چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۹
۰ نفر

لیلی شیرازی: کسی به من بازگشته است. دختری که سالی یک بار به من سر می‌­زند. مثل دخترعمه­‌ی‌ یکی یک‌دانه‌­ای که هر سال عیدها برای دیدن آدم از راه می‌­رسد. با چمدانی سبز و کوچک که توی جیب­‌های ساده­‌ی چرمی‌­اش چند تا سنگریزه‌ی آبی و سفید است و یک کاغذ کاهی که با جوهر بنفش نامه‌ای چند خطی بر آن نوشته شده!

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی 659

کسی به من بازگشته است، کسی که هر سال این وقت‌ها از راه می‌رسید و من تا قبل از رسیدنش بسیار تنها بودم و در انتظار آمدنش بودم. احساس می‌کردم دیگر وقتش شده است که دختر از راه برسد. صبح‌­ها اضطراب داشتم و شب‌­ها دلم می‌گرفت. نمی‌­دانستم چه اتفاقی برایم افتاده است. اتفاقی نیفتاده بود. اتفاق این بود که کسی که هر سال همین‌­وقت­‌ها به من سر می‌­زد، هنوز از راه نرسیده بود و من تا وقتی که او آمد به همین حال بودم.

وقتی آمد هوا بسیار گرم بود. او توی کوله‌­اش انگور داشت و کاسه‌­ای که در آن ماست­‌های کیسه‌­ای را آب کرد و شاهی و تره و گردو در آن ریخت. سفره سفید بود و من احساس می­‌کردم بالأخره حال دیگرم را پیدا کرده‌­ام.

حال دیگر من، به من بازگشته است. حالی که در آن اضطراب نیست. سکوت است. شبیه سکوتی که در کنار دریاهای شمال در ساعت 5 عصر هست. سکوت است و سکوت برایم آرامش می‌­آورد و آرامش برای من دعای کوچکی بود که از روی نوک پرنده‌­ها پیدایش کرده بودم.

کسی که به من بازگشته، هر سال ماه رمضان می‌­آید؛ دختری صبورتر و مهربان‌تر از من. مهم‌­تر از آن، دختری است امیدوارتر از من. دختری شبیه‌­تر به من؛ اما دور از من.

کسی که مدام گمش می­‌کنم و گاهی آن­‌قدر با من غریبه می‌‌شود که نمی‌شناسمش. دختری که مثل نوجوانی‌های من است. شیفته و رنگ‌‌پریده و درست دم­ سحر از راه می­‌رسد. بسیار نرم و نازک. پاورچین پاورچین و مرا برای سحری بیدار می‌­کند. من سحری نمی‌­خورم اما کنار او می­‌نشینم. راستش اوست که در کنار من می‌نشیند و آهسته مرا به دیدن طلوع خورشید می‌­برد. وقتی که او نباشد من اغلب می‌خوابم و دیدن طلوع را به تمامی از دست می­‌دهم.

او ولی همه چیز را بلد است. ساعت طلوع را و این­‌که چگونه دعاها را از روی لب پرندگان برداریم و برایشان آمین بگوییم.

او عادت عجیب دیگری هم دارد. عادت دعا خواندن برای آدم­‌هایی که توی زندگی‌­اش نیستند؛ اما ممکن است با نخی به زندگی او وصل شوند. مثلاً برای ماهیگیرهایی دعا می­‌کند که یک شب در عروسی پسرخاله‌های شمالی‌‌اش، ماهی‌هایی که آن­‌ها گرفته‌­اند در بشقاب سبزی پلو ماهی او بوده‌­اند.

یا مثلاً برای آن چوپانی دعا می‌­کند که از گوسفندی نگه‌داری می­‌کند که از پشم گوسفندش نخ تابیده‌­اند و مادربزرگ برای او جوراب پشمی با آن بافته است. یا برای شمع‌‌هایی دعا می­‌کند که در زمان‌‌های قدیم می‌­سوخته‌‌اند تا شاعران زیر نور شمعشان شعر بگویند. او برای جوجه اردک زشت هم دعا می‌­کند یا برای بچه­‌هــایی که راه خانه‌­شان را گم کرده‌اند و بادهایی که جهتشان را!

دختر که در من می­‌نشیند من به صدای خودم و به چشم­‌های خودم نزدیک­‌تر می‌­شوم. او دست­‌های مرا می‌گیرد و به دیدن باران می‌­برد در‌حالی‌که در خیابان آتش می‌­بارد.

گاهی که این روزها در آینه به خودم نگاه می­‌کنم، احساس می­‌کنم چه‌قدر چهره‌­ی خودم را دوست­‌تر دارم، چون این چهره را بیش‌تر می‌شناسم!

چهره‌­ای که یک ماه از سال بسیار بسیار به من شبیه‌­تر می‌شود. سعی می‌‌کنم این تصویر را در ذهنم و خاطراتم نگه دارم. تلاش می­‌کنم با او به دیدن روزهای آینده بروم و از او صبوری و امیدواری یاد بگیرم. او من است. منی که یک ماه در قلبش پروانه دارد و در سرانگشت­‌هایش پرندگانی دارد؛ پرندگان مهاجری که در ماه رمضان به‌سمت آدم­‌ها کوچ می‌کنند و روزهای آخر آن­‌ها را به خدا می‌سپارند!

کد خبر 178663
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز