سه‌شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۴:۳۷
۰ نفر

لیلی شیرازی: چشم‌ها به تاریکی عادت داشت. این همه‌ی آن‌چیزی بود که می‌شد درباره‌ی دوران تو گفت. و چه‌قدر سهمگین است روزی که چشم‌ها به تاریکی عادت کرده باشد.

اسم تو، به نور دعوت می‌کند

دیگر هیچ‌چیز به چشم نمی‌آید؛ هیچ‌شیئی، هیچ‌ابری، هیچ‌آسمان و هیچ‌لبخندی. دنیا ظلمات محض است.

انگار کن که سرنوشت قابیل، سرنوشت جهان باشد. جهان در تاریکی و به دور تاریکی می‌گشت. هیچ‌وقت روز نمی‌شد و همه‌چیز در ادامه‌ی خود شب بود. این شعر نبود. مردم این تاریکی را زندگی می‌کردند.

تاریکی خواب و خوراک انسان‌ها بود و آن‌چه شیطان می‌کاشت انسان‌ها درو می‌کردند. زمین برای دانه‌های شیطانی مساعد بود. همه‌چیز به دروغی بزرگ می‌مانست. در چشم‌ها دروغ بود و تمام انگشت‌ها نقشی از دروغ داشت. کسی نمی‌توانست به درختی تکیه کند و میوه‌ای بخواهد که دهانش را شیرین کند. ماه برای روشن کردن شب کم بود. ماه کم‌جان بود. ماه کودک بود و بزرگ نمی‌شد.

هیچ‌کس یادش نبود دورانی بر این جهان گذشته است که از آسمان خوبی می‌بارید و دیگر کسی در انتظار تولد خورشید نبود، اما حقیقت این بود که خداوند چیز دیگری برای این دنیا می‌خواست، تولد تو را!

* * *

تو کودک نبودی انگار. کودکی نشانی از چشم‌های تو داشت و تنها بودی. پدرت نبود و مادرت شیری نداشت که به تو بدهد. تو آفتاب کوچکی بودی که از تابیدن به یک‌تکه زمین کوچک شروع کردی و روزی به تمام دنیا تابیدی. تو آفتاب عالم‌تاب شدی. خدا سرنوشت جهان را به سرنوشت تو گره زد. خداوند تو را آفرید، بزرگ کرد، مراقبت کرد و تو پیامبر او شدی.

انسان خوشبخت! انسان بی‌نظیرِ خوشبخت که تو بودی و هیچ‌کس نمی‌توانست در برابر زیبایی تو مقاومت کند. کافی بود که تو به هر‌چیز تاریکی دست بکشی. به شاخه‌های خشکیده، ابرهای بی‌بار، صورت‌های مغرور، دستان گناه‌کار، بهارهای نیامده، برده‌های خمیده، زنان بی‌سرنوشت، خانه‌های گلیِ تاریک، زندگی‌های نیمه‌کاره، مردم خشکیده و زمینی که از خشکی و درد مچاله و تحقیر شده.

دست‌های تو نور و راستی ‌بودند. انگشتان تو بلند بودند و بر آسمان، خورشید را نقاشی کردند. این‌طور بود که تاریکی رمید و ترس‌خورده و مفلوک پا به فرار گذاشت. اسم تو رمز بود. رمز رفتن از تاریکی و دعوت به نور!

نام تو به پسران سرزمین من، امید می‌دهد و به دختران سرزمینم، امید! به پروانه‌ها خال‌های رنگی می‌دهد، به مهتاب آبرو می‌دهد، به آب روانی، به خورشید جرئت، به نقاشی‌های کودکان بازیگوشی در باد، به ستاره سوسو، به مردان سربلندی، به زنان شهامت، به ابر تصمیمی برای باریدن و به کودکانِ دبستانی لذت خواندن...

نام تو... آخ که چه‌قدر نام تو صمیمی است... چه‌قدر آشناست. چه‌قدر منتشر شده است. نام تو یادآور درختی است که بهار را تجربه کرده، پرنده‌ای که تمام جهان را از خواب زمستانی بیدار کرده است، ماهی که به مهتابش مطمئن شده. نام تو، نام کودکی است که رنگ‌ها را شناخته و تمام جهان را آبی می‌بیند. نام تو را پیامبران بشارت داده‌اند. نام تو بشارت است و تاریکی از هیبت نام تو گریخته است. من تو را به نام صدا می‌کنم.

من اسم زیبای تو را بر پسران سرزمینم گذاشتم و برای درختان آرزوی رستگاری کردم! تولد مبارک!

کد خبر 246470
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز