سه‌شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵ - ۰۷:۵۸
۰ نفر

زهیر توکلی: پیشگویی درباره مرگ، آن هم مرگ خویشتن، مسأله ساده‌ای نیست؛ در فرهنگ ما شأن پیامبران و اولیا بوده است.

 پس اگر محور سخنی، چنین پیشگویی قرار  گرفت، فرض اولیه این است که شاعر خود را در شأن رفیعی فرض کرده است و دوم آن که سخن، سخنی عادی نیست.

 اگر چنین دستمایه‌ای محور سخنی از جنس شعر قرار گیرد، می‌تواند مبین مردن از آن گونه‌ای باشد که برای شاعر آرزو برانگیز است، یا می‌تواند مبین تصور شاعر از «مرگ» و نوعی پیش انداختن خود از زمان به وسیله کلمات و در وجه اسطوره‌ای‌اش،  نوعی «مرگ پیش از مرگ» و «بی‌مرگی»  به وسیله قدرت احضار کلام باشد. اما این شعر هیچ‌یک از اینها نیست.

من هم می‌میرم
من  هم می‌میرم
اما نه مثل غلامعلی
که از درخت به زیر افتاد
پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند
و با غیظ ساقه‌های خشک را جویدند
چه کسی برای گاوها علوفه می‌ریزد؟
من هم می‌میرم
اما نه مثل گل‌بانو
که سر زایمان مرد
پس صغرا مادر برادر کوچکش شد
و مدرسه نرفت
چه کسی جاجیم می‌بافد؟
من هم می‌میرم
اما نه مثل حیدر
که از کوه پرت شد
پس گرگها جشن گرفتند
و خدیجه بقچه‌های گلدوزی شده را
در ته صندوق‌ها پنهان کرد
چه کسی اسب‌های وحشی را رام می‌کند؟
من هم می‌میرم
اما نه مثل فاطمه
از سرماخوردگی
پس مادرش کتری پر سیاوشان را
در رودخانه شست
چه کسی گندم‌ها را به خرمن‌جا می‌آورد؟
من هم می‌میرم
اما نه مثل غلامحسین
از مارگزیدگی
پس پدرش به دره‌ها و رودخانه‌های بی‌پل
نگاه کرد و گریست
چه کسی آغل گوسفندان را پاک می‌کند؟
من هم می‌میرم
اما در خیابانی شلوغ
در برابر بی‌تفاوتی چشم‌های تماشا
زیر چرخ‌های بی‌رحم ماشین
ماشین یک پزشک عصبانی
وقتی از بیمارستان دولتی برمی‌گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسلیت روزنامه
زیر یک عکس 4×6 خواهند نوشت
ای آن‌که رفته‌ای...
چه کسی سطل‌های زباله را پر می‌کند؟

اگرچه شروع شعر به یادآورنده آن ساحت استعلایی است که اشاره شد، وقتی آن را تا پایان می‌خوانیم، می‌بینیم دقیقاً یک پارادوکس اتفاق افتاده است؛ یعنی اتفاقاً کارایی شعر «بت‌شکنی»‌ است آن هم نه از نوع بت‌شکنی‌های مرسوم در انقلاب‌ها، بلکه شاعر خود را در مقام پیشگویی از مرگ که شأن کاهن بتکده است، قرار می‌دهد و درست در همین مقام، بزرگترین بت بتکده را  که همانا خود کاهن باشد (همان بتی که بت‌های صامت را به نطق درمی‌آورد) می‌شکند.

 مرگ همه کاراکترها در بندهای ماقبل پایانی شعر، مرگ‌هایی است که جای خالی مرده را به رخ می‌کشند: «چه کسی برای گاوها  علوفه می‌ریزد؟»، «چه کسی جاجیم می‌بافد»، «چه کسی اسب‌های وحشی را رام می‌کند»، «چه کسی گندم‌ها را به خرمن‌جا می‌آورد»،  «چه کسی آغل گوسفندان را پاک می‌کند؟» اما شاعر چی؟ اگر شاعر بمیرد، پس از او خواهند گفت: «چه کسی سطل‌های زباله را پر می‌کند؟»


در زمانه‌ای که شعر معاصر، شاخه‌ای از روشنفکری به حساب می‌آید و جریان روشنفکری خواه ناخواه، ادعای پیشرو‌ بودن را در ذات خود دارد، شاعر به خودشکنی در برابر توده‌های گمنام مردم می‌پردازد. او «چرا سطل‌های زباله را پر می‌کند»؟، یک جواب ساده از توجه به بعد جامعه‌شناختی شعر به دست می‌آید. این شعر، شعری است در ستایش روستا و در عین حال مرثیه بر روستا و در مقابل، شعری است در هجوشهر.

بنابراین تمام کاراکترهای ماقبل پایانی که از روستا هستند، تولید کننده‌اند. غلامعلی برای گاوها علوفه می‌ریزد،  گل بانو جاجیم می‌بافد، حیدر، چوپان و رام کننده اسبهای وحشی است و... اما شاعر شهرنشین، مصرف‌کننده است. پس آنچه از او می‌ماند سطل زباله‌ای است که به همت بلند او پر شده است.


اما از این باریک‌تر باید. اگر شاعر در این شعر نه به عنوان یک شهرنشین بلکه صرفاً  به عنوان یک شاعر، راوی مرگ خویشتن باشد، آن وقت چه؟ قرینه‌هایی در شعر هست که این تأویل را پذیرفتنی‌ می‌نماید: اولاً اگر او شهرنشین باشد، در تمام بندها از مرگ روستاییان سخن  نمی‌گوید، آن هم با چنان لحن حماسی: «نه مثل حیدر/ که از کوه پرت شد/ پس گرگ‌ها جشن گرفتند/.../ چه کسی اسب‌های وحشی را رام می‌کند؟/ .../ پس مادرش کتری پر سیاوشان را/ در رودخانه شست/.../ پس پدرش به دره‌ها و رودخانه‌های بی‌پل/ نگاه کرد و گریست».

وقتی تمام تجربه‌های مشهود شاعر از مرگ، برگرفته از روستاست و در بند آخر با آن لحن تلخ و هجو‌گونه، از شهر یاد می‌کند، ما اجازه داریم که او را یک «تبعیدی» از روستا به شهر بدانیم. او در این شعر یک شاعر روستایی است که به شهر تبعید شده و همه شعرهایش را خاطرات حماسی، زنده و در عین حال دردناک روستا، پر کرده است.

او سطل زباله را از چه پر می‌کند؟  از شعرهایی که نوشته است، شعرهایی که زیستن او را از روستا به او پس نمی‌‌دهند، بلکه تنها به مصرف او می‌رسند،  خاطره‌هایی که او باید مصرفشان کند تا بتواند در شهر زنده بماند، پس این کاغذها و شعرها هم مثل چیزهای دیگری که در  روستا تولید می‌شوند و در شهر مصرف می‌شوند و پس مانده‌شان سطل زباله را پر می‌کند، در واقع پس‌مانده خاطرات مصرف شده شاعر هستند، خاطرات طبیعت خشن، بی‌رحم و زندگی زنده و نستوهانه که در شهر «در خیابان‌های شلوغ»، «در برابر بی‌تفاوتی چشم‌های  تماشا» و «در زیر چرخ‌های بی‌رحم ماشین» آرام آرام هرز می‌روند و فراموش می‌شوند.

 پس سطل‌های زباله شهر از کاغذهای شاعر تبعید شده، از شعرهایش که او را راضی نمی‌کنند،  چون زیستن روستایی‌اش را به او پس نمی‌دهند، پر می‌شود.


* * *
در ساختار این شعر، هر بند، از یک پیشگویی،  یک واکنش و یک سؤال تشکیل می‌شود. در بند آخر، واکنش شهرنشینان، درج عکسی در ستون تسلیت روزنامه‌هاست، آن هم نه عکس 4×3 که عکس معمولی است، بلکه عکس 4×6 (تو هم با آن قیافه شیش در چهارت: کنایه از مضحک= شاعر روستایی در قاب شهرنشینی نامربوط می‌زند)

بنابر این، عبارت: «ای که رفته‌ای/ چه کسی سطل‌های زباله را پر می‌کند» می‌تواند تأویل سومی هم داشته باشد: جای شاعر روستاست، شهر ماشینی، شاعر برنمی‌تابد، شاعر در شهر مثل همه شهرنشینان دیگر «پر کننده سطل زباله» است، یک مصرف کننده صرف،  و آن ستون  تسلیت نه برای شخص شاعر بلکه یک فرم تسلیت است

 برای هر شهرنشینی که بمیرد؛ در حالی که در بندهای قبل، هر مرگی طعمی داشت و هر کسی طعمه مرگ مخصوص خودش می‌شد و برای هر مرده‌ای سوگواری زنده‌ای انجام می‌گرفت، مقایسه شود بین ستون تسلیت روزنامه که آن هم مثل کاغذهای شعر شاعر،  سطل زباله را پر خواهد کرد، ستونی در کنار ستون‌های دیگر تسلیت که هر روز عکس و نام مرده‌ای جدید را مثل قبری کاغذی و البته قبری روباز در خود جای می‌دهند و «بی‌تفاوت بی‌تفاوت»اند [:بی‌تفاوتی چشم‌های تماشا] با گاوها که در نبود غلامعلی ماغ می‌کشند از گرسنگی، با صغرا که  در نبود گل بانو باید مادر برادر کوچکش شود، با گرگ‌ها که در نبود  حیدر  جشن می‌گیرند و خدیجه،  نامزد او...


* * *
ساختار مستحکم شعر که مبتنی بر تکرار موازی یک فرم در بندهای مرتبط معنایی است، امکان چنین مقایسه‌ای را به ما می‌دهد  و در همین ساختار است که حرف «پس» معنایی دیگرگون به روایت می‌بخشد.

در این بندها این حرف بار «محتوم بودن» را به دوش می‌کشد و علاوه بر آن در فضای حادثه‌آمیز و فاجعه‌بار بندهای اول، وقتی پس از روایت مرگ بلافاصله واکنش‌ها را با «پس» نشان می‌دهد، تو گویی این حرف، چرخه بی‌صدایی از رنج را نشان می‌دهد. وقتی می‌گوید: «من هم می‌میرم/ اما نه مثل گل‌بانو/  که سر زایمان مرد/ پس صغرا مادر برادر کوچکش شد/ و مدرسه نرفت» اگر هر حرف ربط دیگری بود، نمی‌توانست یک شبه پیر شدن صغرا را که در عین کودکی و کوچکی (به کلمه «صغرا» توجه شود)  باید برای برادر کوچکترش مادری کند، چنین بی‌حرف القا کند.

در بافت تصویری- نمایشی این بندها که همه سوگواری‌ها در سکوت محض انجام می‌گیرد، با کلمه «پس» ‌که بلافاصله بعد از فاجعه می‌آید، انگار  تقدیر تاریخی آنها  به نمایش کشیده می‌شود، بلافاصله در سکوت، سوگواری انجام باید بگیرد و حتی خود سوگواری، دنباله چرخه زندگی است، سوگواری صغرا تمام زندگی او پس از مرگ مادرش است، سوگواری خدیجه تمام زندگی او بعد از حیدر است، چرا که بقچه‌ها چون استخوان لای زخم در صندوق مانده‌اند.

 این طنین بی‌صدای مظلومیت در بند چهارم با سپردن پر سیاوشان، گیاهی اسطوره‌ای که از خون سیاوش روییده است به رودخانه که مظهر ادامه حیات است، به اوج خود می‌رسد. آن گاه نکته بسیار جالب، این است که این مظلومیت خاموش، در بافتی حماسی از کلمات تنیده شده است، چنان که در ابتدا سخنش رفت.


* * *
شعر «من هم می‌میرم» نمونه کامل یک شعر انقلابی است. هیچ تصریحی در این شعر به هیچ یک از حوادث انقلاب نشده است، اما روح زمانه و ذهنیت انقلابی در آن با تمام قوا به میدان آمده است.

فروتنی شاعر به عنوان نماد روشنفکری در برابر توده‌های مردم،  دفاع از غربت و مظلومیت روستاییان، که نماد محرومیت و اختلاف طبقاتی بوده‌اند و هنوز هم هستند، حمله به شهر به عنوان نماد مدرنیته و ستایش از روستا به عنوان نماد سنت، همه خطوط فکری انقلاب است که در این شعر درونی شده است.

 از همه اینها مهم‌تر «مظلومیت در عین ستیهندگی» و «سوگواری خاموش، سوگواری مستتر و مستمر در چرخه زندگی» که هر دو خاطره‌های فراتاریخی و نیز دینی ما ایرانیان از «حماسه» است، به شکلی واقعاً تحسین‌برانگیز در این شعر نفس می‌کشند.

 مؤلفه‌ای که بعدها به یکی از مشخصه‌های ممیز شعر پایداری ایران  از کشورهای دیگر بدل شد و در این شعر کاملاً بی‌صدا حضور دارد، اما حضورش به جان می‌نشیند چرا که از تجربه مستقیم شاعر آب  می‌خورد: سلمان بچه روستا بود.

کد خبر 15653

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز