پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳ - ۰۵:۰۱
۰ نفر

داستان>مژگان بابا مرندی: باز هم من و بابا تنهاییم. تلویزیون تیتراژ برنامه‌ی سرآشپز را پخش می‌کند. ما سر دو وعده‌ی صبحانه و شام با هم هستیم.

جل‌الخالق... زمان از دست رفته

ناهار، هیچ‌کس خانه نیست. عصر نشده است که من می‌رسم خانه. از همه زودتر می‌رسم؛ بعد هم مامان و بعد بابا. از عصر تا شب مامان توی آشپزخانه است. تندتند کار می‌کند. مثل روباتی که تنظیم شده است برای کار توی آشپزخانه در این وقت روز. اما نشده غذایی بپزد که بدمزه باشد. به قول فیلم «پری» مامان من با عشق غذا می‌پزد.

من هم درس می‌خوانم. بابا روزنامه یا کتاب می‌خواند. بعد از شام، مامان می‌دود توی اتاق خودش. من و بابا ظرف‌ها را می‌شوییم. (البته اگر من امتحان نداشته باشم.) و بعد (اگر من باز هم امتحان نداشته باشم) کمی با بابا تلویزیون نگاه می‌کنیم. بعد می‌خوابم. کمی بعد بابا می‌خوابد و خدا می‌داند که مامان کی می‌خوابد.

بابا کنترل را برمی‌دارد و کانال را عوض می‌کند. شبکه‌ي خبر است. کاش مامان این‌قدر کار نمی‌کرد. لای در اتاقش، خیلی کم باز مانده است. از همان‌جا او را نگاه می‌کنم. پشتش به ماست و جوری پشت میزش خم شده و تندتند تایپ می‌کند که می‌دانم یعنی خلق داستان جدید. یعنی مامان می‌ترسد آن‌چه را که می‌خواهد بگوید از دست بدهد. به قول خودش: «تايم ايز فلايينگ» (time is flying).

او تندتند تایپ می‌کند. می‌ترسد، باز هم به قول خودش، کلمات مثل ماهی از دستش لیز بخورند. و باز هم به قول خودش آن‌ها را شکار می‌کند.

امشب در زمان از دست رفته‌ی شام، مامان گفت: «چیه، چرا این‌قدر توهمی؟» چنگال را فرو کردم توی سیب‌زمینی و هی چرخاندمش. نگفتم كه امروز با نگین دعوا کردم. نگفتم که امروز اسمت توی کتاب درسی بود و یکی از داستان‌هایت توی کتاب درسی‌مان بود و بچه‌ها دیدند...نگفتم كه امروز بچه‌ها جوری نگاهم می‌کردند که انگار از کره‌ی ماه آمده‌ام. چون مامانم نویسنده است. نگفتم که نگین داد زد: «مامان بنفشه نویسنده است. اما مامان من رییس اوست. حتی اضافه‌کاری و برگه‌ی حقوقش را هم او امضا می‌کند. اگر مامان من نباشد او حقوق ندارد...»

گفتم: «هیچی.»

مامان نگاهم کرد. گفت: «زمان را از دست دادیم...» بابا گفت: «به قول مامانت تايم ايز فلايينگ» و چنگال همراه با سیب‌زمینی رفت توی دهانش.

میز را تندتند جمع کردیم. بابا کنترل تلویزیون دستش است. اما مات اخبار شده است. گوینده‌ي اخبار خیلی جدی نشسته است و اخبار می‌گوید. جوری هم ژست گرفته که انگار همه را حفظ کرده است. اما هرکس او را می‌بیند می‌داند که خودش چیزی بلد نیست و همه را از روی یک مانیتور خیلی بزرگ می‌‌خواند.

وقتی خوب به صورتش نگاه می‌کنم می‌بینم برایش فرق نمی‌کند خبر زلزله می‌دهد یا خبر بازگشایی یک مدرسه. فکر کنم حتی خبر تولد بچه‌اش را هم همین جوری، عصا قورت داده، بدهد. شاید فکر می‌کند مهم‌ترین آدم دنیاست. یادش رفته است که اگر برق برود او هیچ است. دلم می‌خواهد بروم و بزنم روی شانه‌اش و هی این موضوع را به او یادآوری کنم.

صدای جیرجیرِصندلی مامان می‌آید. این یعنی داستانی که می‌نویسد او را به هیجان آورده است. یکهو صفحه‌ی تلویزیون، عکس خانم کرمی، مامانِ نگین، رییس مامان را نشان می‌دهد.

 مامان لاغر است و گردنش آن قدر ظریف که گاهی فکر می‌کنم الآن می‌شکند. این گردن‌ظریف ظاهر قضیه است. سرکار خانم بسیار هم گردن‌کلفت تشریف دارند. این را همیشه بابا می‌گوید و می‌خندد.

یک اثر هنری ظریف هر چه‌قدر لایه‌های پنهان داشته باشد بهتر و ماندنی‌تر است. این را هم همیشه بابا می‌گوید.

گوینده‌ي اخبار: مدیر انتشارات...

صفحه‌ی تلویزیون پر می‌شود از عکس مامانِ نگین. به راحتی نیمی از صفحه‌ي تلویزیون را گرفته است.

صدای تایپ‌کردن مامان می‌آید.

گوینده: مدیر... تق‌تق‌تق... انتشارات... تق‌تق‌تق...

بابا شبکه را عوض می‌کند. زیرلب می‌گوید: «تمام زندگی‌مان شده است این خانم...» مامان گفت: «امروز تمام قطع‌های کتاب‌ها را برای خانم کرمی توضیح دادم.» بابا نگاهش کرد. مامان گفت: «به من گفت فردا تمام قطع‌ها را برایش روی کاغذ بنویسم و برایش توضیح بدهم تا بتواند حفظ کند. نمی‌دانست شابک چیست و فرقش با شناسنامه‌ي کتاب چیست!» بابا گفت: «جل‌الخالق، مدیر انتشارات قطع‌های کتاب را نمی‌شناسد؟!»

مامان به یک جای دور خیره مانده بود.

بابا گفت: «چیزی به نام گوگل وجود دارد. موتور جست‌وجوگر.»

دستم را به کمرم زدم و گفتم: «مامانِ تو درست است كه رییس است، اما مامان من در ازای کاری که می‌کند حقوق می‌گیرد. گدا نیست و مامان تو هم هرماه صدقه به او نمی‌دهد. بعد هم نویسنده باید باشد تا انتشاراتی معنا پیدا کند. انتشاراتی بدون نویسنده چه معنی می‌دهد؟ بعد هم یک چیز دیگر، شاید تو هیچ‌وقت ندانی توی اداره‌ی آن‌ها چه می‌گذرد. چون مامانت برایت تعریف نمی‌کند چه‌جور آدمی است. اما من می‌دانم که او چه‌جور رییسی است. مامانت آن‌قدر گداست که یک‌بار به مامان من گفت حق اعضای جلسه را خیلی کم حساب کند. مامان من تمام شب بیدار نشست و حق اعضای جلسه‌شان را حساب کرد و مامانت روز بعد همان کم را هم کم‌تر داد...»

نگین هاج و واج نگاهم کرد. بچه‌ها ساکت شده بودند. حتی خانم حاجی‌خانی هم ما را نگاه می‌کرد.

چند دقیقه‌ای از برنامه‌ي سرآشپز گذشته است. یک آشپزخانه‌ي خیلی خیلی بزرگ را می‌بینیم. دو مجری و چند شرکت کننده دارد. مجری اعلام می‌کند: «با شنیدن صدای زنگ، استودیو تاریک می‌شود و شما باید فوري شروع کنید. مواد لازم برای اين‌که نشان بدهید آشپز خوبي هستید، در اختیار شماست.» شرکت‌کننده‌ها طوری ژست گرفته‌اند که انگار با شنیدن صدای زنگ می‌خواهند بدوند. من و بابا زنگ را می‌شنویم. یک لحظه صفحه‌ي تلویزیون تاریک می‌شود. اولش همه با کلاس کار می‌کنند. کمی می‌گذرد. گوینده از دست رفتن پنج دقیقه را اعلام می‌کند. انگار همه یادشان می‌رود دوربین در تاریکی هم از آن‌ها فیلم‌برداری می‌‌کند. یکی از آن‌ها وقتی ماکارونی را آبکش می‌کند با چنگ آن‌ها را برمی‌دارد و توی قابلمه می‌ریزد.

بابا می‌گوید: «آن‌ها فکر می‌کنند کسی آن‌ها را نمی‌بیند. ببین چه گندی می‌زنند فقط برای این که گلیمشان را در زمان مسابقه از آب بیرون بکشند و برنده‌ بشوند!»

می‌گویم: «بابا... » می‌شنوم: «هوم...» می‌خندد: «کی به این‌ها گفته آشپز؟ این‌ها اعتماد به نفس کاذب پیدا کرده‌اند و آمده‌اند توی این مسابقه... معلوم نیست کی انتخابشان کرده است...» نمی‌گویم: «من الآن باید با کسی حرف بزنم. وگرنه می‌ترکم...» بابا می‌گوید: «حالم به هم خورد. باور کن همه‌ی این‌ها دوست و آشنای خودشانند که می‌آورندشان این‌جا و الکی بزرگشان می‌کنند...»

مامان تکیه داده است به صندلی‌اش. می‌دانم که یا برای داستانش مشکلی پیش آمده و یا آن را تمام کرده است.

بابا شبکه را عوض می‌کند. باز هم مامان نگین روی صفحه است. بابا زیر چشمی مامان را نگاه می‌کند.

صدایش را کم می‌کند و زیرلب می‌گوید: «ئِه! این‌هایی را که می‌گوید از روی متنی است که مامانت برایش نوشته. جل‌الخالق...»

کنترل دست باباست. شبکه‌ را عوض می‌کند. عکس رییس مامان روی صفحه است. فکر می‌کنم چه‌قدر مهم است که دو شبکه با هم نشانش می‌دهند.

رییس مامان روی صفحه می‌خندد. مجری خیلی لاغر هم می‌خندد. به قول معلمِ چاپمان تناسب بصری ندارند. هیچ پرسپکتیوی هم ندارد. به قول خودم لورل و هاردی‌اند.

شبکه را عوض می‌کند.

می‌گویم: «بابا...؟»

نگاهم می‌کند: «بله؟ چیزی شده؟»

تلویزیون آگهی بازرگانی پخش می‌کند. دختربچه‌ای نشسته است روی میز و با اشتها کیک می‌چپاند توی دهانش.

گوینده: به همین سادگی و به همین خوشمزگی.

دختر تپل نیست. اما اگر همین‌جوری کیک بخورد، همین‌روزها، چاق خواهد شد.

هنوز دستم را از کمرم برنداشته بودم که گفتم: «مامانت آشنا داشت که رییس شد. چه رییسی، وقتی که همه‌ی اطلاعاتش را مامان و بابای من و بقیه‌ي کارمندان جمع می‌کنند. رییسی که به خودش زحمت هم نمی‌دهد تا توی گوگل جست‌وجو کند.

معلوم نیست کی رییسش کرده است. می‌دانی چندبار سر مامان من بی‌خود و بی‌جهت داد زده است. هیچ می‌دانی که از مامان من خواست جاسوسی همکارانش را بکند. ...»

بابا به مامان نگاه می‌کند. شبکه را عوض می‌کند. این شبکه سریال پخش می‌کند.

توي سريال مادر سیب‌زمینی سرخ می‌کند. دختر کنار مادر است و می‌خواهد سیب‌زمینی داغ بردارد. مادر چشم‌غره‌ می‌رود. دختر غر می‌زند: «اَه، چه‌قدر گدایید؟»

مادر می‌گوید: «دیگر بچه نیستی که هر چه از دهانت درمی‌آید می‌گویی...»

می‌گویم: «بابا، تا به حال شما با یکی از هم‌کلاسی‌هایت دعوا کرده‌ای؟»

بابا به کنترل نگاه می‌کند: «جل‌الخالق... اوووو‌ه... تا دلت بخواهد...»

می‌گویم: «بابا اگر مامان اخراج شود و خانه‌داری کند خیلی غصه می‌خورد؟»

می‌خندد: «نه، از خدایش است اخراجش کنند. خودش همت بیرون‌آمدن را ندارد. دنبال بهانه می‌گردد تا بنشیند خانه و داستان بنویسد. به قول خودش، زمانش را، مدیرش و ابروهایش هدایت می‌کند... مدیری که فقط با دادزدن کارش را راه می‌اندازد. مامانت زمان‌های از دست رفته، قبل از این کم داشت...»

می‌گویم: «نه، جدی حرف می‌زنم.»

می‌گوید: «به خدا این خانه دو تا داستان‌نویس نیاز ندارد...»

خانم حاجی‌خانی گفت: «بس کنید. خجالت دارد. مادر تو رییس است که باشد. ریاست فقط یک منصب است. مادرِ تو هم نویسنده است. این افتخار دارد. اما تو خودت چی هستی؟ بعد هم کار بزرگ‌ترها مربوط به خودشان است...»

نگفتم: «آخر...»

دستم را از کمرم برداشتم و نشستم. می‌دانستم روی حرف خانم حاجی‌خانی نباید حرف بزنم.

می‌گویم: «بابا...»

بابا باز یکی از دگمه‌های کنترل را فشار می‌دهد. باز هم مامان نگین توی تلویزیون است... فکر می‌کنم بعضي آدم‌ها همه‌ی دنیا را برای خودشان می‌خواهند. بابا خمیازه می‌کشد. مامان کنارمان می‌نشیند. بابا برایمان چای می‌آورد.

کمی دیگر خواهم ترکید. می‌گویم: «مامان...»

بابا می‌گوید: «جل‌الخالق، عجیب است امشب زود از غارت بیرون آمدی!»

می‌شنوم: «نامه‌ی درخواست انتقالی‌ام را می‌نوشتم. خسته‌ شده‌ام. دلم می‌خواهد بروم یک مدت بخش دیگری کار کنم. خسته شده‌ام از بس موتور جست‌وجو‌گر بوده‌ام.»

نگاهم می‌کند. چشم‌هایش خیلی خسته‌اند. نمی‌توانم حرف بزنم. به خودم می‌گویم به درک اگر ترکیدم. تا من باشم جلوی زبانم را بگیرم.

بابا باز شبکه را عوض می‌کند. گروهی که بیش‌تر کثافت‌کاری کرده‌اند برنده شده است. اما ظاهر غذایشان به نظر خیلی خوشمزه می‌آید. خوش آب و رنگ هم شده است. اما من که از این غذا نمی‌خورم. اخبار تمام شده است... بابا می‌زند شبکه‌ي پویا. کارتون باب‌اسفنجی را می‌دهد. چه‌قدر از این کارتون بدم می‌آید.

نگاهش می‌کنم. می‌گویم: «مامان...»

می‌گوید:‌ «عصر خانم حاجی‌خانی زنگ زد. همه‌چیز را می‌دانم... اما کارت درست نبود.»

بابا بلند می‌شود: «شب به‌خیر خانم‌ها...»

مامان می‌گوید: «تو هم بلند شو برو بخواب. من هنوز کار دارم.»

بلند می‌شوم. فکر می‌کنم مامان رییس یا مامان خانه‌دار دوست ندارم. فقط و فقط همین مامان را، با تمام‌ زمان‌های از دست رفته‌اش دوست دارم.

کد خبر 276704

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha