هفته‌نامه‌ی دوچرخه: - گناه داره به خدا! - بشین سر جات، حرف نزن... پاچه‌خواری ممنوع! از وقتی می‌آمد توی کلاس، همه فک پایینشان را جلو می‌دادند، قوز می‌کردند و از عمد جملاتی می‌گفتند که تویش پر از سین بود. سین‌ها را درست نمی‌گفتند، درست مثل او.

عکس: هانیه عابدینی

دلم برایش می‌سوخت. معلممان را می‌گویم؛ معلم علوم آزمایشگاهی. فامیلش صالحی بود. روز اول آمد توی کلاس و روی تخته نوشت: «مظفر صالحی». بعد رو کرد به ما و گفت: «سلام بچه‌ها، من صالحی هستم.»

اشتباه نکنید. این جمله‌ی ساده‌ای نبود. بیچاره سین‌ها را یک جوری می‌گفت، بین سین و ت و شین... چون علوم آزمایشگاهی زیاد جدی نبود و نمره‌اش جزء درس علوم حساب نمی‌شد، بچه‌ها حسابی از فرصت استفاده می‌کردند و تا می‌توانستند پیرمرد را اذیت می‌کردند.

زیاد هم پیر نبود. قد کوتاه و پوست تیره‌ای داشت. ته‌ریش خاکستری داشت و صورتش استخوانی بود. فک پایینش از بالایی جلوتر بود و باعث می‌شد دندان‌های زرد فک پایین مشخص شود. سرش را که برمی‌گرداند، همه چانه‌هایشان را جلو می‌دادند و گردنشان را پایین می‌انداختند و صدای خنده کلاس را پر می‌کرد. همیشه روپوش سفید دکتری می‌پوشید و دائم یک بِشر دستش بود و دنبال فعل و انفعالات شیمیایی بود. اطلاعاتش اما... هی... بد نبود. چندبار دیده بود بچه‌ها ادایش را در می‌آورند، بیچاره کاری از دستش برنمی‌آمد. چند تا داد که می‌زد و چانه‌اش تندتند بالا و پایین می‌رفت، صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند می‌شد.

روزهای پایان سال بود. آقای امیری، معلم علوم، صاف و عصاقورت‌داده نشسته بود پشت میزش و یکی‌یکی بچه‌ها را از روی فهرست صدا می‌زد. هرکدام کنارش می‌ایستادیم، جلوی چشممان نمره‌های امسال را با ماشین‌حساب جمع می‌زد و تقسیم بر تعداد می‌کرد و با خودکار مشکی توی ستون کنار اسممان می‌نوشت. نمره‌ها که تمام شد، درِ کلاس باز شد و آقای صالحی وارد کلاس شد. لبخند همیشگی‌اش روی لب‌های کج‌وکوله‌اش بود. همین که وارد شد، بچه‌ها ریزریز خندیدند؛ مثل همیشه. اما این‌بار از ترس آقای امیری، کمی آرام‌تر.

آقای صالحی کنار در کلاس ایستاد. کت و شلوار خاکستری‌اش را به تن داشت. هوا سرد بود. زیر کت، جلیقه‌ی بافتنی ضخیمی پوشیده بود و دور گردنش، شال‌گردن رنگ‌ورورفته‌ای بود. از این بدتر نمی‌شد. انگار همه‌ی لباس‌هایی را که به هم نمی‌خورد، کنار هم گذاشته بود. هرروز یک ترکیب بدشکل می‌پوشید.

آقای امیری از روی صندلی‌اش بلند شد. دکمه‌ی روی شکمش را که باز شده بود، دوباره بست و رو به ما گفت: «امسال نمره‌هاتون رو از ۱۵ دادم... پنج نمره از خودم رو اختصاص دادم به فعالیت‌هاتون توی آزمایشگاه که آقای صالحی بهتون می‌دن.»

جملات مثل پتک خورد توی سر بچه‌ها... انگار چانه‌ی کج و ریخت و لباس بدشکل دیگر خنده‌دار نبود. چشم‌هایشان دیگر خنده نداشت، حتی شاید کمی ‌هم التماس و گریه تویش بود. آقای صالحی انگار قند توی دلش آب می‌شد. نگاهی به دوتادور کلاس کرد و کنار میز ایستاد. چند دقیقه‌ روی فهرست اسم‌ها خم شد و از بالا تا پایین چیزهایی نوشت. بعد هم با همان لبخند و با همان فک جلوآمده از کلاس بیرون رفت.

بچه‌ها دل توی دلشان نبود. من خیالم راحت بود. نه خنده‌ای، نه هیچ‌چیز دیگری. آقای امیری فهرست نمره‌ها را با پونز به تابلوی اعلانات توی راهرو وصل کرد. زنگ که خورد بچه‌ها دوان‌دوان خودشان را به تابلو رساندند. همهمه‌ای شده بود و راهرو را بند آورده بود. من هم رفتم، البته نه با آن سرعت. سرم را بالا کردم و نمره‌های روی فهرست را خواندم. جلوی اسم همه، کنار ستون نمرات آقای امیری، با خودکار سبز از بالا تا پایین عدد «پنج» نوشته شده بود.

محمدحسین شیرویه از اصفهان

داستانک «نمره‌ی آزمایشگاه علوم»
عکس: هانیه عابدینی از شهرری
کد خبر 659147

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha