آن قائل نمی‌شود و آن را به کلی از صفحه زندگی و اندیشه خود طرد می‌کند.


در مقابل این طرز برخورد با مرگ بسیاری از مذاهب از جمله ‌ ادیان ابراهیمی‌ به گونه‌ای خاص مرگ‌اندیش بوده‌اند و با قائل شدن به جهان بعد از مرگ توجه انسان را یکسره به آن معطوف داشته و حیات این جهان را در مقابل حیات ابدی آن هیچ انگاشته‌اند. این ادیان سعی بر آن داشته‌اند که حیات اخروی را یعنی حیاتی که هر کسی با عبور از دروازه «مرگ» به آن وارد می‌شود، مطلوب‌تر، یا حیات واقعا ارزشمند جلوه دهند و حیاتی را که با مرگ پایان می‌یابد، به یک تدارک برای زندگانی جاودانه، فرو‌کاهند.

در کنار این نگرش‌ها آئین‌های باستانی نیز تمام سعی خود را برای دفع و رفع «مرگ» از زندگی بشر به کار بستند تا با تبیین‌ها و تفسیرهای خود از مرگ،  این پدیده شوم و نامعلوم را برای انسان هر چند اندک اما سهل‌تر‌گردانند  تا جایی که انسان با آغوش باز از این تفسیرها، که بعضا تناسخ ارواح و تجسد و ... هستند، استقبال می‌کند؛ چرا که قائل بودن به تناسخ بسی برای انسان شاید آرامش بخش‌تر از عدم و نیستی صرف باشد. از این رو کمتر آئین و کیشی را می‌بینیم که «مرگ» را با نیستی کامل و عدم یکسان بداند.


ارسطو نیز به عنوان یکی از بزرگترین آغازگران فلسفه  تمایز و تفارق بین بدن و نفس بدن را یک جسم طبیعی برخوردار از موهبت حیات می‌داند که اصل و مبداء این حیات در نزد وی نفس (پسوخه) نامیده می‌شود. در نزد وی بدن نمی‌تواند نفس باشد؛ زیرا بدن خود حیات نیست بلکه چیزی است که حیات دارد. از این رو ارسطو نفس را کمال یا فعل بدن می‌داند که حیات را بالقوه داراست.

 وی انواع نفس را از نفس نباتی، نفس حساسه حیوانی و نفس انسانی برمی‌شمارد و نفس انسانی را با دارا بودن قوه عقل (نوس) بالاترین نوع نفس می‌داند. وی معتقد است با از هم پاشیدن جسم و بدن نفس نیز از بین می‌رود.

اما نفس انسانی که از مزیت (نوس) یا همان عقل فعال بهره‌مند است در واقع بعد از فنای بدن این بخش از نفس باقی می‌ماند. او می‌گوید: «همین عقل است که چون ذاتا فعل است مفارق و غیرمنفعل و عاری از اختلاط است زیرا فاعل همواره ارزشمندتر از منفعل است و اصل و مبداء، اشرف از ماده است... تنها اوست که فنا‌ناپذیر ازلی و ابدی است... در صورتی که عقل منفعل فناپذیر است. » اما نوس یا همان عقل فعال ارسطو قبل از بدن وجود داشته و غیر‌فانی است «نتیجه این می‌شود که فقط عقل است که از در مرگ به در خواهد رفت و تنها از بهر خدایان خواهد بود».


هر چند عقل فعال ارسطو فاقد حافظه است اما شاید ارسطو آن را به عنوان اصلی ملاحظه کرده که در همه آدمیان یکی است و بعد از مرگ فرد باقی است عقلی که فاقد تشخص و فردانیت است.


شوپنهاور به عنوان یکی از بزرگترین فیلسوفان مدرن شاید بیشتر از سایرین به «مرگ» پرداخته است وی که «انکار قداست زندگی» را در آئین شرقی می‌ستود به همین دلیل فیلسوفی نومید و عبوس شناخته شده است‌ او ارزش زندگی را در این می‌داند که به انسان یاد دهد که آن را نخواهد.

وی چنین می‌گوید: «زندگی اکثریت مردم تلاش برای همین هستی است، با این یقین که در پایان از دست خواهد رفت ولی آنچه آنها را قادر به تحمل این نبرد فرساینده می‌کند، چندان عشق به زندگی نیست، بلکه هراس از مرگ گریز‌ناپذیر است که در پس زمینه ایستاده است و در هر لحظه ممکن است به آنها نزدیک شود.»


اگر مرگ را  به معنای فرویدی آن واپس‌زده و سرکوب کنیم، چه بخواهیم ارسطووار آن را به صورت سیر عقلانی بررسی نماییم، چه بخواهیم همانند ادیان و مذاهب از مرگ به مثابه دروازه‌ای به جهان ابدیت بنگریم، چه بخواهیم به مانند شوپنها‌ور آن را بازگشت به وضع نامعلوم پیش از تولد بدانیم و چه بخواهیم آن را یک نوع آگاهی غریزی بینگاریم که در غریزه صیانت نفس نمود می‌یابد؛ سئوال از «مرگ» و چیستی و ماهیت آن همواره چون سایه‌ای عظیم بر زندگی ما سنگینی می‌کند، سنگینی‌ای که به زعم اگزیستانسیالیست‌ها در امور هر روزه آدمی ‌مخصوصا در تصمیمات و انتخاب‌های مهم بر دلشوره‌ها و دلهره‌های انسان، وزنی مضاعف  می‌افزاید.

کد خبر 24792

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز