روشنتر بگویم؛ دنیا، قانونهای ویژهای دارد که بر اساس آن، چیزهایی رخ میدهند. گاهی درکشان میکنیم و گاهی سر از آنها در نمیآوریم اما به هر حال، رخ میدهند و ما در مقابلشان توانی نداریم. برای ثروتداشتن هم قانونهای ویژهای داریم. در بخش «بهدستآوردن»اش، از پیشنهاد کارهای پر برکتی مانند «کشاورزی» و «تدریس» داریم تا خواندن «سوره واقعه» پیش از خواب و گفتن مداوم ذکرهای «یا وَهّاب» و «یا رَزّاق». در بخش حفظ آن هم یادآوری کردهاند که مدام به دیگرانی که نیازمندند کمک کنیم تا درآمدمان ماندگار و دائمیشود.
در حقیقت، اگر کسی همه زندگیاش را با قانون الهی مطابق کند و از یک سو «واجب(به ویژه نماز)» را محترم بداند و از سوی دیگر، به دیگران نیز کمک کند، میتواند مطمئن باشد که روزی مُقدّرش از مقدار و برکت، بیش از دیگران خواهد شد. اما چه میشود که برخی از آدمها، عبادت نمیکنند... خون مردم را توی شیشه میکنند... آدمهای باخدا را مسخره میکنند و باز هم وضع مالیشان رو به راه است؟! اینجور آدمها، به هر حال نمیتوانند در همه زندگیشان هیچ کار خیری نکنند؛ اغلب یا دست کسی را به یاری گرفتهاند یا اخلاق خوبی دارند یا بر حسب تصادف، به زیارت مکانهای عبادی رفته اند یا خلاصهاش کنم؛ عادتهای خوبی دارند. خدا بر اساس قانون بزرگواریاش خودش را موظف میداند به خاطر همین عادتهای خوب، به آنان پاداش دهد اما طوری پاداش میدهد که «همه» پاداش را در همین دنیا گرفته باشند و در آخرت، از خدا بابت کاری «طلبکار» نباشند. آنوقت نوبت به حساب و کتاب قیامت که برسد...!1
***
آمبولانس «اورژانس» ایستاد و پدربزرگ را روی تخت گذاشتند. خاله، روی صندلی کنارش نشست و بعد از بررسی «فشار خون» پدربزرگ، راننده آمبولانس و بهیاران همکارش روی صندلیها نشستند و آماده راهافتادن شدند. پدربزرگ با دیدن آمبولانس نو و دستگاههایش، لبخندی زد و با خجالت، رو به راننده گفت:
ـ ببخشید!… اگه میشه، اون آژیرش رو هم بزنین(!)
دایی و زندایی، سر حجاب زندایی و اینکه ملاحظه شوهرش را نمیکرد و با همه مثل شوهرش شوخی میکرد دعوا داشتند. از یک طرف، زنش را دوست داشت و با بدبختی و عشق و عاشقی ازدواج کرده بودند و از طرف دیگر، نمیتوانست حرفش را به زندایی بفهماند. زندایی هم افتاده بود سر قوز و لجبازی میکرد. حافظ، بلند بلند و پشت سر هم گفت:
«روی رنگین را به هر کس می نماید، همچو گل
ور بگویم باز پوشان! باز پوشاند ز من
دوستان! جان دادهام بهر دهانش… بنگرید
کو به چیزی مختصر، چون باز می ماند ز من!»
( به من چه؟!… خود دایی گفت تفأل بزنم!)
وقتی مینویسم، انگار مشغول تنفس اکسیژن خالص میشوم... برای همین هم حاضر نیستم به خاطر هیچ کار دیگری، «نوشتن» را رها کنم اما یک بار درست در اوج نوشتن، بلند شدم، به کوچه رفتم و از یک وانتبار میوه، خرید کردم! فقط به خاطر اینکه وقتی بلندگویش را روشن کرد، گفت:«سلام بر همه اهالی... صبح به خیر!... روزی من و زن و بچهم رو خدا میده اما اگه دوست دارین واسطهش شما باشین، در خدمتم»!
برخی از عقیدهها بیخود در میان ما رایج شدهاند و فکر میکنیم از آداب دینی یا عبادیاند. بعد هم سالها به آنها عمل میکنیم و حواسمان نیست که اشتباهاند. شما هم به کسانی برخوردهاید که وقتی به زیارت مکانی مقدس میروند یا فرصتی معنوی برایشان پیش میآید، سکوت میکنند، چیزی نمیخواهند و اسم این را «تَفویض» یا «رضا» میگذارند؛ در صورتی که وظیفه ما خواستن «نیازمندانه» و «رعایت ادب عاشقی» است؛ خدا و اهل بیت هم کار خودشان را میکنند.
روزی کسی از غذای خوشطعم خانهاش، یک کاسه برنج هم برای پیامبر(ص) آورد. پیامبر هم سلمان، ابوذر و مِقداد را که مهمانش بودند، دعوت به خوردن کرد... بعد هم که دید خجالت کشیدند و با خوردن یک لقمه کنار کشیدند، گفت: «هر کدام از شما که مرا بیشتر دوست دارد، وقتی میزبانش میشوم، خجالت نکشد و بهتر غذا بخورد». 2
پی نوشت ها:
1: با الهام از آیه15 از سوره «هود».
2: سُنَنُ النَّبی، نوشته علامه طباطبایی، نکته 212.