دوشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۱
۰ نفر

همشهری دو - نجمه تاجیک: در لابه لای حرف‌هایش مدام از دغدغه‌اش برای احساس مفیدبودن در جامعه سخن می‌گوید: اینکه «اگر بنده‌ای سود و نفعش به مردم نرسد چه فایده‌ای دارد؟»

سوادآموزی بانوان

 آهي از اينكه اين روز‌ها دنيا بد شده، مي‌كشد و با اين حال مي‌گويد: «البته دنيا كه بد نيست ما بنده‌ها آن را بد كرده‌ايم!» شيرين پرورش كسي است كه به‌رغم اينكه پا به سن گذاشته اما نشستن در گوشه‌اي از خانه را انتخاب نكرده است بلكه با شور و اشتياق لحظاتش را براي رسيدن به عشقي كه در زندگي دارد سپري مي‌كند؛ عشقي كه از او فرشته‌اي براي بانوان بي‌سوادي ساخته كه با او لذت خواندن و نوشتن را تجربه مي‌كنند.

  • فايده زندگي

بانو پرورش بيش از 6 دهه از زندگاني‌اش سپري شده است، با اين همه، شور و نشاطي در چهره‌اش مي‌بيني كه اغراق نيست اگر بگوييم كه در جوانان حتي كمتر نظيرش ديده مي‌شود. نخستين صحبت‌هايش مي‌رود به اين سمت كه خود تا چه مقطعي درس خوانده و در چه زماني به سراغ علم و دانش رفته است؟! با صراحت مي‌گويد: «موقعي براي ادامه تحصيل رفتم كه ديگر بچه‌هايم به من نياز مالي نداشتند؛ يعني درسشان را به خوبي خوانده بودند و حقوق مي‌گرفتند.» از همين ابتدا مشخص ‌مي‌شود كه پيش از اين، بار مالي خانواده بر دوش او بوده است؛ «شوهرم بيمار بود و نمي‌توانست براي خرج و مخارج زندگي به سر كار برود. بنابراين من به توصيه دوستان و آشنايان چرخ خياطي‌ام را تبديل به منبع درآمدي براي مخارج زندگي‌مان كردم.»

‌همان ابتدا مشخص شد كه روال زندگي شيرين پرورش چندان هم شيرين نبوده است. با اين حال ادامه مي‌دهد: «آن زمان در سازمان تبليغات اسلامي مشغول ادامه تحصيل شدم. در اين راه همسرم نيز از من حمايت مي‌كرد. در حقيقت آنجا علوم قرآني و اصول و عقايد ديني را مي‌خوانديم و براي فعاليت به‌عنوان سخنگو يا مبلغ اسلامي ما را تربيت مي‌كردند. بعد از گذراندن يك دوره يكساله بود كه بيماري شوهرم شدت بيشتري گرفت. يك دوره 6 ماهه از او مراقبت مي‌كردم. پس از آن چون سن‌ام بالا رفته بود هرجايي براي ادامه تحصيل نمي‌توانستم بروم. قبل از آن چند باري براي دانشگاه قبول شده بودم اما همسرم به حق مي‌گفت كه به‌خاطر نگهداري از فرزندان دوقلويمان امكان ادامه تحصيل وجود ندارد. بنابراين درس و مدرسه را براي مدتي كنار گذاشتم».

از روزهايي كه براي خياطي در خانه فعاليت مي‌كرد، چنين مي‌گويد: «با خودم گفتم من كه كار ديگري بلد نيستم و نمي‌توانم مدت زيادي هم خانه نباشم، بنابراين در خانه نشستم و به خياطي پرداختم. كارم خيلي خوب جا‌افتاده بود و شاگردان زيادي هم تربيت كردم».

بعد از بزرگ شدن بچه‌ها بود كه با معرفي يكي از دوستان، راه را براي ادامه تحصيل هموار ديد و به حوزه‌ علميه‌اي با شرايطي مناسب رفت؛ «پيش‌تر از اين در مسجد قبل از كلاس به شاگردان درس مي‌دادم و آنها را براي كلاس درس آماده مي‌كردم. همين‌ها باعث شد استاد از كار من خوش‌اش بيايد و مرا به حوزه‌اي كه حضور در آن براي هر كسي آسان نبود، بفرستد.»

  • بشارتي است براي شما...

بعد از فوت شوهر كه واقعه‌اي اندوهبار و سختي آفرين بود، خانه‌شان را در محله دزاشيب مي‌فروشد و در محله‌اي در شهران ساكن مي‌شود. خود در اين‌باره مي‌گويد: «اينجا نزديك به خانه يكي از پسر‌هايم است. با اين حال خودم بيشتر مايل بودم كه به محله شهرك محلاتي كه نزديكش يك حوزه علميه با درجه علمي بالاست، بروم كه بتوانم روزگارم را در كلاس‌هاي آنجا سپري كنم. با اين حال براي برگزيدن اينكه به كدام محله بروم استخاره كردم، برايم خيلي جالب بود كه استخاره چنين آمد: بشارتي است براي شما...». باخودم گفتم ديگر نمي‌شود روي حرف خدا حرفي زد. بنابراين به اين محله نقل مكان كردم.»

روزهاي تنهايي شيرين پرورش آغاز شده بود؛ روزهايي كه شوهرش از دنيا رفته و 2 پسرش نيز هركدام صاحب خانه‌اي مستقل شده و به طبابت مشغول بودند. بنابراين بايد راهي براي بهتر گذراندن اين روز‌ها پيدا مي‌كرد؛ «بعد از اسباب‌كشي هنوز وسيله‌ها را به‌طور كامل نچيده بودم كه متوجه شدم يك سراي محله در نزديكي‌مان هست. با خانمي كه در آنجا مسئوليتي برعهده داشت سر صحبت را باز كردم و گفتم حوصله‌ام خيلي سر مي‌رود و پرسيدم اينجا برنامه‌هاي خانم‌ها به چه ترتيبي است؟!‌‌ همان موقع بود كه او از من خواست بيايم و به خانم‌ها درس قرآن بدهم. واقعا احساس خوبي داشتم.» روزهايي كه زندگي رنگ و بويي از هدف دارند، آغاز مي‌شود و به نخستين روز از كلاس درس مي‌رسد؛ «يك اتاقي را در سراي محله به ما دادند و گفتند كه مي‌توانم در آن كلاس درس را شروع كنم. در‌‌ همان جلسه اول كه وارد كلاس شدم، متوجه شدم خانم‌ها نه‌تنها نمي‌توانند قرآن بخوانند بلكه اصلا هيچ سوادي هم ندارند. حتي اسم خودشان را هم نمي‌توانستند بنويسند چه برسد به اينكه نكات آموزشي مرا يادداشت كنند. از آنجا بود كه تصميم گرفتم در ابتدا آموزش سواد خواندن و نوشتن را با ايشان كار كنم.»

روزهاي سخت پيگيري افراد براي جلبشان به شركت در كلاس‌ها شروع مي‌شود. به ياد مي‌آورد: «خودم با پسرم تا ۱۲ شب آگهي درست مي‌كرديم و به در و ديوار‌ها مي‌چسبانديم تا عده‌اي آن را ببينند و براي ثبت نام در كلاس‌ها بيايند. به پارك‌ها مي‌رفتم، كنار خانم‌هايي كه سن بالايي داشتند مي‌نشستم و به ايشان درباره وجود چنين كلاسي براي آموزش سواد توضيح مي‌دادم».

خوشبختانه همه تلاش‌ها نتيجه داد و در نخستين روز موعود از برگزاري كلاس درحالي‌كه باران شديدي مي‌باريد، تعداد زيادي با اشتياق فراوان براي حضور در كلاس آمدند. تعداد افراد به حدي زياد بود كه فضاي كلاس براي همگي كافي نبود و عده‌اي به ناچار به خانه‌هايشان بر مي‌گشتند.

پرورش در اين روز‌ها بايد به‌دنبال كتاب درسي براي آموزش اين دانش‌آموزان مشتاق مي‌رفت. رفتن به آموزش و پرورش و نهضت سواد‌آموزي 2 گزينه‌اي بود كه پيش رو داشت. اما پاسخي كه با آن مواجه مي‌شد اين بود: براي افراد بالاي ۵۰ سال آموزش و پرورش نمي‌تواند كاري كند و كتابي به آنها تعلق نمي‌گيرد. با اين حال شيرين پرورش از پاي ننشست؛ «با خودم مي‌گفتم شايد هر كسي بنا به‌دليلي نتوانسته باشد تا قبل از سن 50سالگي درس بخواند و يا يك مدتي خوانده باشد و‌‌ رها كرده باشد، حالا همه‌‌چيز از يادش رفته است. از نظر من، همه حق اين را داشتند كه وقتي دوست دارند، حتي تا لحظات پاياني عمر نيز به‌دنبال كسب دانش بروند. از همين رو عزم‌ام را جزم كردم تا هر طور شده اين هدف آموزشي‌ام را ادامه دهم.» وقتي مي‌فهمد كه از سوي آموزش و پرورش يا نهضت سواد‌آموزي هيچ حمايتي نخواهد شد به هر طريقي بود يك كتاب درسي نهضت سواد‌آموزي از آنها مي‌گيرد، به ناچار از رويش كپي مي‌كند و با هزينه خود به همراه كاغذ و مداد در اختيار بانوان مشتاق به آموزش قرار مي‌دهد؛ «با خودم مي‌گفتم شايد اگر اين امكانات را برايشان فراهم نكنم به دلايلي از يادگيري بازبمانند. خوشبختانه همه تلاش‌ها نتيجه داد و استقبال خوبي از كلاس صورت گرفت. در حال حاضر هم تعداد زيادي از آن‌ دانش‌آموزان بي‌سواد روزهاي اول، به كلاس پنجم رسيده‌اند.»

روزگار هميشه چرخ سازش ندارد و‌گاه با ناسازگاري‌هايي مجالِ پيشروي به طريق دلخواه را مي‌گيرد. اين بار ناسازي روزگار شدت بيماري شيرين پرورش بود كه او را از انجام تدريس به بانوان در همه دوره‌ها منع مي‌كرد. مي‌گويد: «براي كلاس‌هاي اول و دوم كه زمان و انرژي بيشتري براي يادگيري مي‌طلبد، معلمي گرفتيم كه اگرچه به‌صورت رايگان تدريس نمي‌كند اما عطش يادگيري را براي خيلي‌ها پاسخ مي‌دهد. آموزش باقي كلاس‌ها را همچنان خودم برعهده دارم تا براي سنين ۱5- ۱4ساله كه ديگر اجازه مدرسه رفتن ندارند و همچنين براي بالا‌تر از آن يعني 80ساله‌ها چراغ علم را روشن نگه دارم».

  • مخالفاني كه خود ياريگر شدند

كمتر پيش مي‌آيد كه انجام حركتي بدون مخالفاني روبه‌رو باشد. خانم پرورش هم از اين مقوله جدا نبود. وقتي اين تصميم را گرفت كه زندگي خود را به نوعي وقف آموزش به بانوان كند و به ناچار تلاش و زمان زيادي را در اين راه صرف كند، با مخالفت پسران خود روبه‌رو ‌شد؛ مخالفتي كه به نوعي دلسوزي براي مادرشان محسوب مي‌شد. خودش در اين‌باره مي‌گويد: «پسرانم به من مي‌گفتند كه چشمانت ضعيف است و از نظر جسمي موقعيت خوبي نداري چون راستش را بخواهيد من 4 بار چشم‌ام را عمل كرده‌ام و قلبم هم يك‌بار به‌طور كامل از كار افتاده و دوباره زنده شده‌ام. به همين‌خاطر بچه‌ها به من مي‌گفتند كه در اين سن و سال براي خودم مسافرت بروم. اما من بهشان گفتم عزيزانم چون خدا اين عشق را در دل من انداخته كه به ايشان ياد بدهم، هيچ كاري لذت‌بخش‌تر از اين براي من نيست. نان حلالي كه من به شما (پسران) دادم باعث شده كه تا ساعت 1-12 نصفه شب كار كنيد و مريض‌ها را تيمار كنيد، من هم ديگر متعلق به‌خودم نيستم بلكه به اينها تعلق دارم. اگر خودستايي نباشد حتي گاهي بعضي از آنها به من مي‌گفتند كه مرا خدا برايشان فرستاده است». به اين ترتيب مخالفان موافق ‌شدند و حتي براي موفقيت بيشتر مادر به او كمك ‌كردند.

  • مرداني كه به اهميت سواد پي بردند

راضي كردن شوهران پا به سن گذاشته براي اجازه دادن به همسرانشان كه به كلاس درس و سوادآموزي بروند، كار چندان ساده‌اي نبود؛ مردهايي كه مسئوليت زنان را تنها در ماندن و رسيدن به امور خانه مي‌دانستند. با اين حال بانوي داستان ما هيچ از پا ننشست و به هر طريق، شوهران را راضي ‌كرد. خودش مي‌گويد: «از راه‌هاي مختلفي براي راضي كردنشان استفاده مي‌كردم؛ مثلا گاهي كه مي‌فهميدم خانمي مريض است و در خانه مانده، با خريدن ميوه و به بهانه احوالپرسي به خانه‌شان مي‌رفتم و سر صحبت را با شوهرش باز مي‌كردم. صحبت را به فوايد علم و نتايج آن مي‌كشاندم. آنقدر مي‌گفتم و مي‌گفتم تا سرانجام رضايتشان جلب مي‌شد». اما رضايتمندي آقايان تنها به جلب نظرشان براي رفتن بانوان به سركلاس درس نبود. پرورش مي‌گويد: «بعد از اينكه سوادآموزي بانوان براي خود رونقي گرفت، آقايان در كوچه و خيابان جلوي من را مي‌گيرند كه براي ما هم كلاس بگذاريد. حتي تعدادي شماره تماس گذاشته‌اند كه به محض تشكيل كلاس با آنها تماس بگيرم».

در اين بين، ياد خاطره‌اي مي‌كند و با لبخندي از سر شوق مي‌گويد: «يكبار شوهر يكي از شاگردانم كه او نيز سواد نداشت، تلفن خانه را جواب مي‌دهد و از آن طرف خط از او مي‌خواهند كه شماره و آدرسي را يادداشت كند. مرد ناگزير خانمش را صدا مي‌كند و مي‌گويد رقيه! بيا تو كه سواد داري بنويس. شوهرش بدين‌ترتيب خيلي از موضوع خوشحال مي‌شود و همسر را به ادامه يادگيري تشويق مي‌كند».

  • تكميل دوره ابتدايي به جاي نهضت سوادآموزي

نهضت سوادآموزي كه با هدف سوادآموزي خيل عظيمي از بي‌سوادان كشور تشكيل شد، توانسته تا‌كنون خيلي‌ها را به جرگه باسوادان كشور وارد كند. با اين حال كارهاي خانم پرورش از جهاتي با نهضت سوادآموزي رايج تفاوت‌هايي دارد. نامي كه وي مايل است به جاي نهضت سوادآموزي به‌كار رود، «تكميل دوره ابتدايي» است. مي‌گويد: «خيلي‌ها را ديدم كه نسبت به نام نهضت سوادآموزي احساس خوبي ندارند چون تعدادي، دوره‌هايي را گذرانده‌اند اما به‌دليل فاصله زماني و فراموشي‌اي كه رخ داده، ناچار به گذراندن دوباره هستند. بنابراين با تكميل دوره‌ ابتدايي خيلي راحت‌تر كنار مي‌آيند».

  • در كلاس درس، پدرم را هم نمي‌شناسم

اگر طعم آموزش به ديگران را براي يك‌بار هم كه شده چشيده باشيد، خواهيد دانست كه اين كار به‌رغم لذت خود چه سختي‌هايي را در بر دارد. حالا اين سختي‌ها وقتي چندبرابر مي‌شود كه قرار باشد به افرادي خاص آموزش دهيد. پرورش در اين باره مي‌گويد: «همه كساني كه در كلاس هستند، يك جور و با يك ويژگي مشخص نيستند. بايد براي هر كدام يك‌جور مثال بزنم تا متوجه موضوع بشوند. علاوه براين اگر من يك موضوع را براي شخصي با سن پايين يك‌بار توضيح بدهم و او ياد بگيرد، براي بعضي افراد سالمند بايد چندين بار بگويم تا متوجه شوند».

مهم‌ترين نكته‌اي كه او رعايت مي‌كند، دوستي است. مي‌گويد: «اول از همه تلاش مي‌كنم با همه‌شان دوست شوم و رابطه خوبي با آنها پيدا كنم. در غيراين صورت گوش‌دادن به حرف‌هاي من برايشان سخت مي‌شود. وقتي كه دلشان را به‌دست آوردم، ديگر متوجه مي‌شوند كه حرف‌هايم الكي نيست. آن‌وقت حديث‌هايي از پيامبر(ص) و امامان(ع) درباره علم تعريف مي‌كنم. شايد بار‌ها خسته شده باشم اما هيچ وقت نا‌اميد برنگشته‌ام. در كلاس برايشان از اينكه‌ ماه كجاست؟ خورشيد چگونه است؟! روز و شب چطور به‌وجود مي‌آيد و موضوعاتي از اين دست كه برايشان كارا و قابل درك باشد مثال مي‌زنم. آن‌وقت است كه برق شادي از يادگيري در چشمانشان مرا غرق در خوشحالي مي‌كند». با همه اينها يادآور مي‌شود: «در كلاس درس فوق‌العاده سختگير هستم. حتي ديگر پدرم را هم نمي‌شناسم، چه برسد به فردي ديگر. به ايشان مي‌گويم درستان را بخوانيد تا بتوانيد از من نمره بگيريد. البته كاري هم نمي‌كنم كه از درس زده شوند بلكه با اعتمادي كه نسبت به من دارند، مي‌دانند همه اين سختگيري‌ها به‌خاطر خودشان و يادگيري‌شان است».

  • نمازي كه از عمق دل برمي‌آيد

در لابه‌لاي صحبت‌ها مدام از فضيلت علم و دانستن صحبت مي‌كند؛ اينكه اگر عشق به رسيدن هدف در انسان باشد هرطور كه شده براي رسيدن به آن تلاش مي‌كند و هيچ‌چيزي مانع او نخواهد شد. در اين ميان مثالي از جوي آبي كه تخته سنگي مانع آن شده مي‌زند كه آب راه خود را كج مي‌كند و با برگزيدن راهي ديگر دست از تلاش و حركت برنمي‌دارد. درباره يكي از كارهاي قشنگي كه كرده است مي‌گويد: «من همه را مجبور كردم كه نماز را با ترجمه فارسي ياد بگيرند. تا آن زمان نمي‌دانستند كه هنگام حرف زدن با خدا چه چيز مي‌گويند اما حالا ديگر تقريبا همه مي‌دانند كه به خدايشان چه مي‌گويند».

  • قناعتي كه پادشاهي است

كم و بيش از ميان حرف‌هاي او و كساني كه با او در ارتباط هستند مي‌توان فهميد كه بخشندگي و دستگيري از همسايگان نيز از صفات بارز پرورش است. راه و رسم اين بخشندگي موضوع پرسش بعدي ما مي‌شود. مي‌گويد: «خرج و مخارج زندگي‌ام از بازنشستگي شوهرم و اجاره‌بهاي خانه‌اي كه اجاره داده‌ام است. شايد خيلي زياد نباشد اما با قناعت جمع مي‌كنم و در راه‌هاي درستي مصرف مي‌كنم.»

از دوران كودكي‌اش به ياد مي‌آورد: «4 ساله بودم كه پدر و مادرم بنابه دلايلي از هم جدا شدند. زن پدر چندان خوش رفتار نبود و فوق‌العاده اذيت مي‌كرد. من مسئوليت بزرگ كردن خواهر و برادرهاي كوچك‌تر از خودم را هم داشتم. يادم نمي‌آيد از بچگي با عروسكي بازي كرده باشم. بازي من لباس دوختن براي بزرگ‌تر‌ها، تميزكردن خانه و كارهايي از اين دست بود. با اين همه بسيار شاكر خدا هستم».

  • گفت‌وگو با همسايه و دوست شيرين پرورش

فرزانه محمد سهي روزهايي را كه با شيرين پرورش در يك محله زندگي مي‌كردند، به ياد مي‌آورد؛ «بيش از 10سالي مي‌شود كه همديگر را مي‌شناسيم. وقتي كه در محله دزاشيب بودند، ما با هم همسايه بوديم. اما وقتي شوهرش به رحمت خدا رفت‌ از اينجا نقل مكان كرد و تا حدي از هم دور شديم.» خانم محمد سهي كه شايد بتوان گفت يكي از بانواني است كه پرورش گوشه‌هايي از زبان عربي را در لابه‌لاي دوستي‌هاي خود از او ياد گرفته، مي‌گويد: «او دوست خوب من بوده و هست و هميشه دغدغه او براي كمك به ديگران و خيرخواهي‌اش در خاطرم هست. اگر همسايه‌اي به مسافرت (مثلا سفر مكه) مي‌رفت، براي رسيدگي از فرزندانش مي‌توانست روي كمك او حساب كند.» وي مي‌گويد: «من خيلي او را دوست دارم، اما چون مدتي است حال فيزيكي خوبي ندارد، به او مي‌گويم اصلا كلاس نرود. البته دكترش هم به او گفته كه نبايد خودش را زياد خسته كند. ولي او هميشه يك چيز مي‌گويد: دوست دارم اين آخر عمري كار مفيدي كنم و از تنهايي هم در بيايم».

کد خبر 317986

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha