چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷ - ۰۴:۰۵
۰ نفر

باد ملایمی به صورتم می‌خورد و حالم را کمی بهتر می‌کند و گیجی اول صبح را از من می‌گیرد.

با خودم می‌گویم:« چه صبح قشنگی!» آسمان به من لبخند می‌زند. در حیاط کوچک‌ خانه قدم می‌زنم. بوی دستشویی می‌آید، اما اذیتم نمی‌کند. صدای جیغی را می‌شنوم. با خودم فکر می‌کنم صدای مامان است. یعنی چی شده؟ هزاران فکر به ذهنم خطور می‌کند. تا این که خودم را به در می‌رسانم و تو می‌روم. توی هال مامان به دیوار آشپزخانه تکیه کرده و به روبه‌رو زل‌زده است.

بابا روی تشک من افتاده. شانه‌هایش تکان می‌خورد. می‌خواهم بدانم چه خبر است. داد می‌زنم: «چی شده؟» ولی جوابم را نمی‌دهند. بابا از روی تشکم بلند می‌شود. روی تشک خودم خوابیده‌ام. وحشت می‌کنم. جیغ می‌کشم. بابا دوباره  به من تنفس مصنوعی می‌دهد.  بابا می‌گوید: «چرا ماسکت را نزدی؟ این همه بهت یادآوری کردم.» مامان فقط به بدن من، که روی تشک است، خیره شده. با بی‌حالی می‌گوید: «غذا را دوست نداشتی. کاش قیمه درست می‌کردم. آن وقت قهر نمی‌کردی. آدم که با خودش قهر نمی‌کند. باید ماسکت را می‌زدی.» به بابا نگاه می‌کند و با ناله می‌گوید: «من مقصرم.»

تصویرگری ازمارال طاهری

و بعد بیهوش می‌شود. من به طرف آشپزخانه می‌روم و لیوان بزرگی را که مامان همیشه از آن آب می‌خورد، برمی‌دارم و به سرعت به طرف شیر آب می‌روم تا آن را پر از آب کنم، ولی لیوانی در دستم نیست. می‌خواهم برگردم و لیوان را دوباره بردارم که بابا  بایک لیوان آب پیش مامان می‌رود. من نگاهم به قابلمه آبگوشت روی گاز می‌افتد. احساس دل‌ضعفه می‌کنم. یاد دیشب می‌افتم. چه بلبشویی به خاطر آبگوشت راه انداختم. مامان با چه شوقی غذا پخته بود، ولی من با لج‌بازی قهر کردم و نخوردم. ای کاش آن را خورده بودم. کاش همین حالا بود و دور هم نشسته بودیم.

پریسا خسروی از تهران

کد خبر 57342

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز