شنبه ۹ دی ۱۳۸۵ - ۰۹:۱۸
۰ نفر

عیسی محمدی: آن مرد آمد. آن مرد، از توی کتاب‌ها نیامد، از شهر میانه آمد. آن مرد، نه سواد داشت، نه می‌توانست فارسی حرف بزند، اما یک قهرمان بود.

 آن مرد، تنها به همایش تندیس فداکاری دانشجویان آمد. بی‌هیچ خدم و حشمی. آن مرد، در سرمای فلکه اول خزانه بخارایی، نشست و به سؤالاتمان جواب داد. در صبح آخرین پنج‌شنبة آذرماه.

آن مرد نمی‌خندید، هرچند که آخرش توانستیم بخندانیم‌اش. آن مرد، ساده بود، ساده‌تر از آنی که فکرش را بکنید. کلاه لبه‌داری به سر داشت، ته ریشی به صورت، و کت و شلواری نه چندان نو. انگار کن که یک روستایی آذری زبانی است که هیچ از شهر و شهری‌ها نمی‌داند و شب‌هایش را با زمزمة ترانه‌های ترکی، صبح می‌کند. آن مرد، ازبرعلی حاجوی بود، هر چند که به اشتباه، ریزعلی خواجوی می‌شناسندش. همان دهقان فداکار خودمان. 

  •  چه خبر، چی کار می‌کنید، بازنشسته شده‌اید؟

خیر، هنوز دارم کشاورزی می‌کنم. 

  •  بچه‌ها پیشتان هستند؟

چهارتاشان تهران‌اند، یکی‌شان پیش من است. زن و بچه دارد. کمک هم می‌کند.

  •  سختتان نیست با این سن و سال؟

چرا سختم نیست؟ کار سختی است. کسی قبول نمی‌کند، اما ما قبول کرده‌ایم.

  •  الان که زمستان است. کار که نمی‌کنید؟

کار نمی‌کنیم. فقط گوسفندها را خرج می‌دهیم.

  •  گفته بودید زمانی که آن حادثة معروف اتفاق افتاد، مریض شدید و گوسفندهاتان را فروختید؟

صد تا گوسفند داشتم. جفتی بیست تومان فروختم. 37 روز بیمارستان بودم.

  •  یعنی همة گوسفندهایتان را فروختید؟

همة گوسفندهایم را. فرش و اثاث خانه را هم فروختم.

  •  خب، بعدش چه کار کردید؟

با کشاورزی روزگارمی گذراندیم. البته به سختی.

  •  یعنی کمکتان نکردند؟

خیر. تازه هفت سال است که مسؤولان کمک‌هایی می‌کنند.

  •  چطور بعد این همه سال، تازه 7 سال است که کمکتان می‌کنند؟

خیلی وقت است که در کتاب‌های درسی هستم. ولی 7 سال است که مسؤولان می‌شناسندم.

  •  حالا کمک درست و حسابی کرده‌اند؟

خیر. مراسمی باشد، دو تا سکه می‌دهند. آن هم به درد زندگی نمی‌خورد.

  •  سخت باید باشد.

بله. من 75 سالم است. نمی‌توانم سر کار بروم. اگر هم می‌روم، برای گذراندن روز است.

  •  اولین بار کی بود که اسمتان را تو کتاب‌ها دیدید؟

یک سال بعد از حادثه. سال41، فکر می‌کنم.

  •  چه کسی به‌تان گفت؟

آن موقع سپاهی دانشی‌ها بودند. سال بعدش صدایم کردند و گفتند اینی که تو کتاب‌هاست، داستان توست.

  •  لابد خیلی خوشحال شدید.

البته که خوشحال شدم. آدم که به خوبی اسمش در کتاب‌ها برود، خوشحال می‌شود دیگر.

  •  بچه‌هاتان که بزرگ‌تر شدند، وقتی این قضیه را فهمیدند، چه کار کردند؟

دیدم خوشحال دارند می‌آیند. معلم‌شان به‌شان گفته بود.

  •  هم‌روستایی‌هاتان چه کار کردند؟

بعضی‌هاشان خوشحال شدند. بعضی‌شان هم گفتند چرا این کار را کردی. راستی، خاتمی هم به خاطر این به دهات‌مان برق کشید. مثل این که عکسم را تو روزنامه یا تلویزیون دیده بود و گفته بود هر جایی که این مرد هست، برق بکشید.

  •  چند خانوارید؟

4 خانوار.

  •  4 خانوار؟ سخت‌تان نیست؟ مریض می‌شوید چی کار می‌کنید؟

سخت است. چون با بخشدار آشنا هستم، گفتم معلم بفرستند. کسی هم مریض بشود، روی برانکارد، روی شانه‌مان می‌گذاریم، یا سوار گاو می‌کنیم، می‌بریم لب جاده تا ببریم میانه. راه زیاد است و شن‌ریزی نشده.

  •  قدیم‌ها، خیلی‌ها به خاطر این مسأله، از مریضی می‌مردند. دو سه سال اخیر، داشتید کسی را که مریض بشود و به خاطر دوری راه، تلف بشود؟

دو سال پیش، خانمی باردار بود. بردیمش لب جاده. زمستان بود. هم خودش، هم بچه تلف شدند.

  •  یعنی دکتر نمی‌آید، هفته‌ای، ماهی؟

سالی هم نمی‌آید. چون جزئی است، اهمیت نمی‌دهند.

  •  نمی‌توانید به روستاهای بهتر اطراف بروید؟

کجا برویم؟ جور در نمی‌آید. روستایمان، 150خانوار داشت، همه مهاجرت کردند.

  •  شب‌‌های دراز زمستان را چگونه صبح می‌کنید؟

هیچی. می‌گذرانیم دیگر. با زور که نمی‌توانیم بمیریم، با زور زنده‌ایم.

  •  امشب شب یلداست، شما هم که می‌خواهید برگردید. پیش بچه‌هاتان نمی‌مانید؟

گرانی است. خودشان را بگردانند، هنر کرده‌اند. من چرا پیش‌شان بمانم.

  •  راستی، جایی خواندم که در آن حادثه، کتک هم خوردید.

بله. قطار 13 سالن داشت. هر سالن یک مأمور. پنج شش تا از مأمورها ریختند رو سرم و زدند.

  •  آخر چرا؟

دستم تفنگ شکاری بود. فکر کردند می‌خواهم مزاحم بشوم.

  •  آخر یک نفر چطور می‌توانست مزاحم یک قطار مسافربری شود؟

نمی‌دانم، لابد این‌طور فکر می‌کردند.

  •  چقدر شما را زدند؟

تا رئیس قطار بیاید، زدند. پنج شش دقیقه‌ای شد. رئیس قطار آمد و کنارشان زد و علت را پرسید. گفتم کوه ریخته، حالا می‌خواهید بروید می‌خواهید نروید، دیگر چرا می‌زنید؟

  •  به خاطر کتک خوردن، بیمارستان رفتید یا سرما؟

به خاطر سرما. دویده بودم. بدنم عرق کرده بود. باران و سرما خورد و عفونت کرد. هر چه داشتیم، فروختیم. هیچی برایمان نماند.

  •  پشیمان نشدید از کاری که کردید؟

برای چی؟ انصافا یک نفر ضرر کند و 500 نفر منفعت ببرند، ضرر بردن آن یک نفر به صلاح است دیگر.

  •  مسافران قطار را یادتان می‌آید؟

بله. کلی احترامم کردند. بعضی‌ها حتی دستم را می‌بوسیدند.

  •  بین مسافران، بودند کسانی که با دیدن چهرة معصومشان، دلتان بسوزد و خوشحال‌تر شوید که این کار را کردید؟

دست کم 50 تا بچة معصوم بین‌شان بودند. خوشحال شدم، بالاخره خدا را خوش نمی‌آمد که تصادف کنند.

  •  قیافه‌هاشان یادتان مانده؟

نه، از آن موقع تا الان یادم نمانده که.

  •  حالا که پیر شدید، از مسؤولان چه می‌خواهید؟

توقع دارم وامی بدهند کمباینی بخرم برای زمین‌هایم. هدیه نمی‌خواهم، قسطش را می‌دهم.

  •  دوست دارید روی سنگ قبرتان، چه شعری بنویسند؟

(ترجمه فارسی‌اش) به یاری که بی‌وفاست، التماس نکن. به کسی هم که اعتباری ندارد، التماس نکن. غصه نخور، دنیا بد یا خوب خواهد گذشت. برای این پنج روز زندگی، به روزگار التماس نکن.

  •  از شهریار چی، چیزی می‌خوانید؟

بقیه می‌خوانند، اما یادم نمی‌ماند.

  •  برای ماندن، تهران نمی‌آیید؟

چند سال پیش، شش ماهی آمدم. دیدم تهران، به من نمی‌سازد. دلم تنگ شد.

  •  جوانی را یادتان می‌آید؟

(باخنده) چرا نمی‌آید، از جوانی به پیری رسیده‌ایم‌ها.

  •  چه کار می‌کردید؟

شکار. آن موقع شکار زیاد بود. شکاربان قابلی هم بودم. کبک و بلدرچین می‌زدم.

  •  خانه نامزدتان هم می‌رفتید؟

(با خنده) پس چرا نمی‌رفتم. سوار الاغ می‌شدم و از جلوی خانه‌شان رد می‌شدم. مادرخانمم، تا مرا می‌دید، به‌ام حلوا و نان شیرمال می‌داد.

  •  ازبرعلی خان، حالا چه آرزویی دارد؟

زیارت عتبات عالیات. البته کربلا و مشهد و حج عمره رفته‌ام.

  •  دیگر چه آرزویی؟

اصل آرزو این‌هاست.

 حلا، دونیا یالان دونیادی یا یخ (دنیا، دنیای دروغی است یا نه، اقتباس از حیدربابا)؟

  • بله، کم و زیاد زندگی کنی، آخرش دنیای دروغی است.

لعنت به این دنیا و اعتبارش، که حتی به نوح نبی و سلیمان هم رحم نکرد. دنیا را گذاشتند و رفتند و هیچ نشانی هم نماند از آن‌ها. (ترجمه فارسی شعری ترکی‌ای که خواند)

  •  حقیقت تلخی است، نه؟

البته که مرگ، حقیقت تلخی است.

اون شب که بارون اومد

آن شب باران می‌بارید و من داشتم به زمین کشاورزی‌ام می‌رفتم. چون زمین گلی بود، از طرف ریل راه‌آهن حرکت کردم که یک دفعه دیدم بین دو تونل، کوه ریزش کرده است. قطاری نیز به زودی می‌آمد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. می‌ترسیدم اگر حرف بزنم، بگویند به تو ربطی ندارد. از طرفی دلم برای آدم‌هایی که در قطار بودند می‌سوخت.

باید نجاتشان می‌دادم. به همین دلیل به طرف ایستگاه قطار دویدم. ولی قطار از ایستگاه حرکت کرده بود. باید جان مردم را نجات می‌دادم، اما نمی‌دانستم چطوری. فانوس‌ام را حرکت دادم و شروع به داد و فریاد کردم، اما مأموران قطار متوجه نمی‌شدند. فانوس‌ام هم خاموش شد. یک‌جوری شده بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. یک دفعه فکری به ذهنم رسید.

کتم را درآوردم و نفت فانوس را روی آن ریختم و با کبریتی که داشتم، آتش زدم. اما باز هم قطار نایستاد. با تفنگ شکاری‌ام چند تا شلیک کردم و بالاخره قطار ایستاد. وقتی مردم و مأموران از قطار پیاده شدند، همه سرم ریختند و شروع به کتک زدن من کردند. آخر فکر می‌کردند بی‌دلیل قطار را نگه داشته‌ام. تا این‌که رئیس قطار آمد و من جریان را برایش گفتم. با هم سوار قطار شدیم و به آرامی به طرف جایی که کوه ریزش کرده بود، رفتیم. آن‌جا بود که همه دیدند من راست می‌گفتم.

قهرمان نباید حتما چشم آبی  باشد
«رؤیای آمریکایی.» این ترکیب، ترکیب عجیبی است، آن‌قدر عجیب که حتی خانم‌های سوئدی را هم که بهترین سطح زندگی دنیا از آن آن‌هاست، به تکاپو انداخته تا به آن برسند. خیلی هم نباید برای ما عجیب باشد، وقتی که آمریکایی‌ها، هالیوودی دارند که جهان را انگشت به دهان گذاشته. لابد با همین هالیوود می‌توانند از ینگه دنیا، بهشتی بسازند برای دیگران.

داخل این بهشت خودساختة آمریکایی جماعت، معادلات عوض می‌شود. فرمول زندگی‌ها هم عوض می‌شوند. فرمول قهرمان‌سازی‌ها هم عوض می‌شوند. قهرمان‌های ساخته پرداختة این بهشت، باید شرایطی داشته باشند. هر کسی نمی‌تواند سرش را پایین بیندازد و قهرمانی شود برای دیگران. نه این که غیرممکن باشد، اما سخت است.

قهرمان‌های خط تولید هالیوود، باید کامل باشند. باید زیبا باشند. باید شخصیت خاصی داشته باشند، شخصیتی که دیگران، ندارند و باید در آرزویش باشند. باید چشم‌های رنگارنگی داشته باشند و موهای بوری و اندام ورزیده‌ای و... در یک کلام، باید خاص باشند و دیگران را به وادی حسرت بکشانند.

هالیوود که به دیگر کشورها سرایت کرد، فرمول قهرمان‌پروری و ستاره‌سازی آن‌ها را هم عوض کرد. پسرها و دخترهای جوان، در آرزوی ستاره شدن، چشم‌آبی داشتن و موی بور داشتن غرق شدند. و ستاره‌ها، در آن سوی شکافی زندگی می‌کردند که نگو و نپرس...
کاوه آهنگر اما، چشمان رنگارنگی نداشت.

چشمان مشکی شرقی مشخصة اصلی‌اش بود و همان‌طور که از اسمش می‌بارد، آهنگر بود. در روزگاران طبقاتی ایران باستان، یک آهنگر نمی‌توانست یک قهرمان باشد. یک ستاره باشد. اما شد. یک آهنگر یک لاقبا، از مرزهای ستاره‌بودن و قهرمان‌شدن درگذشت و یک اسطوره شد. بله، یک آدم معمولی، یک اسطوره شد.

فرمول ما، فرمول دیگری بود. حالا هم باید فرمول دیگری باشد و بشود. ما، ستارگان و قهرمانانی نمی‌خواهیم که در آن سوی شکافی عمیق و پهناور، بنشینند و ما در حسرت بمانیم و ای کاش. فرمول ما، فرمول آدم‌های عادی و معمولی می‌تواند باشد. معمولی‌هایی که می‌توانند ستاره بشوند، قهرمان بشوند. معمولی‌هایی که می‌توانند لب تاقچه نباشند و بین خودمان باشند...

دهقان فداکار اما، نه چشمان رنگارنگی دارد، نه اندام ورزیده‌ای، نه هیچ ویژگی خاص دیگری. او حتی سواد هم ندارد و فارسی هم نمی‌تواند سخن بگوید. اما او قهرمان است، ستاره است، قهرمان و ستارة روزگار کودکی ما. او می‌تواند مثل پدربزرگ خیلی از من و شما باشد، با آن کلاه لبه‌دار و کفش‌های خاکی و کت وشلوار نه چندان شیکش.

او می‌تواند دندان‌های مصنوعی داشته باشد. او می‌تواند آن‌قدر معمولی باشد که وقتی دیدیمش، نشناسیم‌اش. آری، فرمول ما، فرمول دیگری است، یا دست کم، فرمول دیگری باید باشد، هر چند که دیگران، به وادی هالیوود بازی و خاص شدن افتاده باشند. ایمان بیاوریم به آغاز فصل قهرمانان معمولی و ایرانی، ستارگان عادی.

ایمان بیاوریم به... ای کاش

کد خبر 12147

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز