گفتی و شنیدیم که: «دیده‌ام گاهی می‌آیند و می‌گویند هر چه در دل ما بود تو گفتی».

گویی علاوه بر حرف اول، کلام آخر را نیز می‌دانی از مرزها چه نیک آگاهی. «هر چه به جانت نشست و خنک شدی، بهشتی است و هرچه آتش بر جانت زد، جهنمی.»

گفتی که «اگر میهمانی، مؤدب بنشین. هر چه جلویت گذاشتند بخور واعتراض نکن. گفتی همه مصائب در کربلاست و هر جا هستی خیر تو در آن است.» از دختر سه‌ساله‌ای گفتی که لباسش سوخته و دلش شکسته، به دنبال پدر می‌گشت و عمه‌اش را گریان می‌دید و اضافه کردی: «دردی از این بالاتر سراغ داری»؟!

گفتی «همه فکر می‌کنند عاقل‌اند. اما اگر بدانند که همگی مجنونند به حال هم، رحم می‌کنند.»‌خوب به خاطر دارم زمانی را که برای اولین بار، طوبای محبت به دستم رسید. که دلم شکسته بود و حیران چرایی‌اش بودم. در یک جمله گفتی «اگر لازم باشد حکمتش را نشان می‌دهند، اگر نه، سرت در زندگی‌ات باشد.»

گفتی «هر چه که شد، از آن ببخش، معامله کن، معامله‌ای نقد.» گفته بودی: «اگر اولش بسم‌الله گفتی تا آخر خودش انجام می‌شود» و در مورد دوستی‌ها گفتی «اگر دوستی پیدا کردی، دوستان او دوستان تواند.» و این همانی است که تماشایی شده. گویی حلقه زرینی که روزگاری مفقود بود، پیدا شد و بار دیگر جماعتی را به هم پیوست و جماعتی که روزگاری رنگارنگ بود، یک رنگ شد.و از با هم بودن گفتی، که «هر کدام از شما گوشه‌ای از کار را بگیرد. آن طور که وقتی می‌پرسند کار را که کرد؟ معلوم نشود.»

گفتی که «هیچ دکه‌ای، متاعی را که می‌خواهیم ندارد.» و «دروغ اساساً چیزی نیست که هست باشد.» گفتی... و شنیدیم...

راستی، با تمام آنچه تو گفتی، حرفی برای ما گذاشتی؟ حقا که هر چه در دل ما بود، تو گفتی!!!

حرف ناگفته‌ای نگذاشته
حرف ناگفته‌ای نگذاشته، پیرمرد ساده قصه ما. گویی از دور دست‌های ازل، آرام آرام گام برداشته، تا اینجا لختی یله دهد و شیرین داستان بگوید. آنچنان که هر وجود خسته و شکسته‌ای را به شرط طلب، از کوچه بن‌بست‌های نیستی، راهی ملکوت درونش کند، به قصد تماشا.

آنجاست که در گرمای هم‌دلی‌اش، بغض کهن فرو خورده‌ای، شکسته، نطق باز و بذری کاشته می‌شود. می‌دانی که کشاورزی خوب می‌داند. به محبت بذر را می‌میراند، لحظه به لحظه و حیات می‌بخشد، دم به دم. تا آنجا که بذری خرد، یکه‌شناس خورشید می‌شود و... روزی غنچه می‌خندد و باز می‌شود. «حرف ناگفته‌ای نگذاشته پیرمرد ساده قصه ما».

نمی‌دانم چگونه آغاز نمایم. چگونه در مورد کسی که به وجود آورنده بزرگترین تحول در زندگی‌ام بود، بنویسم. تحولی که لحظه به لحظه زندگی من را تحت تأثیر قرار داد و خودی دیگر برای من ساخت. راستش نوشتن درباره خود، در عین سادگی، یکی از بزرگترین و حساس‌ترین کارهای زندگی است.

بر این اعتقادم که در هر دوره‌ای، خداوند، انسان‌هایی بزرگ را بر روی زمین قرار می‌دهد تا بندگانش هر چه بهتر با او و صفت‌هایش آشنا شوند. سپاسگزار خداوند هستم که در دوران کوتاه زندگی‌ام سعادت شاگردی مکتب استاد بزرگ حاج اسماعیل دولابی را پیدا کردم. چرا که در این دوران بود که به بسیاری از جنبه‌های ارتباط خود و خدای مهربان پی بردم.

جنبه‌هایی که با رسوخ در جان زندگی من باعث ایجاد تحولی بزرگ، به بزرگی تولدی دوباره در من شد. تولدی دوباره ... تولد در دنیایی پر از عشق و محبت راستین.  دنیایی که هر شب آن شب قدر است و هر صبح آن صبحی برای متولد شدن و هزاران هزار نکته دیگر که در این مجال نمی‌توان به همه آن پرداخت.

در وصف ایشان دنبال واژه‌ها، جمله‌ها و یا نکته‌های بسیاری گشتم اما هیچ نیافتم. پس تصمیم گرفتم آن پیر فرزانه را با واژه سکوت وصف نمایم. بعضی وقت‌ها برای توصیف بزرگی‌ها باید سکوت اختیار کرد تا بهتر بتوان آن موضوع را توصیف نمود. پس من هم در توصیف ایشان سکوت اختیار می‌کنم و با یک جمله نوشته خود را به پایان می‌برم.

حاج اسماعیل دولابی به بزرگی سکوت بود.

کد خبر 14901

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز