چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶ - ۰۶:۳۸
۰ نفر

احسان لطفی – علی به‌پژوه: 17مهر مصادف با چهلمین سالگرد کشته شدن «ارنستو چه‌گوارا» است.

به همین خاطر «مؤسسه فرهنگی میثاق» و «خانه آمریکای لاتین» از فرزندان این انقلابی بزرگ و خستگی‌ناپذیر دعوت کرده‌اند تا چند صباحی را در ایران سر کنند.

جمعه گذشته، در میانه مهمانی‌ای که به یمن ورود آنها در خانه سفیر کوبا برپا شده بود، با آنها گپ زدیم.           

آلیدا (دختر) و کامیلو (پسر) را به چهره نمی‌شناختیم؛ به‌محض پا گذاشتن به سفارت، کارمان این شد که پیش خودمان حدس بزنیم به کدام یک از آدم‌های آن مهمانی شاد و پرهمهمه می‌خورد فرزند «چه» باشند.

4 – 3 بار رودست خوردیم و حدس‌هایمان اشتباه از آب درآمد تا اینکه سر و کله کامیلو پیدا شد؛ یکدست سفید پوشیده بود و موهایش را از پشت بسته بود و دور و بری‌ها می‌خواستند با او عکس بیندازند. آلیدا - که هم اسم مادرش است - اما همان زنی بود که در چند قدمی‌مان پشت بند هم لطیفه می‌گفت و بقیه مهمان‌ها را سر ذوق می‌آورد و می‌خنداند، حتی جزو آخرین حدس‌هایمان هم نبود.

آلیدا در آستانه 47سالگی است (وقتی سنش را می‌پرسیم به‌شوخی درمی‌آید که «در ایران زن‌ها سنشان را می‌گویند؟! چرا می‌پرسید؟») و پزشک اطفال با تخصص آلرژی (مثل پدرش که در جوانی پزشکی خوانده بود). کامیلو 45سال دارد و بیش از این توضیحی به ما نمی‌دهد.

بچه‌های «چه»، هر کدام اخلاق خاص خودشان را داشتند؛ آلیدا خوش‌مشرب و بشاش بود، برعکس کامیلوی تودار که در جریان مصاحبه کمتر حرف می‌زد و آن اواخر حتی به ‌شلوغی محیط مصاحبه معترض شد؛ «نیامده‌اید که با گروه کر مصاحبه کنید!».

برادر و خواهر اما لااقل در یک نقطه خاص با هم مشترک بودند؛ هر دو در جریان مصاحبه، علاقه عجیبی به زدن پشه روی هوا نشان می‌دادند! در طول مصاحبه، کامیلو دائما سیگار برگ هاوانایی کت و کلفتی را از این دست به آن دست می‌داد و می‌چرخاند و تا مصاحبه تمام نشد آن را آتش نزد.

  •  اولین بار کی متوجه شدید فرزند چه‌گوارا هستید؟

آلیدا: ما در دامان زنی رشد می‌کردیم که پدرم به او علاقه زیادی داشت. او به ما کمک کرد که بفهمیم پدرمان چه کسی بود. مثل بقیه بچه‌های کوبایی آموزش دیدیم و بچه‌های کوبایی هم که می‌دانید، اول از همه با «چه» آشنا می‌شوند.

  •  یعنی آشنایی‌تان با «چه‌گوارا» تفاوتی با سایر بچه‌های کوبایی نداشت؟

آلیدا: از یک جهت فرق می‌کرد، قسمتی از این آشنایی هم به رابطه با مادرمان بر می‌گردد.
کامیلو: و همین‌طور به واسطه تعدادی از دوستان پدرم که بعدها خاطرات‌شان را برای ما تعریف کردند.

  •  خودتان چی؟ شخصا خاطره روشنی از پدر دارید؟

کامیلو: نه.

آلیدا: من دو تا دارم.

  •  می‌شود تعریف کنید.

آلیدا: یکی‌شان مربوط به زمانی است که 4 سال و نیم سال بیشتر نداشتم که در اتاق پدر و مادرم بودم و پدرم لباس نظامی بر تن داشت. مادر، برادر کوچکم را بغل کرده بود. پدر سر نوزاد را آرام نوازش می‌کرد و من از آن پایین به این صحنه نگاه می‌کردم. الان هم آن منظره را به وضوح به یاد می‌آورم. او احساس خاصی نسبت به کودکان داشت.

خاطره دوم مربوط به زمانی می‌شود که پدرم بعد از 8ماه، تازه از کنگو برگشته بود (چه‌گوارا در 1965 برای مبارزه از کوبا به کنگو رفت). او قبل از رفتن، رسما از ملت کوبا خداحافظی کرده بود و نمی‌خواست دوباره به کوبا بیاید.

ولی کشورهای آفریقایی و همین‌طور فیدل از او خواستند که برگردد. به همین خاطر پدرم مخفیانه به کوبا برگشت؛ طوری که غیر از مادرم، فقط فیدل و چند نفری از رهبران انقلاب از آمدنش خبر داشتند.

آخرین عکس خانوادگی. چه با دو پسرش کامیلو و ارنستوی نوزاد، آلیدا، بزرگ‌ترین فرزندش و سلیا با مادرشان در مارس 1965

من شبی را به یاد می‌آورم که او برای رفتن به بولیوی، تغییر قیافه داده بود و آمده بود که با ما خداحافظی کند. این در واقع آخرین دیدار ما بود.

آن شب بعد از شام، من زمین خوردم و سرم زخمی شد. به من گفته بودند که این مرد از دوستان پدرم است اما وقتی زمین خوردم، طوری مرا بغل کرد که بعدا به مادرم گفتم فکر کنم این مرد خیلی مرا دوست دارد.

نمی‌دانستم پدرم است اما احساس کردم دوستم دارد. این خاطره همیشه با من است چون به شکلی به من می‌گوید که پدرم مرا دوست داشت.

  •  فرزند چه‌گوارا بودن چقدر برایتان سخت بوده است؟

کامیلو: ما یک زندگی عادی داشتیم. فقط وقتی بچه بودیم، کارهایی برای حفظ امنیت ما انجام می‌شد.

آلیدا: برای من، فرزند چه بودن هیچ‌وقت سخت نبوده است. از کودکی مردم به من لطف داشتند و من هم نسبت به آنها احساس تعهد می‌کردم. این باعث می‌شد سعی کنم بهتر و شایسته‌تر باشم.

مردم کوبا چیزی به ما می‌دادند که در مقابلش کاری نکرده بودیم و بنابراین فکر می‌کردم باید اینها را جبران کنم. کوبایی‌ها در برخورد با ما 2 دسته بودند؛ آنهایی که ما را فرزندان «چه» می‌دانستند و فکر می‌کردند چون پدرمان زنده نیست، باید خیلی مراقب و مواظب ما باشند و دسته دوم آنهایی که ما را فرزندان کوبا می‌‌دانستند و با ما مثل مردم عادی کوبا رفتار می‌کردند.

وقتی کامیلو بچه بود، نسبت به من فشارهای بیشتری را تحمل می‌کرد. (می‌خندد) چون به عنوان پسر «چه» باید از شخصیت‌اش دفاع می‌کرد.

درست است که من هم فرزند «چه» هستم اما بیشتر «خودم» هستم. من بیشتر حرف می‌زنم، راحت‌تر از خودم دفاع می‌کنم و اینها همه برای «کامیلو» سخت‌تر است. برای ما فرزند چه گوارا بودن مهم نیست؛ مهم این است که بتوانیم فرزند خوبی برای ملتی باشیم که ما را پرورش داد.

  •  منظور ما هم از دشواری‌های فرزند چه بودن همین است. هیچ‌وقت احساس نکردید جواب دادن به این محبت‌ها یا برآورده کردن این انتظارات سخت است؟ یا احساس نکردید چون فرزند چه گوارا هستید، باید طور خاصی رفتار کنید که شایسته نام پدرتان باشد؟

آلیدا: برای من سخت نبوده چون می‌خواستم خودم را به صورت شایسته‌ای به مردم معرفی کنم و توانستم.

کامیلو: من نمی‌خواهم کپی کس دیگری باشم. خیلی از شخصیت‌های مهم هستند که فرزندان‌شان هیچ شباهتی به خودشان نداشتند و راهشان را ادامه ندادند اما چه، جریان زندگی ما و خیلی از جوانان هم‌نسل ما را مشخص کرد و برای من هم فرزند روحی و فکری «چه» بودن، مهم‌تر از فرزند طبیعی او بودن است.

  •  ولی گفتید که پدرتان، راه و مسیر زندگی شما و خیلی‌های دیگر را معلوم کرده‌‌است. این چیزی از آزادی‌تان کم نکرده؟

کامیلو: ما میان ملتی بزرگ شدیم که «چه»، راه را نشانشان داده بود. مبارزه‌ها، عدالت‌خواهی‌ها و زندگی «چه»، سمبلی برای کل دنیا بود.

  •  یعنی می‌خواهید بگویید فرزند «چه» بودن و فرزند «چه» نبودن، هیچ تفاوتی برایتان نداشته؟ هیچ‌وقت نگفتید که چه خوب که فرزند چه‌گوارا هستید یا برعکس کاش فرزند یک آدم معمولی بودید؟

آلیدا: فرزند «چه» بودن، همیشه تعهدی را نسبت به ملت با خودش به‌همراه می‌آورد. وقتی کسی را دوست داری، برای خوشحال و راضی بودنش هر کاری می‌کنی. اگر من پدر یا مادرم را دوست دارم... دلم می‌خواهد مادرم که زنده است، از بودن من به خودش ببالد. این باعث می‌شود که در جامعه، رفتار و اخلاقی را پیش بگیرم که مردم بپسندند. از این لحاظ، فرزند «چه» بودن یا فرزند...

کامیلو: مانوئل سانچز (می‌خندد، از اسمی که تصادفا ساخته، حسابی راضی است).

آلیدا: (می‌خندد) مثلا مانوئل سانچز بودن. فرقی نمی‌کند. ما از اینکه فرزند چنین شخصیت بزرگی هستیم، به خودمان می‌بالیم، به این پدر عشق می‌ورزیم، به این پدر احترام می‌گذاریم و سعی می‌کنیم فرزندان شایسته‌ای برایش باشیم که به نظرم یعنی انقلابی بودن، همگام با انقلاب بودن، مبارزه علیه هر بی‌عدالتی‌ای در هر جای دنیا و همه اینها در یک کلمه خلاصه می‌شود؛ انسان بودن به معنی واقعی کلمه.

  •  و به نظرتان موفق بوده‌اید؟

آلیدا: ما آدم‌های خاصی نیستیم، اهل کوباییم. کامیلو در جریانات نیکاراگوئه حضور داشته، من در آنگولا و نیکاراگوئه بوده‌ام و آن یکی برادرم – ارنستو – در آنگولا بوده و سلیا – خواهرم – تا به حال فعالیت بین‌المللی نداشته اما در موقع نیاز آماده است. خوزه مارتینز (نظریه‌پرداز) یک بار گفته که برای کوبایی‌ها، از ریو براوو (مرز آمریکا و مکزیک) به پایین، وطن است و بعدها گفت میهن تمام بشریت است.

  •  چه‌گوارایی که شما می‌شناسید، چه فرقی با چه‌گوارایی که بقیه می‌شناسند دارد؟ اصلا فرقی می‌کند؟

آلیدا: بله، چون خیلی‌ها درباره او عمیقا مطالعه نکرده‌اند و فقط قسمتی از شخصیت او را می‌شناسند که آن هم گاهی خیلی دستکاری می‌شود. متاسفانه، هنوز او را آن‌طور که ما دوست داریم نمی‌شناسند.

  •   خب، اگر شما بخواهید نکته تازه‌ای به آن شخصیت اسطوره‌ای اضافه کنید که ملموس‌تر شود، چه چیزی اضافه می‌کنید؟

آلیدا: چه‌گوارا از 17سالگی خاطره‌نویسی کرده است. اینها به همراه کتاب‌های دیگرش چیزهایی است که می‌توانید برای شناختن او بخوانید.

  •  فیلم «خاطرات موتورسیکلت» را دیده‌اید؟

هر دو: بله.

 در آن فیلم، تصویری از چه‌گوارای جوان نشان داده شد که در مقایسه با قالب‌های روی دیوار یا عکس‌های روی تی‌شرت، خیلی واقعی‌تر است؛ یعنی مثلا آدمی است که شیطنت می‌کند، عاشق می‌شود و خلاصه جوانی می‌کند. بین این دو تصویر، شما کدام را ترجیح می‌‌دهید؟

کامیلو: «چه» یک مرد بوده و به عنوان یک مرد، زندگی خودش را داشت. اگر این مراحل را طی نمی‌کرد، به آن پختگی نمی‌رسید. می‌بایست کودکی می‌‌کرد، می‌بایست جوانی می‌کرد و در این سیر، خیلی چیزها یاد می‌گرفت. وقتی از همان سفر آمریکای لاتین برگشت، گفت من دیگر آن کسی که از اینجا بیرون رفت، نیستم. آن سفر و اتفاقات‌اش او را به یک انقلابی تبدیل کرد. یک انقلابی باید عاشق بشود، باید عشق را در وجودش احساس کند. «چه» خدا نبود ولی انسان خاصی بود.

  •  یعنی این فیلم را تصویر درستی از چه‌گوارا می‌دانید؟

کامیلو: چه‌گوارای جوان البته، نه انقلابی.

آلیدا: ولی فیلم نکته مهمی هم برای جوانان دارد. چون جوانی را نشان می‌دهد که با واقعیت بزرگ می‌شود و آن را می‌شناسد و بقیه عمرش را صرف مبارزه با این واقعیت ناخوشایند می‌کند.

  •  سؤال آخر کمی کلیشه‌ای است اما لطفا شما کلیشه‌ای جواب ندهید. چه‌‌گوارا را به عنوان یک انقلابی می‌شناسند. اگر امروز بود چه می‌کرد؟ به نظرتان جایگاه یک انقلابی در دنیای امروز کجاست؟

آلیدا: کسی نمی‌تواند جای کس دیگری جواب بدهد اما با شناختی که ما از این شخصیت‌ داریم؛ اینکه با همه جوانی‌اش علیه اختلافات طبقاتی مبارزه می‌کند، در کوبا می‌جنگد، انقلاب را به پیروزی می‌رساند و سعی می‌کند جامعه کوبا را تغییر بدهد، به کنگو می‌رود و در آنجا می‌‌جنگد، به آمریکای لاتین برمی‌گردد، در بولیوی می‌جنگد و به خاطر آرمان‌هایش می‌میرد؛ اگر زنده می‌بود، لابد در جای دیگری از آمریکای لاتین به مبارزه‌اش ادامه می‌داد یا جای دیگری از دنیا. ولی از مبارزه دست نمی‌کشید چون متاسفانه، چیزهایی که «چه» برایشان می‌جنگید، هنوز در دنیا باقی است. او انقلابی بود و اگر می‌ماند انقلابی می‌ماند.

انقلاب یک شغل تمام‌وقت است

چه از آلیدا(همسرش)  پرسید: اینجا چه کار می‌کنی؟ آلیدا گفت: خوابم نمی‌برد. چه گفت: دارم می‌روم به کابایگوان حمله کنم، می‌خواهی بیایی؟ آلیدا جواب داد: البته و پرید پشت جیپ. آلیدا با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: و از آن لحظه به بعد،‌ هرگز از او جدا نشدم و نگذاشتم از جلوی چشمم دور شود.»

این، ماجرای آشنایی چه‌گوارا با همسرش آلیدا مارچ است. آلیدا، البته دومین همسر چه بود. چه، وقتی که تصمیم گرفت به گروه انقلابی فیدل بپیوندد، با همسر اولش (ایلدا گادئا) صحبت کرده بود و برای پایان دادن زندگی‌ مشترک‌شان توافق کرده بودند. کل دوره آشنایی و زندگی مشترک چه و ایلدا 2 سال بیشتر طول نکشید.

 جولای 1953 بود که ارنستو، سوار قطار شد و از بوینس‌آیرس به گواتمالا رفت که رئیس‌جمهور انقلابی‌اش آربنز گوزمان را دوست داشت. هنوز او را ارنستو صدا می‌زدند.

خداحافظی‌اش با والدین‌اش این بود: «سرباز دیگری به سفر می‌رود». در جریان همین سفر بود که در بیمارستانی در گواتمالا، ارنستو با ایلدا گادئا – پرستار پرویی تبعید شده – آشنا می‌شود. هر دوی آنها عقاید انقلابی داشتند. دوستان ایلدا در جشن عروسی این دو، به ارنستو «چه» لقب دادند که معنی می‌داد «رفیق». 9 ماه بعد، دولت گوزمان با یک کودتای آمریکایی سرنگون شد و ارنستو مجبور به فرار شد.

 آنها به مکزیک رفتند. چه در خیابان‌ها عکاسی می‌کرد و مدتی هم خبرنگار ورزشی خبرگزاری لایتنا بود. تولد دختر آنها، آلیدا، مصادف شد با آشنایی چه با فیدل کاستروی تبعیدی. انقلاب، چه را صدا می‌کرد.

2 سال بعد از خداحافظی چه و ایلدا، تماما به تعقیب و گریز در کوهستان‌های کوبا گذشت. چریک‌ها روز به روز قدرتمندتر می‌شدند، دهقان‌ها بیشتر از آنها حمایت می‌کردند و چه از پزشک تیم به مقام فرماندهی رسیده بود. تقریبا یک ماه پیش از پیروزی نهایی بود که آلیدا بی‌خوابی به سرش زد و همان ماجرایی که اول مطلب خواندید، پیش آمد. آلیدا، یکی از زنان چریک بود که معمولا دامنی سیاه و بلند می‌پوشید تا اسلحه‌اش را زیر آن پنهان کند.

او قبلا معلم بود و حالا یکی از رهبران محلی شده بود. رابطه این دو، خیلی سریع از داشتن آرمان مشترک به علایق مشترک رسید و 5 ماه بعد، چریک‌ها که حالا انقلابیونی پیروز بودند، جشن ازدواج چه را در هاوانا برگزار کردند. شاهدهای ازدواج فیدل، برادرش رائول و آمیخیراس – رئیس پلیس جدید کوبا – بودند.

چه، با لباس نظامی در جشن عروسی شرکت کرده بود. یک گزارشگر آمریکایی از این مجلس نوشت: «فرمانده گوارا به بازیگری شباهت داشت که صحنه را اشتباهی آمده است».

زندگی چه و آلیدا، هیچ‌وقت مثل زندگی‌های عادی نبود. این دو خیلی کم همدیگر را می‌دیدند و آن هم وقتی بود که برای کار داوطلبانه، به صورت خانوادگی می‌رفتند. چه می‌گفت: «انقلاب یک شغل تمام وقت است».

 وقتی آلیدا – اولین دختر چه و آلیدا – متولد شد، چه در چین بود و وقتی دومین پسرش ارنستو به دنیا آمد، چه بین قاهره و الجزیره در پرواز بود. آنها یک پسر- کامیلو- و یک دختر دیگر به نام سلیا هم داشتند.

تنها استراحت چه تا آوریل 1965 (وقتی که کوبا را مخفیانه ترک کرد)، آمدن به خانه و در آغوش گرفتن همین 4 فرزند بود؛ «حتی چه نمی‌توانست همیشه در زندگی‌اش چه باشد. او هم گاهی خسته می‌شد، گاهی به خانه برمی‌گشت و فقط می‌خواست با بچه‌هایش تنها باشد».

کد خبر 32465

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار آمریکا

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز