دو دکمه سیاه چشمانش را با نگرانی به آدمهای دورو برش دوخته بود. صدایش هم در نمیآمد. بالهای قهوهای کوچکش را باز و با ترس به دورترین جای اتوبوس پرواز کرد. بیشتر خانمهایی که از رویشان رد شد، جیغ کوتاهی کشیدند. بهش نگاه کردم. بالا و پایین شدن بدنش را در اثر ترس میدیدم و نگاه نگرانش را که به پنجرههای بسته اتوبوس خیره شده بود. پیرزنی که کنار پنجره نشسته بود، نگاهی به عقب انداخت و با غرغر گفت: «این دیگه از کجا پیداش شد؟!» و برگشت و رو به بغلدستیاش ادامه داد: «در و پیکر که نداره!»
کمی آنطرفتر مادری دست پسر کوچکش را به زور میکشید: «نرو مادر! میترسه، کل اتوبوسرو به هم میریزه...» اما پسربچه اخم کرده بود و با اصرار میخواست برود و گنجشک بیچاره را بگیرد. دختری که کنار من ایستاده بود، با بیحوصلگی گفت: «خدا کنه شروع به سروصدا نکنه که اصلاً حوصلهاشرو ندارم...»
پیرمردی که در قسمت مردها نشسته بود، عصایش را در هوا تکان داد و گفت: «خب پنجرهرو واکنین تا حیوونکی بره...» یکی از خانمها دستش را به طرف پنجره دراز کرد تا آن را باز کند، اما یکی دیگر گفت: «نه خانم، باز نکن تورو خدا! هوا خیلی سرده.
بالاخره خودش یهجوری میره!» ولی من همچنان به گنجشک کوچک نگاه میکردم. چقدر ریز بود. حتماً آدمها را غولهای بیشاخ و دمی میدید که هر لحظه میخواهند بلایی سرش بیاورند... پسربچهای که یک بسته فال در دستش بود، از زیر میله اتوبوس به این طرف آمد: «ببخشید! فکر کنم این به دردم میخوره!» و آرام و با احتیاط، در حالی که انگشتش را به نشانه سکوت روی بینیاش گذاشته بود، جلو رفت. به گنجشک که رسید، گنجشک کمی عقب رفت.
پسرک سریع با دستانش به او حمله برد... گنجشک از جایش پرید و با قدرت تمام در اتوبوس به پرواز در آمد... بیشتر خانمها جیغ کشیدند و قسمت آقایان هم پر از صدای خنده و غرغر شد. گنجشک هراسان از این طرف به آن طرف میرفت. گاهی روی شانه کسی مینشست و وقتی میدید که او جیغ میکشد، سراغ دیگری میرفت و پسرک هنوز دنبالش بود.
- اَه... وای. داره میآد اینور... چیکار میکنی آقا پسر؟... ولش کن... بیا اینور...
داشتم دیوانه میشدم که یکی فریاد زد: «بسه دیگه...»
اتوبوس ساکت شد و همه نگاهها به سمت پیرمردی چرخید که مشغول خوردن قرص بود... گنجشک هم آن بالا ساکت ایستاده بود که اتوبوس در ایستگاه توقف کرد... گنجشک آرام به همه نگاه کرد. انگار از آدمها بدش آمده بود. بالهایش آرام به پرواز در آمدند. او اولین کسی بود که در آن ایستگاه از اتوبوس پیاده شد...
زهرا آهنگران، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری از سعیده ترکاشوند
یادداشت
داستان گنجشک سرگردان، شروع خوبی دارد:« دو چشم سیاه که مثل دو دکمه سیاه با نگرانی به آدمهای دوروبرش نگاه میکند...» با این شروع خوب، خواننده خودش را مثل راوی در فضای داستان احساس میکند. اولین تصویرها به خوبی فضا و موقعیت را به خواننده منتقل میکند. نویسنده توانسته با کمترین کلمهها موقعیت آدمهای داستان را نشان بدهد. مثل دختری که با بیحوصلگی کنار راوی ایستاده، یا پیرزنی که کنار پنجره نشسته و همچنین پیرمردی که عقب اتوبوس است.
همه اینها کاملاً در خدمت داستان است و خواننده متوجه سرگردانی گنجشک میشود. بودن گنجشک در داخل اتوبوس میتواند نشانهای از پرنده وجود هر یک از آدمها باشد که در فضای بسته گرفتار شدهاند، اما با بیتوجهی متوجه این موضوع نیستند. البته هستند کسانی که سعی میکنند به فرار گنجشک کمک کنند، ولی دیگران مانع این کار میشوند. لحظهای که اتوبوس میایستد، اولین کسی که پیاده میشود، گنجشک است. این خود تأکیدی است دوباره بر اینکه آدمها مثل این گنجشک درون اتوبوس اسیر شدهاند و دوست دارند زودتر از آن پیاده شوند.
داستان یک اشکال دارد. راوی که داستان را تعریف میکند، نگفته، خودش کجای اتوبوس ایستاده و بعضی وقتها یادش میرود راوی اول شخص است و باید جایگاهش را مشخص کند.
نامه به خورشید
«میدونم پرزوری، میدونم پرزرق و برقی، میدونم بزرگی، میدونم تکی؛ اما تو رو جون پرتوهات اینقدر محکم دست نوازش به سرمون نکش! باور کن، اگه همه بچههای سبزینهدار هم تا اون جایی که میتونن انرژی زرد و قشنگت رو جذب کنن، بازم دماسنج برای نشون دادن میزان محبتت جیوه کم میآره! آخه عزیز من، یه رحمی هم به حال ما بکن، آخه اگه حتی ما دُز مصرف بستنی روزانه مون رو به 5 تا هم برسونیم، گرمازده مرام سوزانت میشیم. خواهش میکنم فقط کمی کوتاه بیا!»
تصویرگری از لیلا رضایی، خبرنگار جوان، تهران
این نامهای بود که من دیروز به دست خورشید رساندم. اما خورشید حتی یک نگاه کوچولو هم بهش نکرد. فقط آن را گذاشت روی تاقچه ابریاش. من دلم به حال کسی که این نامه را نوشته میسوزد، حتماً نمیدانسته که خورشید هر سال کلی از این نامهها میگیرد و آنها را تازه نیمه دوم سال میخواند، برای همین هم نیمه دوم سال هوا خنکتراست . راستی شما میدانستید؟!
فهیمه محمدی خبرنگار افتخاری از تهران
او یا آن
ساعت پنج بعد از ظهر بود؛ با پدرم در پیادهرو قدم میزدیم و ویترین مغازهها را تماشا میکردیم. آهسته قدم میزدیم و جلو میرفتیم. برای یک لحظه نگاهم را از ویترین مغازهها گرفتم و به پیادهروی آن طرف خیابان انداختم. پسرکی 10، 12 ساله را دیدم که عینکی آفتابی به چشم داشت و عصایی سفید در دستش بود. آهسته قدم برمیداشت. به پدرم که هنوز مشغول تماشای ویترین مغازهها بود، گفتم: «پدر نگاه کن! پسرک نابیناست.»
در همین لحظه پسر جوانی را که کفش اسکیت به پا داشت، دیدم که بین مردم با سرعت ویراژ میداد و به پسرک نابینا که رسید به او تنهای زد. پسرک نقش زمین شد، اما پسرک اسکیت سوار به راهش ادامه داد. پدرم آهی کشید و گفت: «پسرم او نابینا نیست، آن یکی نابیناست.»
امین سبزواری از شهرضا