تشنگی
درد جانکاهی است بار تشنگی
نالهای پرشعله هستم، بیشکیب
از فشار تشنگی
گر چه زیبا گفت:
«آب، کم جو؛ تشنگیآور به دست!»
تشنهام بیمرز و بیپایان، ولی
پس نمیجوشد چرا
چشمه، حتی قطرهای
از من بالا و پست؟
تشنهام، فریاد!
ابر
باران
باد...
شاید... ولی هرگز
(1)
سر جلسه زندگی بود
که صدای خشک در گوشش گفت:
«وقت تمام است!»
خواب نبودم
هرچند این روزها را
به خواب هم نمیدیدم
تصنیفخوانی پدر
و بعدازظهرهای
پیادهروی و پارک ملت و بستنی
تمام شده بود
(2)
ابرهای دورهگرد رسیدند
من روی چرکنویس نوشتم:«به نام خدا»
و یک قطره اشک درشت
نشست وسط کاغذ...
(3)
ابرها یک دل سیر باریدند
برگههای ترحیم به سینة دیوار چسبیدند
و من...کور شدم
از بس به دروغ گفتم:
«مادر نرفته است...»