دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۵ - ۰۸:۱۴
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: آقاسید رضا واعظ، یکی از بستگان دور ماست. روستای‌شان آنقدر از شهر دور است و جاده‌اش آنقدر پرپیچ و خم که نه ما هوس رفتن به آنجا می‌کنیم و نه آنها تا ضرورتی پیش نیاید، ترک وطن می‌کنند.

امام حسین

 چند باري بابا براي مراسم ترحيم و عروسي بستگانش رفته بود به روستاي پدري و چند باري بيشتر هم آقاسيد رضا و بستگان ديگرمان فندق، گردو، پنير و نان محلي را بقچه‌پيچ كرده بودند، آمده بودند دم در خانه‌مان براي احوالپرسي. ما هنوز آقاسيد رضا را نديده بوديم كه بابا تعريف مي‌كرد، پشت كوه‌ها، بالاتر از ابرها در روستاي‌شان، آقاسيد رضا كه پسر پسرعموي باباست، چنان خوش‌صداست كه وقتي در مرتع و چمنزاري وقت چراندن گوسفندها مي‌زند زير آواز، همه روستا مي‌نشينند و سر بر زانوي اندوه مي‌گذارند و با صداي آقاسيد رضا گريه مي‌كنند. بابا مي‌گفت: «زبانش جز به مرثيه ائمه بازنمي‌شود».

سال‌ها از وقتي كه آقاسيد رضا را ديده بودم مي‌گذشت. آن روز صبح، نشسته بودم روي مبل و داشتم روزنامه مي‌خواندم كه زنگ خانه را زدند. آيدا گفت: «يه پيرمرديه». بلند گفتم: «آقاسيد رضاست». وقتي آمد توي خانه و بغلش كردم، باورم نمي‌شد آن مرد بلندبالاي خوش صدا اينقدر تكيده شده باشد. بابا گفته بود كه قرار است چند روزي بيايد خانه‌مان. بابا فقط گفته بود: «حالش كمي ناخوش شده، قرار است بيايد براي دوا و درمان». ننشست روي مبل، آيدا برايش يك ليوان آب آورد، دست كرد توي جيب كتش و چند قرص را خورد و بعد به آيدا گفت: «عروس جان، درنگ جايز نيست. چشم اين پسر ما هميشه به بقچه ماست. بيا فندق و نان و پنيرتان را بگير. سوغاتي كوچكي است از روستاي پدري اين شهرنشين».

فرداي آن روز، صبحانه روستا را خورديم و بعد آقاسيد رضا را برديم «مريض‌خانه» به قول خودش. دكتر دستور داد كه بايد بستري شود. زير بار نمي‌رفت پيرمرد. مي‌گفت: «آمدم خودم را نشان‌تان بدهم آقاي دكتر و جلدي برگردم بروم روستا. آخر محرم است و من بايد براي اهالي، روضه آقا امام‌حسين(ع) را بخوانم». دكتر گفته بود: «امسال را فراموش كن. بايد سريع عملت كنيم». پيرمرد را به زور خوابانده بودند توي بيمارستان. اهالي روستا مدام زنگ مي‌زدند و دل نگران بودند. آرام‌شان كرديم. روز عاشورا بود، عمل آقاسيد انجام شده بود و چند ساعتي بود به هوش آمده بود. دراز كشيده بود روي تخت و ناي حركت نداشت، از چشمانش اشك مي‌باريد، رفتم برايش كمي آب بياورم تا لب‌هايش را ‌تر كند. صدا از توي اتاقش پيچيد توي بيمارستان: «زان تشنگان هنوز به عيوق مي‌رسد/ فرياد العطش ز بيابان كربلا» صدايش آسماني بود، پرستارها نمي‌دانستند ساكتش كنند يا بنشينند و سر بر زانوي غم بگذارند.

کد خبر 348357

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha