این فقط به خاطر خوشلباس بودن او در 4 فصل سال یا قیافهاش که لبخند ـ مثل چشم یا دماغ ـ یکی از اعضای آن شده، نیست بلکه به خاطر «امیدواری» است. دیدن این آدم شما را به شک میاندازد که نکند دنیا واقعا جای خوبی برای زندگی کردن است!
مرتضی سرهنگی، متولد 12 آذر 1332 است؛ در تهران، حومه خانیآباد تختی. دانشگاه را نصفه و نیمه، بیخیال شده و درست نمیگوید چرا. 9 سال خبرنگار و نویسنده سرویس فرهنگی روزنامه جمهوری اسلامی بوده است؛ از 58 تا 67 و در همین سالهاست که جنگ را تجربه کرده.
بعد از تمام شدن جنگ، مرتضی سرهنگی با موافقت آقای زم و همراهی هدایت بهبودی، دفتر ادبیات و هنر مقاومت را راه انداخت که کارش از اسمش پیداست و هنوز فعال است. اما شاید بیشتر ماها مرتضی سرهنگی و هدایت بهبودی را با «کمان» بشناسیم.
این زوج که مثل رابرت دنیرو و مارتین اسکورسیزی هر وقت با هم بودهاند جنس خوب دست مردم دادهاند، دو هفتهنامه «کمان» را سال 75 راه انداختند؛ با پول خودشان ـ که وضعش تعریفی نداشت ـ و خلاقیت خودشان که حرفی در آن نبود.
این خلاقیت کمان را تا همین 3 ـ 2 سال پیش، به عنوان تنها نشریهای که در ادبیات و هنر جنگ، حرف حسابی داشت و راه گفتنش را هم خوب بلد بود، سر پا نگه داشت.
مرتضی سرهنگی این متن را برای همشهریجوان نوشته است:
پلههای محضر را بالا میرویم. همه آمدهاند. قرار است چیزی را امضا کنیم؛ یعنی وکالت بدهیم به برادر بزرگتر تا کار خانه پدری را که بساز بفروش دست روی آن گذاشته، تمام کند و ما هم هر کدام برویم دنبال کار و زندگیمان.
در اتاق انتظار نشستهایم. نگاهم به چهره برادرها و خواهرهاست. همه آمدهاند. ساکتند. حسابی ورق تقویمها از سر و صورتشان رد شده است؛ اما در آن حیاط همهمان یا بچه بودیم یا نوجوان. امروز این اتاق ساده محضر چقدر بوی خانه پدری را میدهد!
تازه عروس بود؛ لاغر و کشیده. یک خال هم بالای لبش بود؛ سیاه! عین مخمل. اسمش شمسی بود. اتاق ته حیاطمان را اجاره کرده بودند. چند ماهی بود. هنوز به رفت و آمدنشان عادت نکرده بودیم. شوهرش سبزه بود؛ یغور و پت و پهن؛ یک آدم نچسب درست و حسابی! کار و بار عجیبی داشت. دسته چاقو میساخت. اسمش حیدر بود.
چشم میگردانم دور اتاق؛ مثل مراسم ختم است. لابد تا چند دقیقه دیگر باید چیزی را امضا کنیم، فاتحهای بدهیم و آن خانه را بسپاریم تا هر جوری که میخواهند آن را صاف کنند. راستی با قد و بالای آن درخت توت میخواهند چه کنند؟ چشم سبز رنگ حوض هم که سالهاست کور شده است.
هنوز مدرسه نمیرفتم که زیبایی او را کشف کردم. وقتی با آن چادر سفید میآمد کنار حوض و چیزی میشست، انگار حیاط به آن بزرگی با آن درخت توت قدیمی همهاش جمع میشد کنار حوض.
صدای جیرجیر استکانهایی که میشست، مثل جیکجیک گنجشکهایی بود که روی شاخ و برگ درخت پرسه میزدند. اگر میشد یک مشت توت را مثل نقل میریختم روی سرش چقدر خوب میشد! اما از پدرم میترسیدم.
همهاش دلم میخواست شمسی صدایم کند تا چیزی برایش بخرم؛ یک نان، یک کاسه ماست، یک قرقره سفید، یک قرقره مشکی. آنقدر خودم را در حیاط معطل میکردم تا از اتاقش بیاید بیرون، صدایم کند، نگاهم کند، لبخند بزند، خال سیاهش کمی کش بیاید.
چقدر به این مهربانیاش احتیاج داشتم! وقتی دست پرالنگویش را از زیر چادر سفیدش به طرفم دراز میکرد و سکهای کف دستم میگذاشت، مثل برق و باد میدویدم سر خیابان تا چیزی را که خواسته بود برایش بخرم؛ حالا به کسی تنه میزدم یا نمیزدم اصلا یادم نمیآید.
شناسنامهها، قباله و بنچاقهای رنگ و رورفته روی میز محضردار است.
او دارد برای آخرینبار متن این وکالتنامه را میپاید تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. نگاه همه برادرها و خواهرها به نگاه عمیق محضردار دوخته شده است. انگار رد نگاه او را روی کلمهها و جملههای متن وکالتنامه دنبال میکنند تا به سطر آخر برسند و نفس راحتی بکشند.
بعضی شبها که حیدر تلوتلوخوران – دور از چشم پدرم – به خانه میآمد، صدای بگومگویشان با شمسی تا این سر حیاط میرسید. خواب از سرم میپرید؛ انگار کتکهایی که شمسی میخورد، دردش را من احساس میکردم. حیدر دستبزن داشت، اما من که کوچولو بودم!
محضردار یکی از شناسنامهها را برمیدارد، باز میکند و نام مرا میخواند تا بروم پای ورقه بزرگی را امضاء کنم. چندجا را با انگشت نشان میدهد؛ ... اینجا... اینجا... من هم مینویسم:
«ثبت با سند برابر است» و امضاء میکنم.
صدای فروریختن سقف اتاق شمسی میآید. سرم را میدزدم!
مینویسم «ثبت با سند برابر است» و امضاء میکنم.
گنجشکها یکدفعه با وحشت از لابهلای درخت توت به هوا بلند میشوند. اتاق محضردار پر از صدای گنجشک میشود.
مینویسم «ثبت با سند برابر است» و امضاء میکنم.
پدرم را میبینم که ناودان حیاط را درست میکند. سایه مادرم را میبینم که در سینی کوچکی یک استکان چای کنار پدرم روی زمین میگذارد.
مینویسم: «ثبت با سند برابر است» و امضاء میکنم.
دست پر النگوی شمسی را میبینم و خال سیاه بالای لبش را که در کبودی زیر چشمش گم شده است.
مینویسم...
مینویسم... و خسته و کوبیده شده از پلههای محضر پایین میآیم. لباس خاکآلودم را میتکانم. کف دستم چند النگوی له و لورده شده را لمس میکنم. صدای گنجشکها هنوز میآید.