شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۵:۵۱
۰ نفر

نرگس فتحعلیان: ذهن نزدیک‌ترین مرتبه «غیب» به انسان است («غیب» به معنای امری غیرملموس که با حواس درک نمی‌شود)؛ از این‌رو شناخت ذهن یکی از مهم‌ترین مسائلی است که شخص در حوزه شناخت با آن روبه‌رو خواهد شد چرا که هر شناختی از جهان بیرون توسط آگاهی فرد و در ذهن او صورت می‌گیرد.

طرح - اندیشه

 سؤال «شعور و آگاهی چیست؟» یکی از قدیمی‌ترین و اساسی‌ترین سؤال‌های بشری است که به قول جان هیک جزو «مسائل سخت» به شمار می‌آید. عصب شناسان به پاسخ این سؤال نمی‌پردازند بلکه کار آنها توضیح و توصیف چگونگی کارکرد مغز و تشریح فرایندهایی است که حین ادراک اتفاق می‌افتد. جان هیک در فصلی از کتاب خود با نام «مرز جدید علم و دین» می‌کوشد به سؤال «این همانی ذهن/ مغز؟» پاسخ گوید. هیک بحث می‌کند که عصب‌شناسی در پی پاسخ سؤال «آگاهی چیست؟» نیست و آنگاه این سؤال را مورد بحث قرار داده است. او دیدگاه ماده‌گرایان را که آگاهی را مادی توصیف می‌کنند، نقد می‌کند. این نوشته ترجمه‌ای است از بخشی از این فصل کتاب یاد شده. هیک نظرات ماده‌گرایان را برای تقلیل ذهن به مغز (همانی ذهن/ مغز) بررسی کرده و ناکافی بودن دلایل‌شان را نشان می‌دهد. بحث هیک به لحاظ توجه ذهنِِ خوگرفته با جهان‌شناسی مادی به رخنه‌های این نگرش شایان توجه است و می‌تواند اشاره‌ای به مرزهای علم و چه بسا دریچه‌ای به فراتر از علم باشد.
طبق تئوری این همانی ذهن/ مغز، آگاهی به سادگی یک فعالیت طبیعی دانسته می‌شود. بر این اساس آگاهی مرکب از کارکردهای الکترو‌شیمیایی مغز و بدون هیچ مازادی است. 2اپیزود تفکر آگاهانه و فرایندهای الکترو‌شیمیایی که به‌طور همزمان در ذهن اتفاق می‌افتند، 2فرایند متمایز فیزیکی و غیرفیزیکی نیستند بلکه یک واقعه فیزیکی یکسان‌اند.

در واقع شرح ماده‌گرا از زندگی ذهنی ما این است؛ یک سری شارژها و دشارژهای الکتریکی و ناپایدار که در ماده خاکستری داخل سرِ ما اتفاق می‌افتد. این موضع‌گیری با این واقعیت که همبستگی‌های عصبی اپیزودهای آگاهی با دقت فزاینده‌ای قابل ردیابی است، تقویت می‌شود. به‌راستی امروز همه ما - با وجود همه اختلافات‌مان- این را مسلم می‌دانیم که برای هر تغییری که در آگاهی اتفاق می‌افتد، تغییر متناظری در بخشی از مغز صورت می‌گیرد؛ اما خطری که در بیشتر نوشته‌ها نفوذ کرده آن است که «همبستگی» را «همانی» تلقی کنیم. با آنکه مدارک بی‌اندازه‌ای برای همبستگی ذهن/مغز وجود دارد، مادامی که انباشت یا وسعت این مدارک را اثبات همانی ذهن/مغز تصور کنیم، اشتباه منطقی خامی مرتکب شده‌ایم. همچنان که استیون رز می‌گوید واضح است که «وجود همبستگی، دلیل وجود علت نیست».

دور زدن مسئله

بسیاری از فیلسوفان ذهن معاصر، مانند نیوبرگ و راماچاندران، نگاهی متفاوت از زمینه رایج پذیرفته شده دارند. آنان شواهد درون‌نگری را [که با ماده‌نگری در تقابل است] با این شیوه کنار می‌گذارند که «به‌نظر می‌رسد طبیعتِ جریان آگاهی، که ما مستقیما از آن باخبریم، از تغییرات فیزیکی شناخته‌شده‌ای که همزمان در مغز اتفاق می‌افتد، متفاوت است». از این منظر ارزش تجربه عادی ما با عنوان «طبقه‌بندی روانی اولیه از زبان متداول» کاملا از بین می‌رود؛ چنانچه چرچلند می‌گوید: نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که روان عمومی، چیزی بیشتر از یک مرحله در گسترش تاریخی خودآگاهی ما را نمایندگی کند؛ مرحله‌ای که علم عصب‌شناسی ممکن است به ما کمک کند تا بر آن فائق آییم.

ما در تجربه درون‌نگری عادی‌مان یک سیب قرمز می‌بینیم، بدان خاطر که میدان بینایی‌ای که از آن آگاهیم، شامل شکل قرمز رنگی است که آن را سیب می‌نامیم. آگاهی حس بینایی ما (و لامسه وقتی آن را لمس می‌کنیم، بویایی وقتی آن را می‌بوییم و چشایی وقتی آن را می‌چشیم) ادعای این را ندارد که به ما درباره ساختار شیمیایی یا اتمی سیب چیزی می‌گوید. نادانی به این امر محتوای میدان بینایی ما را تحت‌تأثیر قرار نمی‌دهد. آگاهی مستقیم ما از آن در یک لحظه اصلاح‌ناپذیر یا خطاناپذیر است. در آن اشتباهی صورت نمی‌گیرد گرچه استنباطی که از آن می‌کنیم، می‌تواند اشتباه باشد. بنابراین، این واقعیت فیزیکی که قرمزی سطح سیب ناشی از شبکه مولکولی است که فتون‌ها را در طول موج بحرانی خاصی بازمی‌تاباند، به هیچ طریقی درون‌نگری را مورد شک قرار نمی‌دهد و به همین شکل برای مثال‌های دیگرِی که چرچلند آورده است. درون‌نگری خبرداشتن از محتوای آگاهی ما، اعم از بینایی و غیره است. چه ما آگاه به فیزیک جدید باشیم و چه جاهل، این محتوا همان باقی خواهد ماند. چنانچه ما از آن مطلع باشیم، می‌توانیم آن آگاهی را نیز درونی کنیم. از این رو، این بحثِ چرچلند (که آگاهی مستقیم ما از محتوای آگاهی‌مان غیرقابل اعتماد است به این دلیل که این آگاهی‌ای است به شیوه‌ای که جهان به‌نظر ما می‌رسد و نه ساختارهای فیزیکی و شیمیایی داخلی آن) دور زدن ساده این مسئله است که آیا محتوای آگاهی همان فعالیت عصبی است یا تنها با آن همبستگی دارد.

نظریه این همانی

نظریه این همانی به وضوح برای بسیاری دشواری‌های سهمگینی در پی دارد. مشکل اساسی این است که حتی کامل‌ترین شرح کارکرد مغز به تجربه آگاهی حقیقی، که با آن همبسته است، نمی‌رسد. چنانچه توماس نایگل در مقاله معروفش در 1974 با نام «خفاش بودن چگونه است؟» بحث می‌کند که وقتی ما همه آنچه را که می‌توان دانست درباره آناتومی خفاش، فیزیولوژی‌اش، مکان‌یابی با صدا و غیره می‌دانیم، هنوز - با این فرض که خفاش‌ها سطحی از آگاهی دارند- نمی‌دانیم خفاش‌بودن چگونه است. این نکته در دل قانون این همانی است، که اگر «الف» با «ب» یکسان باشد، آنها خواص یکسانی دارند اما حالت‌های ذهنی در مکان‌هایی در فضا جای داده نشده‌اند در حالی که حالات مغز چنین‌اند، [لذا حالت‌های ذهنی با حالات مغز خواص یکسانی ندارند] برای مثال، احساس آگاهی از درد می‌تواند تند، کند یا ضربانی باشد اما هیچ بخشی از مغز تند یا کند نمی‌شود یا شروع به تپش نمی‌کند. اگر من انگشتم را بخراشم مطمئن به‌نظر نمی‌رسد که ویژگی‌های آگاهی من از درد، همان ویژگی‌های سوختن یک سری از نورون‌های مغزم باشد.

مستقیم‌ترین مشاهدات در این مورد از سال 1950 آغاز شد؛ هنگامی که جراحی مغز ضرورت یافت. در مواقعی ممکن بود با پرسیدن از بیماری که هوشیار بود، آزمایش‌های جالبی را انجام داد تا با کمک آنها بتوان گزارش کرد هنگامی که قسمت‌های مختلفی از قشر مخ تحریک می‌شود(خود مغز دارای عصب درد نیست)، در آگاهی چه اتفاقی می‌افتد. جراحی را فرض کنید که مغز بیماری را گشوده است و با ابزارهایی فعالیت الکتریکی آن را ثبت می‌کند و گرمایش متوالی نورون‌های مرتبط با گزارش بیمار را درباره اتفاقاتی که در ذهنش می‌افتد، به‌طور متوالی ردیابی می‌کند. برای مثال، فرض کنید بیمار منظره کوهی را مجسم می‌کند با دریاچه‌ای آبی در جلو و درخت‌های صنوبری در عقب که در نوار سبزی در شیب پایینی گستره کوه روییده‌اند. آیا واقعا معنایی دارد که بگوییم فعالیت الکتروشیمیایی که جراح با ابزارش می‌بیند و در ماده خاکستری‌ای اتفاق می‌افتد- که می‌تواند در جلوی خودش ببیند و لمس کند- جزء به جزء همان منظره کوه تجسم یافته است که محتوای هوشیاری بیمار را تشکیل داده؟

درست یا غلط، این معنی دارد که بگوییم فعالیت مغزی موجب تجربه هوشیاری می‌شود. باز درست یا غلط، معنی دارد که بگوییم بدون فعالیت مغز هیچ‌گونه تجربه هوشیاری نخواهد بود. اما آیا معنایی دارد که بگوییم فعالیت مغزی جزء به جزء همان صحنه مجسم شده است که آگاهی بیمار را تصرف کرده؟ برای من چنین اشاره پوچی کاملا ضد‌شهود است. مانند فیلسوف، جاناتان لو، من فکر نمی‌کنم این تز که مراحل ذهنی «فقط همان» مراحل فیزیکی هستند، حتی قابل فهم باشد.

گرچه چیزهای دیگری هم [از دید مخالف] می‌شود گفت. همانند اینکه، در بحث‌های فلسفی روشن شده که آنچه در ظاهر 2چیز مختلف است گاهی می‌تواند به‌رغم نشان دادن ویژگی‌های مختلف، یکی باشد. 2چیز می‌توانند یک چیز واحد باشند که در عبارات و جملات مختلف و شاید در نسبتی متفاوت با ما توضیح داده شده‌اند. همه ما می‌دانیم منظورمان از آنچه در زبان عامیانه رعد و برق در آسمان می‌گوییم، چیست. اما همین پدیده را فیزیک‌دان‌ها به این شکل توضیح می‌دهند: تخلیه عظیم و ناگهانی مجموعه‌ای از بارهای الکتریکی که توسط حرکت مجموعه‌ای از قطرات آب یا بلورهای یخِ با بار اندک (که شکل‌دهنده ابرها هستند)، تولیده شده‌اند. بنابراین با وجود این واقعیت که رعد و برق و تخلیه الکتریکی، کاملامتفاوت و در جملاتی مختلف توضیح داده می‌شوند، در واقع یک چیز هستند.

اما آیا این کمکی به پذیرفتن همانی ذهن/مغز می‌کند؟ چنین نیست. هنگامی که ما [در توضیح همانی ذهن/مغز] مثالی از 2چیز به کار می‌بریم که هر دو بی‌هیچ بحثی فیزیکی هستند، مانند رعد و برق و تخلیه الکتریکی تولید شده با ابرها، در واقع مسئله را دور می‌زنیم. مسئله این نیست که آیا 2پدیده فیزیکی می‌توانند یکسان باشند، بلکه مسئله آن است که آیا یک پدیده فیزیکی و یک پدیده ذهنی می‌توانند یکسان باشند. در مثال رعد و برق، به جای به کار بردن تخلیه الکتریکی به‌عنوان بخش دوم قیاس، باید آگاهی دیدن رعد و برق را قرار دهیم. سؤال این است که آیا این آگاهی، امری فیزیکی ا‌ست؟ اما تجربه رعد و برق را نمی‌توان در یک سطح به‌عنوان گرمایش نورون‌ها (به‌ویژه در لب پسین مغز) و در سطحی دیگر به‌عنوان احساس آگاهی دیدن آذرخش توضیح داد، پس آیا گرمایش نورون‌ها و تجربه آگاهی یک چیز هستند که در جملات مختلف برای مقاصد متفاوت توضیح داده شده‌اند؟

پاسخ منفی است. مسئله این است که چگونه یک تجربه آگاهی می‌تواند با یک واقعه فیزیکی در مغز یکسان باشد، همچنان که وجه تمایزش از همبستگی دقیق، ذکر شد؛ و این فرض که همبستگی، این همانی را بنیان می‌نهد، دور زدن مسئله است. باورِ یکسان این دو، واقعیتی نیست که به‌طور تجربی ساخته شده باشد یا نتیجه یک استدلال منطقی متقاعدکننده باشد بلکه تأکیدی است که بر پایه اعتقاد به طبیعت‌گرایی شکل گرفته است. گاهی ضعف نظریه این همانی ذهن/ مغز زیر ایده ویژگی‌های دوگانه پنهان می‌شود؛ ایده‌ای که طبق آن وقایعی که در مخ اتفاق می‌افتد 2مجموعه ویژگی متفاوت دارد؛ یکی فیزیکی و دیگری ذهنی که برای توضیح‌شان 2زبان مختلف لازم است. بنابراین زبان عصب‌شناسی و زبان روانشناسی 2راه مختلف سخن گفتن درباره یک چیز هستند به نام کارکرد مغز، اما هر یک، 2ویژگی مختلف را مورد توجه قرار داده‌اند. این تعبیرِ دو زبانی از همانی ذهن/ مغز، امروزه بسیار استفاده می‌شود.

کد خبر 141629

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز