سه‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۳۷
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: «بفرمایید صبحانه!» پیرزنی با چارقد سفید و چادر گلدار ندیده و نشناخته، با اصرار ما را به خانه‌اش دعوت می‌کند. نیازی به شناختن نیست؛ همین که مهمان روستایشان هستیم برایش کافی است.

حاج آقا صولتی

تشكر مي‌كنيم و به راه‌مان در كوچه پسكوچه‌هاي «خرم‌آباد» ادامه مي‌دهيم. چيزي به ساعت ۸‌صبح جمعه نمانده است. آبي خوش رنگ آسمان با آن ابرهاي پنبه‌اي تكه‌تكه، براي لحظاتي سرماي آزاردهنده هوا را از يادت مي‌برد. مزارع وسيعي كه تا چند‌ماه پيش، گندم‌زار بودند حالا سفره‌اي شده‌اند براي كلاغ‌ها. روستا در سكوت و آرامشي مطلق به‌سر مي‌برد. يكي از اهالي سر مي‌رسد و ما را به كتابخانه مي‌برد؛‌‌ همان كتابخانه‌اي كه روزي كاركرد ديگري داشت و حالا بهانه آمدن ما به اينجا شده است. خانم جواني كه بعدا متوجه مي‌شويم مسئول كتابخانه است با جارويي كه چند شاخه بيشتر از آن نمانده؛ با عجله در حال تميزكردن موكت‌هاي رنگارنگ كتابخانه است. صورتش از سرما به سرخي مي‌زند. تصورمان اين بود به مكاني گرم راهنمايي مي‌شويم و خاطره سرما را فراموش مي‌كنيم اما چند دقيقه‌اي كه از نشستن‌مان روي صندلي‌هاي رنگ پريده اين اتاق كوچك مي‌گذرد متوجه شرايط آن مي‌شويم. هواي كتابخانه‌اي كه لوله‌كشي گاز ندارد، به‌مراتب سردتر از هواي بيرون است. «‌ها» كردن دست‌هايمان هم تلاشي بيهوده به‌نظر مي‌رسد.كار سختي است؛ اينكه نسبت به سرما خود را بي‌تفاوت نشان دهي و مانع به هم خوردن دندان‌ها و لرزش دست‌هايت شوي. با اين حال طمانينه چند نفري كه براي استقبال از ما به كتابخانه آمده‌اند و گويا به اين سرما عادت دارند، نشان مي‌دهد از عهده ايفاي اين نقش خوب برآمده‌ايم.

تا روحاني سابق روستا چند كيلومتري طي طريق كند و به خرم‌آباد برسد، مي‌شود به تماشاي چند قفسه نوي چوبي، كتاب‌ها و 2‌ميز اداري كه همه وسايل كتابخانه را تشكيل مي‌دهند؛ نشست. اين ساختمان كوچك چند سال پيش هم وجود داشت اما تابلوي سردرش چيز ديگري بود و اهالي روستا هم براي امانت و مطالعه كتاب اينجا نمي‌آمدند؛ سال‌هايي كه خيلي هم دور نيست، اينجا شوراي حل اختلاف بود و طرفين دعوا با اوقاتي تلخ مي‌آمدند تا بلكه اعضاي شورا ميان آنها ميانجيگري كنند. مي‌شود تصور كرد لابد هركدامشان با ادبيات خودش سعي در راضي كردن اعضاي شورا داشته است. بالا رفتن صدا‌ها و به زبان آوردن كلماتي نازيبا آن هم در شرايطي كه آدم‌ها عصباني هستند دور از انتظار نيست. ديوارهاي اين اتاق اگر مي‌‌توانستند حتما حرف‌هاي زيادي براي گفتن داشتند. اينكه چه اتفاقاتي باعث شد بعد چندسال، صلح و صفا، فضاي غالب روستا باشد...

«سلام عليكم!» ورود حاج آقا صولتي، روحاني سابق روستا، فضاي اتاق را عوض مي‌كند. بازار احوالپرسي و ديده‌بوسي ميان اين روحاني جوان و خرم‌آبادي‌ها داغ است. چند سال از رفتن او گذشته است اما مردم به خوبي خاطره حضور چند ساله و فعاليتش را در ذهن دارند.

«اسم كوچكم رضاست. متولد سال۵۹ در شهر طبس. سطح ۲ حوزه علميه را مي‌خوانم»؛ تمام حرف‌هاي نخستين روحاني مستقر در روستاهاي شهرستان چناران درباره خودش، همين چند كلمه است. بيشتر كه سؤال پيچش مي‌كنيم، اضافه مي‌كند: «از سال سوم طلبگي كه هنوز حرفي از تبليغ براي طلاب نيست، براي رفتن به روستا‌ها اصرار داشتم. مديران مدرسه‌مان هم كه ديدند شرايطش را دارم اجازه تبليغ دادند. نخستين تجربه حضور من در يك روستا به‌عنوان مبلّغ اينگونه رقم خورد».

از تصميمش براي زندگي در خرم‌آباد كه مي‌پرسم مي‌‌گويد: «چند وقت قبل از اينكه اينجا بيايم، با همسرم براي تفريح به يكي از روستاهاي گردشگري اطراف مشهد رفته بوديم. حضور در جمع اهالي باصفاي روستا و كمرنگ بودن پيرايه‌هايي كه در شهر‌ها به وفور ديده مي‌شود، اين جرقه را در ذهنم زد كه روستا و مردمش را براي تبليغ انتخاب كنم. چند وقت بعد هم كه دوستي پيشنهاد حضور در يكي از روستاهاي چناران را داد با كمال ميل پذيرفتم. چند روستا را كه سرزديم متوجه شدم در هيچ كدام از روستاهاي چناران خبري از روحاني مستقر نيست. برايم عجيب بود چون از اينجا تا مشهد چند كيلومتر بيشتر فاصله نيست. به‌نظرم مهم‌ترين دليلش اين بود كه روحاني مبلّغ براي زندگي خود و خانواده‌اش جايي ندارد و اين يعني هر چند‌ماه يك‌بار بايد در خانه يكي از اهالي زندگي كند؛‌‌ همان اتفاقي كه براي خود من افتاد».

اينكه آخرش چطور شد كه از بين اين همه روستاي بدون روحاني، خرم‌آباد را انتخاب كرد سؤالي است كه در پاسخ آن مي‌گويد: «چون اهالي‌اش نسبت به حضور روحاني اقبال بيشتري داشتند. سوابق روستا را كه بررسي كردم ديدم چندبار تقاضا داده‌اند. تا مردم نخواهند نمي‌شود برايشان كاري كرد. از طرفي آمار تحصيلكرده‌‌هاي دانشگاهي روستا هم بالا بود. دقيقا خاطرم نيست. چيزي حدود 50نفر يا شايد هم بيشتر. مي‌دانستم كه خرم‌آباد، براي مردم منطقه و روستاهاي اطراف، الگو است و اگر بتوانم در اينجا حضور موفقي داشته باشم، زمينه حضور روحاني در بقيه روستا‌ها هم فراهم مي‌شود. اين بزرگ‌ترين هدفم بود؛ هدفي كه مسير رسيدن به آن چندان هم بي‌مانع نبود».

چند لحظه‌اي مكث مي‌كند و انگار كه سختي‌هاي شيرين روزهاي تبليغ يادش بيايد ادامه مي‌دهد: «منظورم از سختي‌ها چيزهايي مثل اينكه من، همسر و دختر 9ماهه‌مان در بدو ورود به روستا جايي براي زندگي نداشتيم، نيست. ناگزير شديم مدتي را در خانه بهداشت نمور و سرد روستا ساكن شويم. زمستان سال۸۶، آنقدر سخت و سرد بود كه خاطره آن هنوز در ذهن اهالي منطقه باقي‌مانده است. درحالي‌كه هوا از منفي ۱۵ درجه سانتيگراد عبور كرده بود، من و همسرم مشغول اسباب‌كشي از خانه بهداشت به منزل يكي از اهالي بوديم كه تصميم گرفته بود خانه‌اش را در اختيارمان قرار دهد. بعد از استقرار، تازه فهميديم لوله‌ها يخ زده و تا چند هفته اين يخ‌زدگي ادامه داشت. در اين شرايط پخت‌وپزمان را همانجا انجام مي‌داديم و شست‌وشوي ظرف‌ و لباس و نظافت بچه را در خانه بهداشت. چند‌ماه بعد كه زمستان آخرين روزهايش را مي‌گذراند، صاحبخانه از ما خواست خانه‌اش را ترك كنيم. با نقل مكان از آنجا در خانه يكي ديگر از اهالي ساكن شديم و تا ساخته‌شدن خانه عالم به كمك مردم و برخي ادارات، همان‌جا مانديم».

اينها را مي‌گويد و دوباره برمي‌گردد به حرف اولش؛ «اين قسمت از مشكلات بيشتر روي دوش همسرم بود. او بزرگ‌شده شهر است و تجربه زندگي در روستا آن هم با فرزندي چندماهه را نداشت؛ با اين حال صبر مي‌كرد. براي همه طلبه‌ها و به‌خصوص مبلغ‌ها وضع همينطور است. اگر توفيقي داشته باشيم به‌خاطر همسرانمان است كه بدون گلايه، شرايط را درك و تحمل مي‌كنند. با گره‌هايي كه گاهي در مسير كارم رخ مي‌داد، اگر بنا بود همسرم هم به‌خاطر مشكلات زندگي در چنين شرايطي، دائم شكايت كند ديگر رمقي براي پيگيري مسائل روستا باقي نمي‌ماند».

تلفن حاج‌آقا دائم زنگ مي‌زند و اهالي روستاي محل زندگي فعلي‌اش، با لهجه‌ محلي كه از پشت تلفن هم پيداست كارشان را مي‌گويند. انگار آنقدر به حضورش عادت كرده‌اند كه همين چند ساعت نبودن روحاني در روستا، برايشان خيلي است.

به خاطر قطع و وصل گفت‌و‌گويمان عذرخواهي مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «سختي كار من بيشتر مال وقتي بود كه با مقاومت‌هاي برخي اهالي در برابر برنامه‌هاي فرهنگي مواجه مي‌شدم، مقاومت‌هايي كه وقتي به حرف‌هايشان گوش مي‌دادم مي‌ديدم واقعا پشتش منطقي نخوابيده است. مي‌دانستم كه نبايد ناراحت شوم و كينه كسي را به دل بگيرم. كار من براي خدا بود و اينطور ناراحتي‌ها مانع كارم مي‌شد اما به هر حال، همه ما، انسان‌هايي شبيه به هم هستيم و مي‌دانيم كه صبر كردن كار ساده‌اي نيست».

هرچند تلاش مي‌كند از اين قسمت ماجرا زود رد شود و به قسمت‌هاي خوش قصه برسد ولي سؤالاتمان همچنان ادامه دارد. دليل مقاومتشان چه بود؟ اين را كه مي‌شنود اول آه عميقي مي‌كشد و بعد لبخند مي‌زند تا از تلخي حرف‌هايش بكاهد؛ «8-7 نفري بيشتر نبودند ولي به هر حال نفوذ داشتند و سنگ‌اندازي مي‌كردند. مثلا مانع راه‌اندازي كانون فرهنگي هنري مسجد، مي‌شدند. اينطور برنامه‌ها را غيرديني تلقي مي‌‌كردند. البته اينها بهانه بود و علت اصلي مخالفت‌هايشان اين بود كه نسبت به روحاني ذهنيت صحيحي نداشتند. فكر مي‌كردند يكي از بيرون آمده و خودش را عقل كل مي‌داند و مي‌خواهد برايشان تعيين تكليف كند».

يك «اما» مي‌آورد و با خنده ادامه مي‌دهد: «اما تمام اهالي اينگونه نبودند. آن چند نفر هم به مرور رفتارشان دوستانه‌تر شد به جز يكي. آن يك نفر تا وقتي كه در خرم‌آباد بودم راه خودش را رفت و هرچه توانست انجام داد. چند وقت پيش اتفاقي در مشهد او را ديدم. از اينكه به قول خودش اذيتم كرده، طلب حلاليت مي‌كرد. من كه كاره‌اي نيستم بخواهم كسي را حلال كنم. اينها را گفتم تا برسم به اينجا كه صبر‌كردن آخرش نتيجه مي‌دهد».

برايمان جالب است بدانيم چه شد كه فتيله اختلافات قديمي در روستا پايين كشيده شد؛ آنقدر كه ديگر وجود ساختماني براي شوراي حل اختلاف بي‌معني به‌نظر برسد. حاج‌آقاي صولتي به محورهاي برنامه‌ها و سخنراني‌هايش در حوزه خانواده اشاره مي‌كند. او معتقد است سطح بالاي سواد اهالي روستا بستر را براي اين قبيل كارهاي فرهنگي آماده كرده بود؛ «سعي مي‌كرديم ناراحتي‌ها را به‌صورت كدخدامنشي حل كنيم و نگذاريم كار به طرح دعوا در شوراي حل اختلاف بكشد». چندبار تأكيد مي‌كند كه اينطور كار‌ها را نمي‌شود با حضور موقت دوستان طلبه در روستا‌ها به ثمر رساند. به‌نظرش روحاني بايد بين مردم زندگي كند؛ اخلاقشان را بشناسد و با آنها ارتباط برقرار كند: «براي مردم روستا اينكه خودشان رفتار من و همسرم را با يكديگر ببينند تأثيرش به‌مراتب بيشتر از اين است كه صرفا بروم روي منبر و از خوش‌رفتاري با همسر حديث بگويم. آنها بايد به چشم خودشان اين سبك زندگي را ببينند و باور كنند كه مي‌شود به دين معتقد بود و در عين سادگي و آرامش زندگي كرد».

سر به زير مي‌اندازد و درحالي‌كه نگراني از لحنش پيداست ادامه مي‌‌دهد: «البته كارمان سخت است و اگر ما روحانيون در اين راه بد عمل كنيم، ذهنيت‌ها خراب مي‌شود».

شايد اينكه بعد از حضور آقاي‌صولتي، چند روستاي اطراف هم پيگير روحاني مستقر شدند و در مدت چند سال، تعداد روستاهاي داراي روحاني چناران به ۲۲ مورد رسيده، يعني كه او توانسته به دغدغه‌‌اش به خوبي بپردازد؛ «مردم منطقه رسم دارند هر سال روز عاشورا به مسجد بزرگ روستاي خرم‌آباد بيايند،چندين ديگ غذا سرپا كنند، شبيه‌خواني را تماشا كنند و به عزاداري بپردازند. در جريان اين قبيل مراسم، مي‌آمدند و مي‌ديدند خرم‌‌‌آباد روحاني دارد. حداقلش اينكه نمازجماعتش به راه است، شب‌‌هاي جمعه و چهارشنبه در مسجد برنامه برگزار مي‌شود، شكل عزاداري خرم‌آبادي‌ها دارد تغيير مي‌كند و خيلي چيزهاي ديگر؛ مي‌ديدم با هم پچ‌پچ مي‌كنند كه چرا ما روحاني نداشته باشيم. اينكه توانسته باشم نياز به حضور روحاني را به‌عنوان كسي كه درس دين خوانده، در دلشان زنده كنم از شيرين‌ترين قسمت‌هاي كارم بود».

سؤالي مي‌پرسيم از جنس‌‌ همان سؤال‌هاي بودار كه بعضي‌ها مي‌پرسند:«مردم تحصيلكرده اين روستا، اين همه سال به روش خودشان زندگي كردند. حالا اگر روحاني نباشد دقيقا چطور مي‌شود؟!»

با خونسردي جواب مي‌‌دهد: «اولا كه تحصيلات دانشگاهي الزاما به‌معناي بالابودن آگاهي‌هاي ديني نيست. ثانيا فرض كه همه نسبت به مسائل ديني آگاهي نسبي داشته باشند. اينكه مردم يك منطقه نكات بهداشتي را بدانند؛ نياز آنها را به حضور پزشك و خانه بهداشت رفع مي‌كند؟»

اعتراف كه چيز بدي نيست. در برابر پاسخي منطقي، جوابي بهتر از لبخند نمي‌شود داد.

از خودش مي‌خواهيم يكي ديگر از ثمرات كارش در خرم‌آباد را بگويد. به قول اهالي سينما، ابتدا فلاش‌بكي به زندگي‌اش مي‌زند و ماجراي طلبه‌شدن خودش را تعريف مي‌كند: «نه عالم‌زاده بودم و نه پدر و مادر تحصيلكرده‌اي داشتم. پدرم آدم مذهبي و مقيدي بود ولي اصولا در خاندان و اطرافيان ما روحاني وجود نداشت. يادم مي‌آيد بچه كه بودم تابستان‌ها، سوار كاميون پدر مي‌شدم و با هم از اين شهرستان به آن شهرستان بار مي‌برديم. يك روز پدرم در مسير نايين به خوربيابانك، يك روحاني را سوار كرد. آن مرد در راه همه حواسش به من بود و با مهرباني دائم سؤال مي‌پرسيد. از وضعيت درسي‌ام و چيزهاي ديگري كه درست خاطرم نيست. آخرش به من يك جمله گفت: «تو به درد طلبه‌شدن مي‌خوري.» روزي كه روي تابلوي اعلانات دبيرستان اطلاعيه جذب طلبه را خواندم، نمي‌دانم جمله آن روحاني در ذهنم بود يا نه. فقط مي‌دانم كششي را براي طلبه‌شدن در خودم حس كردم و نتيجه پيگيري آن شد چيزي كه امروز هستم».

قصه حاج آقا به اينجا كه مي‌رسد زمان را به حال برمي‌گرداند و اضافه مي‌‌كند: «رسالتم اين بود كه جوانان مستعد روستا كه شرايط سنيشان اجازه مي‌دهد را براي رفتن به حوزه ترغيب كنم. از بين چند نفر يكي را مناسب اين كار ديدم، خانواده‌اش را هر طور بود راضي كردم و خدا رو شكر الان درس‌هاي اين طلبه وضعيت قابل‌قبولي دارد». يكي ديگر از كارهايي كه به دلش نشسته را كمرنگ كردن بدعت‌ها در مجالس روضه‌خواني و عزاداري‌هاي روستا عنوان مي‌‌كند.

آنطور كه مي‌گويد مسئله اعتياد، خودش را به اينجا و روستاهاي اطراف هم رسانده است. برگزاري جلسات NA در پايگاه بسيج خرم‌آباد يكي از كارهايي است كه با وجود برخي مخالفت‌‌ها به سرانجام رساند.

چه حسرت‌هايي بر دلتان مانده است؟ كارهايي كه دلتان مي‌خواست انجام بدهيد و نداديد؟ سؤال را كه مي‌پرسيم سكوت مي‌كند و به فكر فرو مي‌رود. لحظاتي بعد دوباره شروع مي‌كند به صحبت كردن و با صدايي كه ديگر شاد نيست، شمرده شمرده، تك‌تك حسرت‌هايش را به زبان مي‌آورد؛ «بچه‌هاي روستا، از نظر حافظه و ضريب هوشي فوق‌العاده‌اند. كلاس‌هاي قرآن را براي مقاطع مختلف سني برگزار مي‌كردم ولي دلم مي‌خواست يكي از خانه‌هاي قرآني سازمان تبليغات اينجا داير شود و به‌صورت سازماندهي شده آموزش قرآن به كودكان اين روستا و روستاهاي اطراف را برعهده بگيرد ولي نشد. كار ديگري كه دلم مي‌‌خواست انجام بدهم و به‌خاطر همان مقاومت‌هايي كه گفتم به ثمر نرسيد راه‌اندازي كانون فرهنگي هنري مسجد بود. استدلالم اين بود كه جوان نياز به فعاليت‌هاي متنوع دارد؛ نمي‌شود انتظار داشت همه‌اش در مسجد باشد، عبادت كند و پاي منبر بنشيند. در مدت ۴‌سالي كه اينجا بودم نتوانستم اين دوكار را به ثمر برسانم».

دغدغه اين روزهاي او، تماشاي برخي فيلم و سريال‌هاي ماهواره‌اي از سوي مخاطبانش است؛ «روستا محيط كوچك و بسته‌اي دارد. در اين محيط‌ها مي‌شود تغييرات فرهنگي را با همه كندي‌اش به وضوح ديد. تغيير در طرز فكر و سبك زندگي ناشي از نشستن پاي چنين برنامه‌هايي، كار فرهنگي در روستا را سخت مي‌‌كند و اين چيزي نيست كه بشود انكار كرد. اما هميشه با خودم مي‌گويم كه كار ما و امثال ما جهاد است و جهاد هيچ وقت ساده نبوده و نيست». اميدوار است تبليغ در روستاها با همه اهميت و البته سختي‌هاي خود، از سوي بقيه دوستان حوزوي‌اش درك شود و باورهاي ديني مردمان اين مناطق قبل از فراگير‌شدن مسائل فرهنگي و اعتقادي تعميق شود. نه اينكه از ادامه صحبت خسته شده باشد ولي ناگزير به عذرخواهي و خداحافظي است تا به روستاي محل خدمتش بازگردد. به قول خودش ۵‌دقيقه از زمانبندي‌اش عقب مانده است. بعد رفتن او، تازه متوجه مي‌شويم كه گذشت زمان و سرماي كتابخانه را به كلي از ياد برده‌ايم.

حالا از پنجره كوچك كتابخانه مي‌شود آفتاب را ديد كه چطور خودش را زيرپاي اهالي خرم‌آباد پهن كرده است؛ مردمي كه راه بهتر زندگي كردن را پيدا كرده‌اند و در اين مسير هر آنچه بتوانند انجام مي‌دهند.

  • اتفاقات سريالي خوشايند

خرم‌آباد روي ريل اتفاقات خوش فرهنگي، افتاده است و اهالي‌اش كه لذت اجراي آنها را چشيده‌اند؛ ديگر بناي توقف اين قطار را ندارند. روحاني فعلي روستا كه اينطور فكر مي‌كند.

«بشير شكري» مثال‌‌هاي زيادي براي اثبات حرفش دارد؛ «تركيب سني روستا طوري تغيير كرده كه ديگر نيازي به مدرسه راهنمايي نبود. با كمك دهيار پيگيري‌ها انجام و ساختمان مدرسه به كانون فرهنگي ورزشي تبديل شد. بخشي از ساختمان دهياري هم به باشگاه بدنسازي تبديل شده تا جوانان علاقه‌مند روستا قسمتي از زمان خود را با اين تفريح سالم، آنجا سپري كنند. كلاس‌هاي هنري نيز براي گروه‌هاي مختلف سني در حال برگزاري است».

وي اضافه مي‌كند: «هيچ تلاشي بي‌ثمر نيست. 2آرزوي برآورده نشده حاج آقاي صولتي براي مردم اين روستا، 4سال بعد رفتنشان در حال تحقق است. مجوز كانون فرهنگي هنري مسجد اخذ شده است. به‌زودي مدرسه قرآن هم داير مي‌شود و معنويت قرآن با همه بركاتش در روستا بيش از گذشته جاري مي‌شود».

او با دغدغه‌اي از جنس دغدغه‌هاي يك مبلغ مي‌گويد: «مردم با همه توانشان پاي كار آمده‌اند. مثلا زميني را براي ساخت كتابخانه اختصاص داده‌اند ولي براي ساخت آن بنيه مالي ندارند. 70نفر از مردم روستا متقاضي استفاده از كتابخانه هستند ولي در اين اتاق كوچك كه نه ميز و صندلي دارد و نه حتي نور كافي و گرما، نمي‌شود خدمتي ارائه كرد». مي‌گويد همچنان اميدوار است پيگيري‌هاي خودش و دهيار نتيجه بدهد و روزهاي خوش‌تري براي اهالي خرم‌‌آباد رقم بخورد.

شايد حاج آقاي صولتي اين اتفاقات سريالي خوشايند را‌‌ از همان ۸‌سال پيش مي‌ديد؛ درست زماني كه خود، همسر و طفل شيرخواره‌اش در خانه بهداشت سرد و نمناك روستا روزگار سپري مي‌كردند.

کد خبر 318976

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha