شبیه شعر گفتن
دوباره باد میپیچید در دشت
صدای گرگها در دشت میگشت
شبان بود و دوباره یک دل تنگ
نشست آرام پیش چشمه و سنگ
شبان، حرف دلش را توی نی ریخت
دلش را با دل نی درهم آمیخت
دل او تنگ بود و باز نی زد
برای برهها هیخواند و هی زد
پر از شور شکفتن بود حرفش
شبیه شعر گفتن بود حرفش
نگاه برهها از شوق تر شد
علف در چشم آنها تازهتر شد
غبار غصه رفت از آب چشمه
شد آئینه، دل بیتاب چشمه
نی از احساس گفت از مشکل سنگ
تپید انگار، یکباره دل سنگ...
سؤال
باز هم من آمدم
آی! آینه سلام!
باز حرف و گفتوگو
با نگاه و بیکلام
آینه! به من بگو
کیست روبهروی تو؟
من وَ یا غریبهای
پشت یک نقاب نو؟
رود شاد و پرشتاب؟
یک حباب روی آب؟
بلبلی پر از سرود؟
ساعتی همیشه خواب؟
مثل روزهای قبل
انتهای گفتوگو
صد سؤال بیجواب
رخوت و سکوت او
ساکت همیشگی!
بیزبان راستگو!
من کیام؟ به من بگو
واژهواژه، موبهمو!