اگر در برخورد با اثری بیحوصله شویم و به محرکهای دیگر جز آن توجه کنیم، بهاحتمال زیاد از همان لحظه اساسی جداشدن، اختلالی در اثر رخ داده است. کارکرد وجه سرگرمکننده هنرهای عامهپسندتر مانند سینما ملالزدایی و پادزهر آن جذابیت است.
ارسطو میگوید که نمایش، تقلیدی از زندگی است؛ به این معنا که هنرهای نمایشی از زندگی گرتهبرداری میکنند اما ارسطو توصیه مهم دیگری هم دارد؛« آنچه بر پرده میبینیم باید باورپذیر باشد و غیرتصنعی.» البته هنر، مصنوعی است چون از روی زندگی ساخته میشود اما نباید تصنعی و غیرقابلباور بهنظر بیاید. زندگی یلدا، روزبه، اسفندیار، نازنین و رعنا در فیلم «پنهان» تصنعی است چون بهنظر میرسد به جای اینکه از روی مشاهده بیواسطهتر و مستقیم زندگی آدمهایی مرفه و متعلق به این طبقه ساخته شود، از روی تصوری تصعنی از زندگی چنین افرادی تقلید شده است. بخش دیگری از تصنع به نمایشدادن عناصری مربوط است که برای اینکه مؤثرتر باشند، بهتر است پنهانتر بمانند (متناسب با نام خود فیلم). اسفندیار و یلدا و دیگران مدام راجع به احساساتشان با گفتن جملات قصار و قطعه ادبی حرف میزنند.
اینکه میگویم قطعه ادبی بهخاطر این است که معمولا حکمهایی بسیار کلی و نیز غیرمنطقی درباره زندگی میدهند و در پایان این دیالوگها یا در اواسطشان موسیقی غمانگیزی- که تفسیر سوزناکی از صحنه را القا میکند- نواخته میشود. به جای این دیالوگها اگر ما از شخصیتها بیشتر کنشهایی میدیدیم که درون آنها را برملا کند یا در حالتی مطلوبتر، کنش آنها در تعارض با گفتههایشان قرار میگرفت، چیزی برای کشف و جستوجوی مخاطب نیز برجای میماند. زندگی آنها ملالآور است اما مخاطب احساس میکند با وجود آدمهای چنین پرحرف و غیرمنطقی، زندگی حتما ملالآور میشود. نمیتوانیم در رنجی که آنها از ملال میبرند به آنها حق بدهیم چون اگر کمی سکوت کنند بهتر میتوانند فکر کنند و اثر بهدرستی نشان نمیدهد که آنها مانعی بزرگ بر سر راه تفکر و سکوت داشته باشند.