چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵ - ۱۱:۲۸
۰ نفر

زهیر توکلی: گفت‌وگو با محسن کاظمی، نویسنده کتاب خاطرات عزت‌شاهی.

«محسن کاظمی» در سال‌های اخیر به‌ نامی آشنا در حوزه تاریخ شفاهی ایران بدل شده است. کتاب اخیر او «خاطرات عزت‌شاهی» که اردیبهشت گذشته در نمایشگاه کتاب عرضه شد با حجمی 1000 صفحه‌ای، اکنون تنها پس از گذشت 9 ماه به چاپ چهارم رسیده است.

 کتاب قبلی او با عنوان «خاطرات احمد احمد» نیز هفت‌بار تجدید چاپ شد. خصوصیت منحصربه‌فرد او در تدوین خاطرات، پژوهش دامنه‌داری است که در حین خاطره‌گویی راوی سپس نگارش خاطرات او، در پیرامون آن انجام می‌دهد و حاصل این پژوهش در کتاب خاطرات «عزت‌شاهی» پاورقی‌های مفصل و دقیقی است که در انتهای هر فصل در ذیل خاطرات آمده است همچنین او گفت‌وگوهایی جانبی به‌عنوان تأیید، نقض یا نقد خاطرات خود راوی با افرادی که در ضمن خاطرات راوی از آنها اسم برده شده است و در اتفاقات شاهد یا شریک بوده‌اند، انجام می‌دهد که بخش قابل انتشار آنها در این کتاب، ضمیمه شده است.

   به بهانه ایام دهه فجر، گفت‌وگوی مفصلی با او درباره این کتاب انجام داده‌ایم و در آن به عبرت‌آموزی از حرکت‌های انقلابی دهه چهل و پنجاه نظر داشته‌ایم.

  • یکی از نکته‌های جالب کتاب خاطرات «عزت‌شاهی» این است که او بنا بر هوش غریزی و تجربه‌اش تحلیل‌هایی درباره سقوط آدم‌ها یا جریانات عرضه می‌کند که تا حدود زیادی روان‌شناختی است.

 زمینه‌های روان‌شناختی این کتاب خیلی قوی است. عزت در فقر و مشقت بزرگ شده است. ممکن است برخی بگویند که روی آوردن عزت به مبارزه مسلحانه، واکنش عقده‌های روانی‌اش بوده، چنان‌که در خاطرات آورده که مثلا می‌زده شلوار هم‌کلاسی پولدارش را پاره می‌کرده، اما این چنین نیست.

جالب است که بدانید در محاکم مربوط به همین ساواکی‌ها، آنها برای نجات خودشان از عزت استمداد می‌طلبیدند، وقتی کمالی در محکمه‌گیر می‌افتد می‌گوید: عزت کجاست که بیاید مرا نجات بدهد «بعضی از آدم‌ها با دو ماه زندان رفتن شکواییه تنظیم کردند علیه خیلی از بازجوهای ساواک، ولی عزت شش سال زندانی بود و می‌شود گفت که او را تا مرز مرگ برده‌اند و آورده‌اند، بعضی وقت‌ها به وضعی رساندند که از مرگ بدتر بوده ولی چنین کسی حاضرنشد که حتی دو خط علیه آرش یا رسولی یا تهرانی بنویسد.

 شما در هیچ‌کدام از پرونده‌های اینها نمی‌توانید پیدا کنید که عزت یک برگ شکایت علیه اینها داده باشد. اتفاقا تا آنجا که توانست به آنها کمک کرد. می‌خواهم بگویم که فقر و مشقت دوران کودکی و نوجوانی تأثیر داشت در شکل‌گیری شخصیت او، مثل درختی در دل کویر که از نخوردن آب مجبور است مدام ریشه بیشتری بدواند تا به آب برسد.

در زندان هم همان خطی را می‌رود که در سال 47 و 48 داشته می‌رفته و به‌خاطر همین، شاید یکی از کسانی که از پرحجم‌ترین بایکوت‌ها در زندان آسیب دید، خود همین آقای شاهی باشد. یک مثال دیگر برای شخصیت بی‌خدشه و خراش و منزه از عقده‌ورزی در این مرد، مسأله نادرالوقوع تغییر دادن نام است.


بعد از انقلاب، آرش و تهرانی در دادگاه‌هایشان می‌گویند که «آقای عزت‌شاهی باید به‌خاطر شکنجه‌هایی که ما دادیم، ما را حلال کند.» آن روزها هر مبارزی هم که در هر جمعی خاطره می‌گفت، از عزت‌شاهی و مقاومت نستوهانه او زیر شکنجه‌های شدید، یاد می‌کرد. ایشان برای فرار از شهرت اسمش را تغییر داد تا نکند یک موقع خدای‌ناکرده، جایی، ارفاقی یا نظر لطفی در حق ایشان انجام بشود.


اتفاقا جای کار روان‌شناسی دارد که چطور می‌شود یک فرد با این پس‌زمینه مشقت و فقر در دوران کودکی و آن همه شکنجه‌های هولناک در زندان بدون این‌که حتی یک کلمه اعتراف دست ساواک بدهد و بعد از تحمل بایکوت خفقان‌آور سازمان مجاهدین خلق در زندان، چنین شخصیت بی‌کینه و بی‌عقده‌ای داشته باشد.

  • یکی از مهم‌ترین زمینه‌های روان‌شناختی که آقای شاهی در خلال خاطرات به‌دست خواننده می‌دهد، آن‌جاهایی است که درباره ارتباط تشکیلاتی هرمی در سازمان مجاهدین خلق صحبت می‌کند.

 آقای عزت شاهی برای مجموعه‌ای کارکرد که سانترالیسم دموکراتیک بر آن حاکم بود، گرچه شاخه اصلی این سازمان بعدها پیکار نام گرفت ولی مغز اصلی و گرداننده سازمان درون خود زندان بود. سازمان مجاهدین در سال 54 اعلام تغییر مواضع ایدئولوژیک کرد و رسما مارکسیست شد. 

 رجوی به عنوان رهبر شاخه زندان، این حرکت را فرصت‌طلبانه عنوان کرد اما حاضر هم نبود اقدامی علیه آن بکند و عملا از نظرات مارکسیستی دفاع می‌کرد. اینها تحت تاثیر مدزدگی آن زمان بودند.

 در آن برهه چپ بودن مد بود. اینها در زندان به دلیل نداشتن عمق ایدئولوژیک کم می‌آوردند و مجبور شدند در کنار مارکسیست‌ها قرار بگیرند. معدودی مثل عزت شاهی بودند که مسیر خودشان را می‌رفتند و در آن ساختار فکری سئوال ایجاد کردند و به خاطر همین بایکوت شدند. می‌شود گفت آنچه امروز تحت عنوان تخطئه و سرکوب از سازمان مجاهدین می‌بینید، ریشه در گذشته دارد که هر مخالفی را از سر راه برمی‌دارند، به هر عنوانی و با هر شیوه‌ای که خودشان مجاز بدانند.

  • این تا حدودی به خصیصه کیش شخصیت برمی‌گردد که سانترالیسم دموکراتیک در اعضای مرکزیت ایجاد می‌کند.

 بله، مثلا خود استالین را ببینید، شاید هر جا بخواهیم مثال بزنیم بارزتر از سرکوب‌های استالین پیدا نکنیم.

  • آسیب دیگر که برای کادرهای چنین احزابی به وجود می‌آید، مریدشدن آنهاست و این فرآیند مریدبازی در این کتاب خیلی ملموس توصیف شده است.

 شما می‌گویید مریدبازی، من اسمش را می‌گذارم تشکیلات زده کردن آدم‌ها. اینها برای این که به هدفشان برسند، هر وسیله‌ای را مجاز می‌دانند. برای رسیدن به اهدافشان ابتدا باید آدمها را داشته باشند، آدم‌ها را با هر شیوه‌‌ای نگه می‌دارند،‌شده بایکوت و اگر نشد، از طریق ترتیب‌دادن پست‌های کاذب، تعریف جایگاه‌های خیالی برایشان، اگر هم شد با فروریختن باورهایشان.

وقتی آدمها از خود تهی شوند و هیچ ازشان نماند می‌توانند مثل یک ابزار آنها را در اختیار خودشان بگیرند و استفاده کنند و اگر فرد مقاومی مثل عزت شاهی حاضر نشود که ابزارشان باشد سرکوبشان می‌کنند.

روندی که سازمان مجاهدین خلق، بعد از انقلاب طی کرد تا رسید به 30 خرداد 60، یک ناگزیر تاریخی بوده که علاوه بر پیش زمینه‌های ایدئولوژیک و آن دو آلیسم تاریخی آنها، اصلاح روانی و عاطفی آن در زندان شکل گرفته بوده است.

 تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان در سال 54، انشقاق بزرگی را بین مبارزین به وجود آورد. بعد از انتشار آن جزوه چند نفر از علمای در بند در اوین، برای این که اعلام کنند راه ما رسما از راه مارکسیست‌ها جداست، فتوای معروف نجاست مارکسیست‌ها را صادر می‌کند.

 چرا این فتوا شکل گرفت؟ تا قبل از انتشار جزوه تغییر مواضع ایدئولوژیک در سال 54، یک دلبستگی و شوق عجیب در بین مبارزین مسلمان به سازمان بود، شهید عراقی را ببینید، خود آقای هاشمی را که چه اعتقاد عجیبی به سازمان داشتند ولی این دنیای خیالی و ذهنی به یکباره در سال 54 فرو ریخت و باعث شد که چنین موضعی اتخاذ شود.

 از آن طرف شاخه درون زندان سازمان که خودشان را وارث آن تشکیلات عظیم می‌دانستند، بیکار ننشستند، گفتند: صادرکنندگان فتوا خودشان نجسند. در این میان کسانی مثل بهزاد نبوی و صادق نوروزی شدند گروه جوشکارها که بعدها تبعات اینها می‌شود سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی.

 یک سری دیگر اتاق دویی‌ها هستند کسانی مثل لاجوردی‌ و کچویی که می‌آیند و می‌شوند حزب جمهوری اسلامی و اتفاقا بعد از پیروزی انقلاب، همین ماجراهای درون زندان و اختلاف نظر این دو گروه در داخل زندان بر سر چگونگی خط کشی بین مسلمانها با مارکسیست‌ها و مجاهدین خلق که از قضیه فتوای نجاست شروع شد، به مرور زاویه بیشتری پیدا می‌کند و خشت اول که کج نهاده شده بود دیوار کج را تا ثریا می‌برد.

 همین ماجراهای درون زندان به نوعی در تسریع روند رویارویی مستقیم سازمان در برابر جمهوری اسلامی، غیرمستقیم اما عمده، تاثیر گذاشت. نفرتی که بعضی از زندانیان سیاسی مسلمان در زندان، از سازمان پیدا کردند، مزید بر علت اصلی شد که همانا سهم‌خواهی سازمان بود و در واقع روند رویارویی را تسریع کرد.

 بالاخره اینها از زندان مشهد مورد بایکوت سازمان واقع شده بودند و بعد از انقلاب، علاوه بر شناخت و تجربه‌ای که از آنها به دست آورده بودند، عواطف جریحه‌دار شده‌ای نیز داشتند.

  • اتفاقا عزت در آنجا بحثی راجع به بریدن‌ها در زندان می‌آورد و نشان می‌دهد که چطور زندان باعث می‌شد که آدم‌ها ببرند و نشان می‌دهد که چقدر ساواک و شاه موفق بودند.

     وقتی من این کتاب را خواندم به این تحلیل رسیدم که شکنجه‌ها لزوما برای اعتراف‌گیری نبوده است، برای شستشوی روانی و از بین بردن شخصیت زندانی‌ها، آنها را شکنجه می‌کردند و بعد از شکنجه، در زندان، مراحل بعدی خالی‌کردن هویت انقلابی را از وجود آن شخص پی می‌گرفتند.

    عزت بحث می‌کند که چطور خود زندان باعث می‌شود که طرف آرام آرام روحیه‌اش را از دست بدهد، به بی‌ثمربودن مبارزه‌اش معتقد شود. بعد راجع به بایکوت حرف می‌زند و نقش آن فتوا را بررسی می‌کند در سوق دادن این آدم‌های بیمار به این که بایکوت کنند دیگران را و تاکید می‌کند که پیش از هر کسی، خود این بایکوت‌شده‌ها بودند که می‌بریدند و می‌شدند خبرچین ساواکی‌ها یا عفونامه می‌نوشتند و می‌آمدند بیرون.

     الآن بعد از 27 سال خوب است روی این ماجراها بازنگری شود.خیلی نادر است که یک زندانی سیاسی باسابقه و شکنجه‌دیده مثل عزت سعی کند که در خاطراتش با یک کلام غیرمستقیم، هم زندانی‌هایش را تبرئه کند که اگر بریدند، باید شرایط را دید.

وقتی فرد احساس کند که هیچ برایش نمانده است و هیچ چیزی برایش تعریف شده نیست، حاضر است به هر خس و خاشاکی دست بزند، می‌خواهد دنبال تعریفی برای خودش باشد، سازمان رویه‌اش این بود و ساواک هم در غلیظ‌کردن آن اختلافات که به آن بایکوت‌ها منجر می‌شد، نقش داشت؛ چنان که جزوه‌ تغییر مواضع را در سطح وسیع در داخل زندان تکثیر کرده بود.

 به نظر من کسانی که در جشن سیاسی شرکت کردند، خطر اول را خطر مجاهدین می‌دانستند و می‌خواستند به هر مستمسکی شده، از زندان بیرون بیایند تا با جریان انحرافی مجاهدین مقابله کنند، چون بعضی‌هایشان هم بعد از بیرون آمدن از زندان دوباره به مبارزه روی می‌آوردند و حتی در درگیری‌ها شهید شدند.

 حتی جدای از جشن سیاسی، دیگرانی هم که قبلاً عفو نوشته بودند و از زندان آزاد شده بودند، بعضاً به خاطر این بوده است که بتوانند دوباره مبارزه را به شکل دیگری در بیرون از زندان سازمان بدهند، بعضی از این عفو نوشته‌ها بعداً شهید شدند.

 به هر صورت بعد از انقلاب مهم‌ترین حادثه‌ای که صرف نظر از جنگ، روی داد و ما هنوز هم داریم تبعات آن را پس می‌دهیم، 30 خرداد 60 بود. عزت بعد از انقلاب تلاش می‌کند که ما به 30 خرداد 60 نرسیم و به خاطر شناخت دقیقی که از اینها داشت، به مسئولان نظام توصیه کرده بود که: سران این سازمان چند نفر بیشتر نیستند، چند ماه اینها را بیندازید زندان تا ارتباط آنها با هوادارانشان قیچی شود.

  • مثلاً  رجوی شهردار تهران می‌شد، این اتفاقات پیش نمی‌آمد.


جنم رجوی این نبود. فکر می‌کنید اگر مسعود شهردار تهران می‌شد، به همین بسنده می‌‌کرد. اینها تمامیت خواهند؛ همان حالت سانترالیزم دموکراتیک که تمام مملکت با تمام آحادش باید پیرو ما باشند، اینها چنین ساختار فکری دارند و مرور زمان هم ثابت کرده که سازمان مجاهدین خلق هیچ نوع روند رو به اصلاحی را نمی‌تواند بپذیرد؛ این مسئله را تنها در خاطرات عزت شاهی نمی‌بینیم، گریختگان خود سازمان مثل زرکش، زرین نعل، بهمن بازرگانی و هادی شمس حائری هم در خاطراتشان بر محتوم‌بودن این روند شهادت داده‌اند.

  • یکی از نکات جالب توجه بحثی است که آقای عزت شاهی درباره‌ خانه‌های تیمی مطرح می‌کند که زندگی‌کردن در خانه‌های تیمی چقدر در شکست مبارزه آنها تاثیر داشت، چون یک ذهنیت بسته و مریدوار پیدا می‌کردند و هر چه مرکزیت می‌گفت، می‌پذیرفتند چون خودشان نمی‌توانستند تحلیل عینی از جامعه داشته باشند.

    نتیجه‌اش این شد که سازمان قبل از انقلاب کاملاً از هم پاشید، به طور کامل قفل شد و بعد از انقلاب هم جوان‌های مردم را با همین روش داد دم تیغ. این بحث‌ها می‌تواند ره‌آوردی باشد برای جوان‌های ما که در دام مریدشدن نیفتند و این که تذکری باشد به دولتمردهای ما که کیش شخصیت می‌تواند آدم را به کجاها برساند؟

 خود عزت هم مرید بوده، در کتاب می‌گوید: وقتی که وحید افراخته را گرفتند، من با خودم گفتم: مگر می‌شود وحید گیر بیفتد؟ اگر دستگیر شده باشد، مگر ممکن است یک کلمه هم حرف بزند؟ یا در خصوص علیرضا زمردیان که گفته می‌شود خیلی‌ها پشت سر او نماز می‌خوانده و بعد مارکسیست می‌شود. این نشان می‌دهد  که کیش شخصیت در تمام اینها بوده است و فقط مختص به بنیانگذارانی مثل حنیف‌نژاد یا سعید محسن نمی‌شود.

 باید دنبال این رفت که این کیش شخصیت برای چه به وجود آمده است. این در یک پروسه‌ اجتماعی شکل می‌گیرد. اینها آدم‌هایی هستند که واقعاً ظرفیت فکری بالایی دارند. بچه‌هایی هستند که در دهه چهل‌وپنجاه نه الآن در آن موقع، غالباً فارغ‌التحصیل دانشکده فنی دانشگاه تهران یا دانشگاه پلی‌تکنیک یا شریف (آریامهر سابق) هستند.

 حتی سعید محسن مسئول تاسیسات وزارت کشور بوده است و اصلاً شاید قیام اینها و حرکتشان هم به خاطر غیرعادی بودنشان بوده  است. اینها از این طرف خود بزرگ بینی‌هایی رابه خاطر همین ظرفیت‌های بالایشان دارند و از طرف دیگر به خاطر مدبودن چپ و نیز به خاطر جلوافتادن چریک‌های فدایی خلق از آنها در حادثه‌ سیاهکل، دچار واکنش انفعالی و خود کم‌بینی می‌شوند و به تبع آن به شتابزدگی می‌افتند و در نتیجه در جشن‌های 2500 ساله چنان ضربه‌ای می‌خورند که مسیرشان را تغییر می‌دهد. این روند افراط و تفریط در تمام مدت حیات سازمان تا همین الان ادامه داشته است و شما هیچ وقت نمی‌توانید آنها را در یک نقطه‌ اعتدال ببینید.

  • بحث دیگر بحث نفاق است. در این کتاب از تدوین جزوه‌های سازمان در مرکزیت اول و سه قشری‌بودن این جزوه‌ها صحبت شده است که جزوه‌های مختص قشر یک یعنی کادرهای بالا رسما دارای آموزه‌های مارکسیستی است.

 این نشان می‌دهد که نفاق از همان ابتدا در سازمان وجود داشته است.

  • ‌سازمان مجاهدین خلق ناگفته و نانوشته اعتقاد داشت و دارد به این که هدف وسیله را توجیه می‌کند این یعنی عمل‌زدگی که با خودش نفاق می‌آورد.

 بسترهای پیدایش این نفاق، مقداری به بسترهای خانوادگی اینها برمی‌گردد. نمونه‌های زیادی داریم که مثال بارزش خانواده حنیف‌نژاد است که در تبریز زندگی می‌کردند و جریان‌های سیاسی چپی مثل پیشه‌‌وری را از نزدیک دیده بودند. دیگری گریز از یک طبقه اجتماعی به طبقه دیگر است، اینها خانواده‌هایشان اکثرا متعلق به طبقه پایین جامعه بود و در بررسی زندگی اینها می‌بینیم که غالبا به خاطر فقر خانواده از بورس‌های تحصیلی استفاده می‌کردند.

دیگر این که خانواده‌های اینها معمولا سنتی بودند،‌اینها در فضای مدرن دانشگاه قرار می‌گرفتند و در جلساتی که به دنبال علمی‌کردن دین بودند، دچار یک سری تعارض‌ها و تناقض‌ها می‌شدند.

برای حمل این تعارض‌ها و تناقض‌ها نیاز بود که شخصیتی جدا از شخصیت خانواده و شخصیتی جدا از دنیای مدرنی که به آن پا گذاشته بودند داشته باشند، نه متجدد بودند نه مذهبی سنتی. مجموع این عوامل را می‌توان گریز از یک طبقه به طبقه دیگر اجتماع تعبیر کرد. این را اضافه کنید به این که دانشگاه‌ها و کلا فضای روشنفکران و مبارزاتی ما در آن برهه، جولانگاه تفکر چپ بود.

 در مرکزیت اول، حسن نیک‌بین معروف به عبدی، مسئول نوشتن جزوه‌های آموزشی شد. این شخص یک مارکسیست بود و جزوه «مبارزه چیست» به تدوین او، که از اولین جزوه‌های سازمان بوده است، یک متن مارکسیستی است.

 حنیف‌نژاد و سعید محسن مطلع بودند و این را سپرده بود به دست او، مثال دیگر که واقعا تکان‌دهنده است، بهمن بازرگان است که سال 52 یعنی دو سال قبل از جزوه تغییر مواضع ایدئولوژیک، مارکسیست شده بود اما با امر به تقیه از جانب رجوی، تمام این دو سال نماز می‌خوانده است و حتی رجوی  او را در زندان پیش نماز می‌کرده است.ببینید نفاق تا کجا در شخصیت اینها استوار شده بود.

  • بحث دیگری که جسارت می‌طلبید و من آقای عزت شاهی را تحسین می‌‌کنم، مروری است که ایشان بر فعالیت گروه حزب‌‌الله داشته‌اند و من از آن تعبیر می‌کنم به «نقش ماجراجویی‌ها در شکل‌گیری‌ و متلاشی‌شدن فعالیت‌های انقلابی». عزت می‌گوید: من به اینها می‌گفتم: شما اگر با این بی‌احتیاطی‌ها و دست کم گرفتن ساواک جلو بروید، اگر کشته شوید نه تنها شهید نیستید، خائنید، چون هر یک انقلابی که کشته می‌شود،‌ملت است که سرمایه‌اش را دارد از دست می‌دهد.»

 این ماجراجویی‌ها فقط در مذهبی‌ها ‌نبود، چپ‌ها هم دچار بودند؛ اصلا ماجرای سیاهکل، تا حدودی در نتیجه ماجراجویی و ناشی‌گری که لازمه لاینفک آن است، اتفاق افتاد. این بر می‌گردد به سن و سال این بچه‌ها. در سازمان‌ مجاهدین خلق، پیرترین‌شان عباس داوری بود که حدود 32 سال سن داشت.

 روحیات سرکش دوران جوانی به اضافه نداشتن دانش مبارزه به علاوه حس رقابتی که بین سازمان مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی خلق بود و هر کدام خودشان را صدای طیفی از جامعه می‌دانستند به این ماجراجویی‌ها شکل می‌داد.

  • به نظر می‌رسد که کاراکتر انقلابی چپ، کسانی مثل چه‌گوارا و مائو به عنوان یک الگو، تأثیر زیادی بر این شتاب‌زدگی‌ها داشته است؛ اینها به تبع جوانی، آرمانگرا و در عین حال عجول بودند. این دو وقتی باهم درمی‌آمیزند، باعث می‌شوند که به نوعی تقلید بدون دانش و تجربه، تقلیدی در سطح که عبارت باشد از بازسازی سریع شخصیت یک چریک چپ دست بزنند از این طریق بیشتر حس شخصی آنها ارضا شده است والا الان با فاصله گرفتن از زمان پرواضح است که چقدر حرکت چریکی در ایران عقیم بوده است.

اینها شناخت کافی نسبت به جامعه‌ ایران نداشتند و بیشتر تحت تأثیر انقلاب‌های دنیا بودند. سال‌های قبل از داستان سیاهکل، در سال 43، سازمان انقلابی حزب توده که در رأس آنها سیروس نهاوندی بوده و در اروپا شکل گرفته بود، به ایران می‌آیند، اینها بیشتر بچه‌های کنفدراسیون بودند، جوان‌هایی با شور انقلابی بالا و اطلاعاتی به حد اقیانوسی به عمق یک بندانگشت.

 اینها و گروه‌های چپ دیگری مثل گروه نیکخواه همه‌شان با تئوری «چریک‌ روستایی» بلند می‌شوند از اروپا به ایران می‌آیند و به سرعت برق متلاشی می شوند و در دام ساواک می‌افتند این به‌خاطر عدم شناخت‌شان از جامعه‌ ما به‌خصوص جامعه‌ روستایی ما بوده است، یک تقلید کاملا سطحی از مائو. قضیه‌ سیاهکل که چند سال بعد از اینها اتفاق افتاد، یک تصادف بود، چند نفر از چریک‌های فدایی خلق که در مرحله‌ استعداد برای شناسایی مناطق روستایی شمال کشور به جنگل‌های شمال رفته بودند، در تنگنای آذوقه، مجبور شدند به روستایی مراجعه کنند، پاسگاه ژاندارمری سیاهکل به این‌ها مشکوک می‌شود و تعدادی از آنها را دستگیر می‌کند و اینها صرفاً بر اثر یک تصادف مجبور به درگیری برای آزاد کردن آن‌ها می شوند که این هم یک ناشی‌گری فاحش بود.

 نمونه‌ این ناشی‌گری‌ها و ماجراجویی‌ها در کارنامه‌ سازمان مجاهدین خلق هم به وفور دیده می‌شود. نمونه‌اش، اعزام چندتن از کادرهای بالای سازمان بدون توافق کامل با سازمان ساف برای  مطالعه مسیرهای درست، به فلسطین که منجر به دستگیری تعدادی از این‌ها در دوبی در آبان 49 شد پشت بند این، برای نجات‌ آن‌ها، مجبور شدند به اشتباه بدتری دست بزنند که هواپیماربایی بود مثال دیگرش جریان گروگانگیری شهرام پهلوی است که بعد از ضربه شهریور 50 با این کار که مثلاً برای نجات دستگیرشدگان سازمان بود، باقیمانده‌ کادرهای اصلی هم به دام افتادند.

 آن نکته‌ای هم که درباره کاراکتر چپ انقلابی گفتید خود عزت در کتاب جواب می‌دهد. در ماجرای فتوای نجاست به علمای دربند در اوین می‌گوید که: اگر این بچه‌ها به سمت مارکسیسم می‌روند نتیجه‌ کم‌کاری علمای ماست والا ما شخصیت‌های انقلابی در اسلام کم نداریم، چه درصدر اسلام و چه در تاریخ معاصر.

 اگر امام را در آن روزگار مستثنی بکنید، قاطبه‌ روحانیت  در آن برهه حرکت عمیقی در جهت معرفی چهره‌ انقلابی اسلام نکرده بودند و نمی‌کردند. اینها عبرت‌هایی است برای امروز ما که هنوز هم مبتلا به کم‌کاری هستیم و جایش را می‌خواهیم با حرکت پوپولیستی پر کنیم.

  • یک بحث دیگر که شما در این کتاب مفصل به آن نپرداخته‌اید و شاید جاداشت اگر درباره آن در بخش ضمایم گفتگوی جداگانه‌ای با عزت شاهی می‌داشتید، بحث مشروعیت حرکت مسلحانه و نیز کارآمدی حرکت مسلحانه از دیدگاه مردی مثل اوست که جوانی‌اش را بر سر این کار گذاشت. این‌قدر را می‌دانیم که تأیید امام پای ‌هیچ یک از ترورهای آن دوران نیست.

ما نخواستیم با خواننده خیلی مستقیم حرف بزنیم به‌خاطر این که عزت خودش جزء عاملان این قضیه بوده است و حتی در درگیری‌اش با ساواک دختر بچه‌ای کشته شده است و در بمب‌گذاری هتل عباسی اصفهان که عزت عاملش بوده، یک نظافتچی آن هتل، بی‌گناه کشته شده است و عزت خودش را در خلال این خاطرات محاکمه کرده منتها صدای‌ این محاکمه را باید غیرمستقیم شنید. وقتی در مقدمه آورده‌ام که ایشان، با آن استحکام شخصیت، با دیدن عکس آن دختربچه بهت زده شد و به قول بیهقی «گریه‌ای کرد به درد» این خودش گویاست.


البته یک نکته را تذکر بدهم. عزت جایی در کتاب صحبت از امام می‌کند که حرکت سازمان مجاهدین خلق را تأیید نکردند ولی همه‌ علما  آن را تأیید کرده بودند و شهید مطهری هم در ابتدا تأیید می‌کرد اما پس از سکوت امام ایشان هم سکوت و کناره‌گیری از نفی یا اثبات سازمان را اختیار کرد.

 در ضمایم کتاب هم ارجاع داده‌ام به مصاحبه‌ آقای معادی‌خواه با مجله‌ چشم‌انداز، ایشان در آنجا گفته است: ما خبر از موضع امام نداشتیم و چه خوب شد که نداشتیم، چون در هر حال به سمت سازمان رفته بودیم.

 می‌خواهم نتیجه بگیرم که مسأله در آن زمان این‌قدرها هم شفاف نبوده است و واقعاً تصور بسیاری از بچه‌های مبارز مسلمان، تأیید سازمان از نظر علما بود ولی به هرحال مشی سیاسی آقای شاهی در سال‌های پس از انقلاب در آن سال‌هایی که هنوز انزوا اختیار نکرده بود و در کمیته مرکزی فعالیت داشت، تلاشی صریح برای کم کردن اصطکاک‌ها و پیش‌گیری از خشونت و رو در رو قرار گرفتن نیروها با هم بوده است و پرهیز ایشان از ورود به عالم سیاست در بیست و دو سال پس از آن، گویای آن است که ایشان تغییرات سیاسی سریع و قهرآمیز را نامناسب و اصلاً ناممکن می‌بینند.

کد خبر 15186

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز