جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۸۷ - ۰۶:۵۳
۰ نفر

مونا حاجی‌شکری از کرج: سه تا پری کوچک در آسمان قایم‌باشک بازی می‌کردند. پری اول چشم گذاشت و دو پری دیگر قایم شدند.

پری اول تا صد شمرد. پری دوم پشت یک تکه ابر کوچک، ناشیانه پنهان شده‌ بود. پری اول او را زود پیدا کرد، اما خبری از پری سوم نبود. نه پشت ابرها، نه پشت ساقه کلفت لوبیای سحر‌آمیز، نه تو آسمان اول، نه تو آسمان هفتم، هیچ جا نبود. پری اول و دوم آن قدر دنبال پری سوم گشتند که خسته شدند و رفتند خانه‌شان تا بخوابند.

   پری سوم به طرف زمین پرواز کرد. او می‌خواست جایی پنهان بشود که هیچ‌کس نتواند پیدایش کند. او دوست داشت گم بشود. گم بشود و پیدا نشود. پری رفت و تو جیب کت یک آقای پیر تو مینی‌بوس قایم شد. هیچ‌کس پری را ندید. مرد و جیبش و پری رفتند و رفتند تا به چهارراه رسیدند.

مرد کیسه‌اش را باز کرد و چهارتا بسته دستمال کاغذی به راننده‌های پشت چراغ قرمز فروخت. برف می‌آمد. پری حوصله‌اش سر رفت. غصه خورد. مرد سردش شد.  مرد یک دستمال دیگر فروخت. دستش را تو جیب، کنار پری و پول‌هایش گذاشت. دستش سرد بود. پول‌ها کثیف بودند. پری جیب را دوست نداشت.

 دست‌های سرد را دوست نداشت. از جیب مرد بیرون آمد. مرد او را دید و با ‌تعجب پرسید: «پری کوچولو! خانوم‌خانوما! تو این هوای سرد ، تو دنیای ما، دنبال چی‌ می‌گردی؟!» پری گریه کرد. مرد یک دستمال بهش داد. پری اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «اومدم، گم بشوم و دیگه پیدا نشم!» مرد لبخند زد و گفت:« درسته، دنیای ما بزرگه، اما هر جا بری، هر جا که قایم شی، باز هم پیدا می‌شی. من هم یک بار خودمو گم کردم، اما خودم خودمو پیدا کردم و همه‌چی تموم شد.» پری تو دستمال فین کرد و چیزی نگفت. وقتی مرد داشت یک بسته دستمال دیگر می‌فروخت، پری به آسمان برگشت. هیچ‌ کس آنجا منتظرش نبود.

   دیدمت! خودش گفت.

   - سوک‌سوک!

   من بردم! خودش جواب داد و دوباره خودش را پیدا کرد!

تصویرگری از الهه یوسفی صالح

کد خبر 53244

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز