شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵ - ۱۷:۵۴
۰ نفر

زهرا سپیدنامه: «مهران امیری» 90 سانتی‌متر است و این برای دنیایی که در آن کلاه دو متری هایبس معرکه است، خیلی کم است.

با این همه، مهران مثل همه آدم‌های یک متری و دو متری مدرسه رفته، دیپلمش را با معدل شانزده و نیم گرفته و حالا دارد در دانشگاه پیام نور، مدیریت بازرگانی می‌خواند. هر چیزی برای مهران می‌تواند آزاردهنده باشد؛ از گرم و سرد شدن هوا گرفته تا چند دقیقه ایستادن و چیزی را در دست گرفتن. مهران هیچ‌وقت نمی‌تواند از خانه خارج شود مگر وقتی با ماشین به گردش ببرندش.

مهران از آدم‌ گنده‌ها می‌ترسد و همیشه از له شدن زیر دست و پای آن‌ها وحشت دارد. هر ارتفاع معمولی، مثل فاصله صندلی تا زمین، برای مهران شبیه دره‌ای عمیق و ترسناک است و با همه این‌ها، وقتی با زحمت خودش را به صندلی مخصوصش می‌رساند و خودش را از صندلی بالا می‌کشد، با خنده می‌گوید: «زندگی را سخت نگیرید بابا!»

مهران از دار دنیا دو تا یار غار دارد که بدون آن‌ها نفس نمی‌کشد: یک اردک و یک خرگوش.
مادر مهران می‌دانست. وقتی مهران را دو ماهه حامله بود، دکترها با گوشه و کنایه به او فهمانده بودند که مهران بچه‌ای طبیعی نیست؛ اما حرف مادر این بود که حاضر است غیر طبیعی بودن فرزندش را بپذیرد: «مادرم می‌گوید وقتی به دنیا آمدم قدم چهل و هفت سانت یعنی سه سانت ناقابل از بقیه نوزادها کوتاه‌تر بوده. البته مادرم متوجه این مسأله نشد. در اصل، به خاطر بی‌قراری و ناآرامی بیش از حدم، مرا پیش دکتر برد. دکتر بعد از وزن کردن و گرفتن قدم، به اصل ماجرا شک کرد؛ یعنی به طبیعی بودن من.»

مهران را به بیمارستان کودکان فرستادند و آن‌جا انواع و اقسام آزمایش‌های ژنتیک را رویش انجام دادند.  اول شک‌شان بود به منگل بودن مهران. علتش هم دست‌ها و پاهای پف‌کرده و پلک‌های ورم‌کرده او بود.مادر مهران می‌گوید:«خدا، خدا می‌کردم مهرانم  مشکل مغزی نداشته باشد. نمی‌توانستم ببینم بچه‌ام سال به سال از فرزندان دیگرم عقب بیفتد و هیچ هدفی در زندگی‌اش نداشته باشد.

پای هر جور محرومیت جسمی مهران ایستاده بودم و اگر خدای نکرده محرومیت ذهنی هم بود، باز هم پشت و پناهش بودم اما دعا می‌کردم ذهن پسرم سالم باشد.  اما بعد، آزمایش‌ها نشان داد که مشکل مهران چیز دیگری است. استخوان‌های مهران کج بود. استخوان‌های او از پهنا رشد می‌کردند، نه از طول. در نتیجه، مهران همان قدی ماند و تبدیل شد به کوچک‌ترین مرد ایران. در حقیقت، مهران  از بچه‌های عادی هم سن و سالش باهوش‌تر هم بود. پزشک مهران می‌گوید، ضریب هوشی این جور بچه‌ها بالاتر است.

همین‌که مهران توانسته در این شرایط سخت دیپلمش را بگیرد، خودش نشانه هوش بالای مهران است: «خیلی وقت‌ها کم بودن نمره‌هایم به خاطر گوش‌های سنگینم بود. صدای معلم را خوب نمی‌شنیدم. خط بدم هم به خاطر حالت دست‌هایم باعث می‌شد معلم‌ها نتوانند دست خطم را بخوانند و نمره‌ام را بدهند. زبانم هم می‌گرفت و تن صدایم پایین بود. همین باعث می‌شد تا در درس‌های شفاهی نمره کافی نیاورم.»

«آن اوایل، تا پایان دوره دبستان، می‌توانستم خودم راه بروم. عاشق فوتبال بودم، دایم با بچه‌ها توی کوچه فوتبال بازی می‌کردم، حرف هیچ‌کس هم به خرجم نمی‌رفت. دکترها سختی راه رفتنم را در آینده نزدیک، پیش‌بینی کرده بودند و به مادرم گفته بودند اتفاقی است که بالاخره برای مهران می‌افتد، اما اگر قبول کند مدتی آتل به پایش ببندد، این مساله به تعویق می‌افتد. مادرم همه تلاشش را کرد ولی نمی‌شد به پای یک بچه شش هفت ساله عشق فوتبال، آتل بست. حالا قد آن بچه بلند باشد یا کوتاه! مهران، مثل همه بچه‌های دیگر، روز اول مهر به مدرسه رفت. روز اول مهر، برای مادر مهران خاطره‌ای دوست‌داشتنی نبود. اولین برخورد مهران با اجتماع بود: «از نگاه‌ها می‌ترسیدم. هنوز عادت نکرده بودم به بچه‌ام به دید یک آدم غیرطبیعی نگاه کنند، اما خود مهران عین خیالش نبود. آن‌قدر هیجان زده بود که تفاوتش را با بقیه بچه‌ها فراموش کرده بود.»

مادر مهران، پنج سال در دوره ابتدایی، هر روز صبح به مدرسه مهران می‌رفت. در مدرسه می‌ماند تا زنگ بخورد و تعطیل شود. آن‌وقت مهران را برمی‌داشت و به خانه می‌آورد: «زنگ‌های تفریح مهران نمی‌توانست از کلاس بیرون بیاید. برای همین هم من برایش تغذیه می‌بردم. گاهی اوقات هم بلندش می‌کردم و به حیاط می‌آوردمش.»

چون قد مهران به میز و نیمکت‌های عادی نمی‌رسید، مادرش برایش یک میز و نیمکت کوچک سفارش داد؛ یک میز و نیمکت اندازه خودش. مهران از نشستن روی این نیمکت احساس خاصی داشت: «خوشم می‌آمد. بچه‌ها دل‌شان می‌خواست مثل من برای خودشان نیمکت سوا داشته باشند؛ اما مجبور بودند سه‌نفره روی یک نیمکت بنشینند.»

مهران به خاطر خوش‌اخلاقی و بذله‌گویی‌اش دوستان زیادی دارد که همه از دوران مدرسه برایش مانده‌اند؛ بچه‌هایی که به خانه‌شان رفت و آمد دارند و نمی‌گذارند دوران خانه‌نشینی به مهران بد بگذرد. مادر مهران هم می‌گوید: «مهران هم‌نشین خوبی است. به درددل‌های من گوش می‌کند و با حرف‌هایش آدم را می‌خنداند. مهران برای من یک نعمت است. من روزهای سختی را گذراندم؛ روزهای افسردگی و ناامیدی. روزهایی که صورت مهران فلج می‌شد. دهنش کج می‌شد و مجبور بودم او را به فیزیوتراپی ببرم. تا حالش درست شود و باز از نو. من در تمام عمرم، حتی حالا که مهران برای خودش مردی شده، نتوانستم لحظه‌ای از او چشم بردارم.

مهران عزیزم مثل یک گل ظریف و حساس است، اگر آب میوه‌اش کم شود، مریض می‌شود و اگر از مقدار طبیعی بیشتر شود، باز هم مریض می‌شود. با همه این‌ها، مهران به من در زندگی هدف‌ داد و مرا از افسردگی بیرون آورد. من برای یک چیز زاده شده‌ام و آن هم سروسامان دادن به اوست. حالا هم فقط می‌خواهم یک دختر خوب و مناسب برای همسری او پیدا کنم؛ کسی که خیالم راحت باشد که اگر روزی نباشم، هوای او را داشته باشد.
نگرانی مادر مهران البته  تا حدودی بی‌مورد است. مهران خواهر و برادرهای مهربانی دارد. آن‌ها او را دوست دارند، برای گردش بیرونش می‌برند، هر وقت بخواهد او را در آغوش می‌گیرند و او را جابه‌جا می‌کنند، اردک و خرگوش مهران را روی تخم چشمان‌شان می‌گذارند و از آن‌ها مراقبت می‌کنند. شاید برای همین هر وقت به مهران می‌گویی چه آرزویی داری، می‌گوید:«هیچی، من هرچه خواسته‌ام خدا به من داده است.»

طی سال‌های بیماری مهران، مشکلات مالی خانواده را از پای درآورده است. مهران بیمه نیست و همه خرج‌های بیماری او بر دوش خانواده است. کمک هزینه‌ای هم که به این خانواده می‌دهد، حدود پنج هزار تومان در ماه است که به جایی نمی‌رسد. تقاضای مهران و خانواده‌اش این است که تحت پوشش بیمه خدمات درمانی قرار بگیرند و بار سنگین هزینه‌هاشان کم شود.

جایی برای مهران
مهران آدم را یاد یکی از داستان‌های ادگار آلن پو می‌اندازد؛ داستان مرد کوتاه قامتی که با زنی شبیه خود ازدواج می‌کند و با هم خانه‌ای می‌سازند در مقیاس‌هایی متفاوت، میزی کوتاه، پنجره‌ای پایین‌تر از سطح عادی، درهای کوتاه و خلاصه خانه‌ای عروسکی که با قد و قواره‌ خودشان هم‌خوانی دارد. اتاق مهران هم کم از این خانه رویایی ندارد.

دست مهران برسد!
جالباسی مهران، درست کنار در، در ارتفاعی بسیار پایین‌تر از حد عادی نصب شده لباس‌های کوچولوی مهران به آن آویزان است و همه این‌ها به این خاطر است که دست مهران برسد. البته مهران برای پوشیدن لباس نیاز به کمک دارد اما در آوردن و آویزان کردن لباس کار خودش است.

مهران بنشیند
صندلی مهران همان صندلی‌ای است که روز اول مهر با آن به مدرسه رفت؛ یک صندلی کوچک با ارتفاع کم. البته مهران دیگر مدت‌هاست که می‌تواند روی صندلی عادی بنشیند و پشت میز معمولی چیز بنویسید. او از صندلی فقط برای تماشای تلویزیون استفاده می‌کند.

مسافرت‌های مهران
مهران روی دیوار اتاقش یک تهران دارد با یک عالمه کوچه و پس کوچه، باغ و مرکز خرید و موزه. چون نمی‌تواند زیاد بیرون از خانه برود و با دوست‌های هم سن و سالش گشت‌وگذار کند، روی نقشه مسافرت می‌کند. هر روز یک گوشه تهران را کشف می‌کند، شال و کلاه می‌کند و به آن‌جا می‌رود. خانواده مهران می‌گویند مهران تهران را مثل کف دست می‌شناسد و هر وقت فامیلی از شهرستان می‌آید، مهران را با خودش بیرون می‌برد تا راه را نشانش بدهد.

آبی یعنی مهران!
مهران استقلالی دو آتیشه است و تعصبش روی تیم استقلال به حدی است که مادرش را هم استقلالی کرده است. بین آن‌ها و پدرش که پرسپولیسی است، همیشه کل و کل بازی است. مهران به دعوت آقای قلعه‌نویی به تمرینات تیم استقلال هم رفته و بچه‌های استقلال را از نزدیک دیده است. جزو انجمن حامیان تیم هم شده و قرار است برایش کارت صادر کنند. ماجرای استقلالی شدنش را هم خودش این گونه تعریف می‌کند: «سال 72 بود. پنجم ابتدایی بودم و داشتم بازی استقلال و پرسپولیس را تماشا ‌می‌کردم که به خود گفتم هر کسی این بازی را برد، طرفدار تیم او می‌شوم. استقلال بازی را برد و من هم استقلالی شدم!» خانواده مهران اما مخفیانه می‌گویند استقلالی بودن مهران ریشه‌دارتر از این حرف‌هاست و ماجرای بازی پرسپولیس و استقلال را مهران برای این تعریف می‌کند که پیروزی سال 72 استقلال را به رخ همه بکشد!

مامان بزرگ خرگوش، بابا بزرگ اردک!
اردک مهران هم قد و قواره خودش است و خرگوشش هم که به شیده خانم معروف است، حالا دیگر سال‌های پیری‌اش را می‌گذراند. مهران مثل تخم چشمش از این خانم و آقا مراقبت می‌کند و در مقابل، اردک و خرگوش هم حسابی هوای مهران را دارند و بغل هیچ کس غیر از مهران نمی‌روند. روزی که برادر بزرگ‌تر مهران اردک و خرگوشی را به خانه آورد، آن‌ها موجودات ظریف و کوچک و شکننده‌ای بودند که همه می‌گفتند مهران دو روز با آن‌ها بازی می‌کند و بعد یا خود حیوان‌ها می‌میرند، یا مهران خسته می‌شود. اما مراقبت‌های مهران به حدی بوده که این حیوان‌ها حالا از نظر سن و سال، بین هم نوعان‌شان رکورددار محسوب می‌شوند. نکته جالب این است که اردک و خرگوش مهران، چشم دیدن همدیگر را ندارند و اگر با هم تنها باشند، بلایی به سر هم می‌آورند که بیا و تماشا کن! دعوای اصلی‌شان هم سر صاحب دوست‌داشتنی‌شان یعنی مهران است.

مهندس مهران
مهران برای گرفتن قلم و کاغذ در دست‌هایش مشکل دارد، این هم به خاطر فرم خاص استخوان‌ها و دست‌هایش است اما مثل آب خوردن تایپ می‌کند. این روزها هم مثل جوان‌های هم سن و سالش، در پای کامپیوتر نشستن و استفاده از اینترنت افراط می‌کند. او تازه 19 ساله شده و هنوز گرفتار تب و تاب نوجوانی است. از کودکی دلش می‌خواسته مهندس کامپیوتر شود، ولی وقتی پای انتخاب رشته به میان آمده، مثل خیلی‌ها دیگر علاقه را کنار گذاشته و رفته سراغ رشته‌ای که می‌گویند حالا بازار کار بهتری دارد: مدیریت بازرگانی!

کد خبر 16472

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز