پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰ - ۰۹:۰۸
۰ نفر

رفیع افتخار: بی‌طاقت درِ مایکروویو را کشید و داخل را آن نگاه کرد: «اَه! باز هم ماکارونی!»

غذایت را گرم کن!

درِ هردو ظرف مشابه را برداشت، بو کشید، مقایسه کرد و آن‌که بیش‌تر بود را برای خودش برداشت.
زمان‌سنج مایکروویو را گذاشت روی سه دقیقه و دکمه‌اش را زد. صدای گومپ‌گومپ یک‌نواخت وگوش‌خراش مایکروویو که بلند شد، سریع برگشت و از جیب کیف مشکی مدرسه‌اش، سی‌دی را برداشت. سی‌دی را در کامپیوتر گذاشت، اما منتظر نماند سی‌دی خوانده شود؛ برگشت آشپزخانه. هنوز یک دقیقه مانده بود.
دلش  مالش می‌رفت؛ آخر برای صبحانه، هول‌هولکی‌ فقط لقمه‌ای نان و پنیر خورده بود. چه یک دقیقه‌ی لجبازی! حرکت معکوس و لاک‌پشتی ۶۰ ثانیه‌ای مایکروویو به‌نظرش یک ساعت می‌آمد!
مایکروویو که از صدا افتاد، بی‌درنگ درش را باز کرد. بخار گرم و بوی ماکارونی توی دماغ و سرش پیچید. ظرف خودش را در سینی گذاشت و ظرف شیشه‌ای پیرکس «کیوان» را برگرداند توی یخچال.
با پیاله‌ای ماست و چندتکه نان‌خشک فریزری، تقریباً دوید به سمت اتاق. هنوز فیلم روی صفحه نبود. هرچند ماکارونی تکراری حالش را بد می‌کرد، اما لقمه‌های کله‌گربه‌ای می‌گرفت. فیلم که آمد بالا، انگار گرسنگی‌اش سرکوب شد. قورت‌قورت، با سروصدا آب خورد و سینی را کناری سراند. بعد مثل فنر پرید و روبه‌روی کامپیوتر، روی صندلی جا خوش کرد.
کاملاً گرم نشده بود که با صدایی آه از نهادش برخاست و نگاهش هراسان و سرگردان شد. کیوان بود!
تا آبی به سروصورتش بزند و غذایش را گرم کند، چنددقیقه‌ای فرصت داشت.
چه‌قدر دلش می‌خواست کارش حالاحالاها طول بکشد یا حداقل بعد از قسمت‌های هیجانی فیلم مثل بختک بالای سرش ظاهر شود.
آخرین صحنه‌ی فیلم را قورت داد و با بی‌میلی سی‌دی را بیرون کشید. خواست قایمش کند، اما دیگر دیر شده بود. کیوان، سینی‌به‌دست بالای سرش ایستاده بود. با اخم وتخم و اشاره‌ی چشم و ابرو، همان سؤال‌های مزخرف همیشگی را کرد که با «پای کامپیوتر چی کار می‌کنی؟» شروع می‌شد و همان حرف‌های تلخ و تند و شماتت‌بار همیشگی را تکرار کرد.
بخار گرمی از ماکارونی و خلال‌های سیب‌زمینی به هوا بلند می‌شد. قبل از این‌که صندلی‌اش را عقب بکشد، مثل گربه‌ای خطاکار، سرش را پایین بیندازد و دور شود، به فکرش رسید احتمالاً کیوان باید دودقیقه بیش‌تر غذایش را گرم کرده باشد. و پیش بینی کرد: با یکی دو دقیقه‌ی اضافه، رشته‌های ماکارونی حسابی له می‌شوند!
کاوه تلویزیون را روشن کرد، اما نگاه نکرد. چون هنوز تمام حواسش به سی‌دی بود.کیوان را تصور کرد؛ خوش و سرحال با فیلمش حال می‌کرد!
به صفحه‌ی تلویزیون خیره شد. کانال‌ها را عوض کرد. هیچ‌کدام چشمش را ‌نگرفت.
ناگهان از جا پرید و همان‌طور که یک‌هو کیوان بالای سرش ظاهر می‌شد، یک‌هو بالای سرش ظاهر شد. انگار کیوان پشت سرش هم چشم داشت. فوری فیلم را مخفی کرد و به طرفش برگشت: «این‌جا چه می‌کنی؟»
دست‌وپایش را گم کرد. با لکنت زبان گفت: «فکر کردم... شاید بخواهی فیلمت را به من هم نشان بدهی...»
کیوان با سوءظن نگاهش کرد: «باز داشتی وقتت را پای تلویزیون هدر می‌دادی؟ پس کی به درس‌هایت می‌رسی؟» و با بی‌حوصلگی دادکشید: «حالا زود برو رد کارت!»
کاوه دوست داشت بپرسد کی خودش به درس‌هایش می‌رسد و چرا تمام وقتش را پای کامپیوتر می‌گذراند، دوست داشت بپرسد...
دوباره صدایش را شنید: «دستت را می‌بوسد!»
نگاهش با نگاه ظالمانه‌ی کیوان گره خورد. دست‌هایش را شل بالا آورد و سینی غذایش را از روی میز کامپیوتر برداشت.
از کیوان متنفر بود؛ متنفر! از زورگویی‌هایش بیش‌تر. از خودش متنفر بود؛ متنفر! برای این‌که هیچ‌وقت جلویش در نمی‌آمد. از مادرش ناراحت بود؛ خیلی ناراحت! چون هرگز برایش وقت نداشت. از پدرش دلخور! چون با خرید یک کامپیوتر دیگر می‌توانست مشکلش را حل کند، اما نمی‌کرد.
کاوه گوشه‌ای کز کرده بود و به‌نوبت آدم‌های مورد انتقادش را از جمله خودش مورد بازخواست قرار می‌داد.
صدایی او را به خودش آورد. مادرش بود. طبق عادتش از همان دم در گِله داشت: «چه خونه ریخت و پاشه! برای خودتون راحت گرفتین نشستین، منِ بیچاره‌ی بدشانس از راه برسم و شروع کنم به اضافه‌کاری. به خدا منم آدمم!... من رو بگو دارم با کی دارم حرف می‌زنم... کسی توی این خونه نیست؟...» مادر هنوز نرسیده شروع به کار می‌کرد. گاهی که خسته می‌شد صدای تلق‌تلوق برخورد عمدی و عصبی ظرف و ظروف به هم و قطع و وصل متوالی شیر آب در  آشپزخانه می‌پیچید.
کاوه در خودش مچاله شد و توی دلش بغض‌آلود گفت: «مامان، من این‌جام... من رو ببین!»                                 
چهارتایی، ساکت و سرد، بدون ردوبدل‌کردن کلمه‌ای غذا می‌خوردند.
کاوه تقریباً زمزمه کرد: «مدرسه‌مون پول می‌خواد.»
پدرش با اخم از لای دندان‌هایش غرید: «باز هم؟»
کاوه زیرچشمی پاییدش: «۵۰۰‌هزار تومن... تا آخر هفته وقت داریم.»
قفسه‌ی سینه‌ی پدرش بالا و پایین شد و آه کشید. آهی ناله مانند!
بعد از شام، طبق معمول هرکدام به‌طرفی پراکنده شدند.
کاوه، سلانه‌سلانه در اتاق چپید وکتاب ریاضی‌اش را باز کرد. تا وقت خواب، حتی یک مسئله هم حل نکرد.
صبح طبق معمول، خانه سرد و سوت و کور بود. همه بی‌سروصدا دنبال کار خودشان رفته بودند. چشم‌هایش را مالید. با عجله لقمه‌ای نان و پنیر گرفت و کیفش را برداشت. چشمش به میز  وسط هال افتاد. پول مدرسه، آن‌جا روی میز  بود. اسکناس‌ها را در جیبش چپاند و آماده‌ی رفتن شد. قبل از آن به سرش زد نگاهی به یخچال بیندازد.
در یخچال را باز کرد: «اَه! بازم غذای سرد!» در یخچال را بست.

کد خبر 625366

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha