و هر شب از پنجره اتاقش به آسمان سیاه شب چشم میدوخت و ستارهها را یک به یک نگاه میکرد و به همه ستارهها لبخند میزد؛ لبخندی که روی لبهای کوچکش جاری میشد و گونههایش را به سمت بالا میبرد. آن شب مثل شبهای دیگر بود. دخترک با شنیدن دوازدهمین کوکوی ساعت روی دیوار به رختخواب رفت. خواست بخوابد، اما یاد فرشته خواب دیشب و شب قبل از آن افتاد.
با خودش گفت که اگر آن فرشته زیبا را با بالهای سفید و چوبدستی طلاییاش دید، دیگر آرزوی دیدن خدا را نمیکند تا فرشته کمی بیشتر در خوابش بماند. با خودش فکر کرد بهتر است آرزوی یک عروسک بکند و به این امید به خواب رفت. در خواب دوباره آن فرشته را دید که باز هم میخواست یکی از آرزوهایش را برآورده کند. دخترک بیصبرانه گفت: «میخواهم...» اما نتوانست حرفش را تمام کند. دخترک کمی فکر کرد و به فرشته نگاه کرد. فرشته مهربان بود و لبخندهای مهربانانه میزد.
دخترک با دلهره و آرام گفت که آرزوی دیدن خدا را دارد و چشمهایش را بست تا رفتن فرشته را نبیند؛ اما فرشته نرفت و آینهای سفید را که دورش گلهای قرمز با برگهای سبز نقاشی شده بود، به دخترک داد .
دخترک در آینه نگاه کرد.جز صورتش چیزی ندید. به چشمهایش خیره شد. درون چشمهایش نوری درخشید. دخترک خندید و شاد شد. صبح زودتر از زنگ ساعت از خواب برخاست. تمام روز در دلش چیزی میدرخشید که یک آن خنده را از لبهایش برنمیداشت.