به گزارش همشهری آنلاین، مرد ۳۷ ساله با مراجعه به کلانتری شفای مشهد برای شکایت به مشاور دایره مددکاری اجتماعی این مرکز گفت: ۱۰ سال قبل، زمانی که ۲۷ ساله بودم، در حالی با مهرانه ازدواج کردم که هیچ شناختی از او و خانوادهاش نداشتم. بزرگترها گفتند به هم میخورید، من هم گفتم باشه!
در آغاز زندگی همه چیز معمولی بود و زندگی جریان داشت. ۴ سال بعد دخترم به دنیا آمد. وقتی او را در آغوش گرفتم، احساس خوبی داشتم. فکر میکردم زندگیم در مسیر درستی قرار دارد، اما اختلافهای من و مهرانه از جایی شروع شد که توقعهای زنانه او و خستگیهای جسمی و روحی من فرصت حرف زدن را از ما گرفت.
- راز هولناک زنی که ۱۱ ضربه چاقو خورده بود | ۱۲ ساله بودم که یک شب...
- فریب خوردن دختر جوان از صاحبکارش | من منشی مدیرعامل بودم
با هر مشاجرهای قهر میکردیم و هر کدام در گوشهای مشغول کار خود میشدیم، اما با هم حرف نمیزدیم تا مشکل را برطرف کنیم. آرامآرام دعواها و مشاجرهها شدت گرفت تا اینکه یک روز مهرانه مثل همیشه قهر کرد و به خانه پدرش رفت، ولی این بار فرق داشت، چون من هم لج کردم؛ نه دنبالش رفتم و نه با او تماس گرفتم.
چند روز به چند هفته تبدیل شد. در این شرایط بود که مهرانه با سهیل حرف زد. او دوست صمیمی من بود و سالها با یکدیگر رفاقت داشتیم، تا جایی که او را داداش صدا میزدم. سهیل تنها فرد مورد اعتمادم بود و همه اسرار زندگیم را میدانست. او مجرد بود و ما بعد از ازدواج هم با یکدیگر ارتباط داشتیم.
اوایل مهرانه فقط با او مشورت میکرد تا برای آشتی ما واسطه شود. من هم راضی بودم. تصور میکردم یکی هست حرفهای مهرانه را گوش میدهد. شاید زبان او را بهتر از من میفهمد. آنها از من حرف میزدند؛ درباره اخلاقم، سردی روابطم، اشتباهاتم. سهیل هم دلسوزی میکرد و راهکار میداد، اما آرامآرام حرفهای آنها شخصیتر شد.
مهرانه به او عادت کرده بود و به حرفهایش گوش میداد. سنگ صبورش بود؛ چیزی که من بلد نبودم تا به حرفهای همسرم گوش بدهم و به او توجه کنم.
خلاصه این بار وقتی مهرانه به خانه بازگشت دیگر آن زن عاشق قبلی نبود. فاصلهاش با من بیشتر شد تا حدی که لبخندهایش دیگر سهم من نبود. گوشی تلفنش مدام روی حالت «سکوت» بود. مشکوک شدم، ولی دلم نمیخواست باور کنم. حس عجیبی در وجودم لانه کرده بود، به طوری که شبها نمیتوانستم بدون دغدغه فکری بخوابم.
یک شب که مهرانه خواب بود، پیامکی از سهیل روی صفحه نمایش گوشی او نقش بست. دنیا روی سرم خراب شد. جمله او از حد عاشقانه هم گذشته بود؛ «دلم خیلی برایت تنگ شده و...». وقتی اعتراض کردم، مهرانه گفت وقتی تو کنارم نبودی، فقط او مرا درک میکرد، حالا هم قلبم را باختهام!
آن شب تا صبح فقط اشک ریختم و قلبم شکست. خیانت رفیق خیلی سخت است. گاهی این خیانتها با نیت حل مشکل شروع میشود. او قرار بود زندگی مرا نجات دهد، اما کمرم را شکست.
امروز هم به کلانتری آمدهام تا از یک اعتماد کور شکایت کنم؛ از خیانت یک رفیق. حالا ماندهام وقتی همه چیز تمام میشود باید به چه کسی پناه ببرم. پدرم راست میگفت که در زندگی جز پدر و مادر نباید هیچکس را محرم اسرار بدانیم و برای هر کسی رازهای زندگی را بازگو نکنیم.
با توجه به اهمیت موضوع، بررسی کارشناسی و روانشناختی این ماجرای تاسفبار با راهنمایی تجربی و دستورهای پلیسی احسان سبکبار رئیس کلانتری شفای مشهد به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.
نظر شما