شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۶
۰ نفر

زیتا ملکی: درست وقتی می‌فهمم دیر است و باید بخوابم، درست وقتی باید چراغ اتاق را خاموش ‌کنم، درست وقتی وقتش رسیده پتو را تا زیر چانه بالا بکشم، سروکله‌اش پیدا می‌شود.

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی 661

نمی‌دانم مثل فیلم‌های ترسناکی که دیده‌ام، پالتوی بلند سیاه به تن دارد یا نه! یا این که می‌تواند این‌سر اتاق غیب شود و در چشم به‌هم زدنی از آن‌سر اتاق سر دربیاورد. نمی‌دانم، نمی‌دانم قبل از من چند نفر را ترسانده و من طعمه‌ی چندمش هستم. هیچ چیز نمی‌دانم و همین ندانستن من را می‌ترساند.

به خودم دلداری می‌دهم که این‌ها فقط رؤیابافی‌های یک ذهن خسته‌ی خواب‌آلوده است. یک‌دفعه یاد فیلم خنده‌داری می‌افتم که سر شب دیده‌ام و از یادآوری بلاهای نازل‌شده بر سر قهرمان بدشانس فیلم، نیشم باز می‌شود.

تازه دارد پلک‌هایم گرم می‌شود که جیررر کشداری در اتاق می‌پیچد. حالا دیگر مطمئن می‌شوم که آمده است. می‌خواهم از جایم بلند شوم و چراغ را روشن کنم، اما انگار دست و پایم بی‌حس شده و دیگر مال من نیست. صدای تقه‌ی تلویزیون که بلند می‌شود، می‌فهمم که خودش را رسانده به وسط هال.

لباسی که آرام‌آرام به دیوار کشیده می‌شود و پیش می‌رود، بدنی که از چهارچوب آشپزخانه می‌گذرد و جیرینگ جیرینگِ آویزهای جلوی در را بلند می‌کند، انگشتی که چکه‌ها را به تلنگری در سینک فلزی می‌اندازد... همه‌ی این‌ها مو بر تنم سیخ می‌کند و به من می‌فهماند امشب از آن شب‌هاست که او به سراغم آمده است.

فایده‌ای ندارد این‌که خودم را به خواب بزنم، او چشم‌های بیدار را از پشت پلک‌های بسته هم می‌شناسد. بی‌دعوت می‌آید. خانه را که خوب می‌گردد، دوباره برمی‌گردد به اتاقم و مثل بادی می‌خزد زیر تخت. گوش‌هایم را می‌چسبانم به تخت و می‌شنوم که خرت‌خرت دسته‌ی چمدانم را می‌جود؛ صدایی که چند ثانیه بعد به همان ناگهانی قطع می‌شود.

چند دقیقه‌ای اتاق در سکوتی آرام غرق می‌شود. بعد درست وقتی فکر می‌کنم رهایم کرده و نجات یافته‌ام، گرمی نفسش را حس می‌کنم. نزدیک نزدیک؛ همین‌جا درست پشت گردنم!

کد خبر 179870
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز