شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۲۶
۰ نفر

لیلی شیرازی: خواب دوستم را دیدم. دوستی که کوچک تر از من بود. ندیده‌امش زیاد. قبل‌ترها می‌دیدمش. توی مدرسه. حالا این‌جا نیست. رفته است به جایی بسیار دور.

هفته‌نامه همشهری دوچرخه شماره 629

زنده است. نفس می‌کشد. ولی این‌جا نیست. رفته است. من گاهی با ای‌میلی، چیزی ازش سراغ می‌گیرم و او گاهی با لبخندی، حرفی، ای‌میلی حالم را می پرسد.

یادم نمی‌آید که قبلاً هم خوابش را دیده بودم یا نه. یا این اولین بار بود. ولی خواب عجیبی بود. دوستم سر نماز بود. دوستم نماز می‌خواند. در بیداری هم نماز می‌خواند. این را می‌دا نم. دیده‌ام که می‌گویم. بعد توی خواب هم سر نماز بود. ایستاده بود. انگار اول نمازش بود. مثلاً نماز مغرب را خوانده بود و می‌خواست برای عشا قامت ببندد. چون ایستاده بود می‌گویم. وسط نمازش هم نبود که. چون با من حرف زد. همان بین دو نماز بود شاید.

حال من بد بود. خیلی آشفته بودم. از درون حالم خراب بود. تک تک سلول‌هایم حالشان بد بود. توی خواب را می‌گویم. همچنین در بیداری هم حال خوشی نداشتم. در بیداری هم چندان سر حال نبودم. اما توی خواب آشفته بودم. رسیدم بهش. بغلش کردم و با صدایی شبیه گریه گفتم: «دعام کن. اوضاعم خیلی بده.» گمانم گفتم اوضاعم. نگفتم حالم. یک‌جور انگار داشتم اشاره می‌کردم که از خودم راضی نیستم. نه این‌که شرایط بیرونی‌ام بد است. یا حالم خراب است.

داشتم می‌گفتم یک جور خیالم از خودم راحت نیست، ولی این را با حال بدی گفتم. یک‌جور که انگار اصلاً از وضعی که دارم می‌ترسم. ترسیده بودم توی خواب. گفتم:« دعا کن برام» بعد او که کوچک‌تر از من بود، توی خواب دستش را آورد و سرم را چسباند به سینه‌اش. دست کشید به موهایم. مادرانه بود رفتارش. حس آرامش خوبی داشت. دستش. سینه‌اش. صداش. زیرلبی گفت:«چیزی نیست. چیزی نیست.»

من از خواب پریدم. حالم عجیب بود. چند روزی خوابم را برای خودم نگه داشتم و نگفتمش. امروز، نمی‌دانم چرا امروز، یکهو به سرم زد ای‌میل بزنم و خوابم را برایش تعریف کنم. شاید چیزی باشد. شاید پیامی. شاید حرفی. ای‌میل زدم و بلافاصله جواب داد. دو خط کوتاه. نوشته بود:« چه خواب عجیبی! اتفاقاً من امشب دارم می‌روم مراسم شب اول محرم. آن‌جا برایت خیلی دعا خواهم کرد. می‌بوسمت.»

چند لحظه‌ای خیره ماندم به آن دو خط. دوست من ایران نیست. چند سال است که برای درس خواندن از این‌جا رفته است. در کشور سردی زندگی می‌کند. محرم به آن کشور نمی‌رود؛ چون بسیار سرد است. مثل این‌جا نیست حداقل. این‌جا محرم توی همه خانه‌ها می‌آید. توی همه کوچه‌ها و محله‌ها سر می‌کشد. این‌جا محرم به همه‌جا سر می‌زند. از راه که می‌رسد، با همه شور و توانش می‌آید. درست همان حالتی که بهار می‌آید. یک‌سره و یک‌پارچه از راه می‌رسد محرم این‌جا.

این‌جا در هر مسجدی محرم می‌شود و حتی بچه‌های کوچک، بچه‌های خیلی کوچک هم سقا می‌شوند، سربند می‌بندد، تعزیه تماشا می‌کنند، توی دل محرم می‌روند و عاشورایی می‌شوند. محرم توی سفره ما می‌آید. قیمه‌هایمان بوی محرم می‌گیرد. ناهار و شاممان رنگ و طعم عوض می‌کند. ولی جایی که دوستم هست، همه چیز فرق می‌کند. آن‌جا، شاید نزدیکشان یک حسینیه باشد یا یک مسجد کوچک مثلاً و چند نفری دور هم جمع بشوند و محرم فقط توی همان مسجد باشد.

جایی که دوستم هست، مهم نیست که چه‌جور جایی است، برای من همین کافی است که می‌دانم یک نفر به من قول داده که در مجلس تو مرا دعا کند.

حالا نوبت خداوند است. بقیه‌اش دیگر با من و او نیست. بقیه‌اش با خداست. قول داده دعاها را بشنود. قول داده دعای خوب را اجابت کند. من به اجابت این دعا احتیاج دارم. تنم تشنه این اجابت است. محرم من تشنه می‌شوم.

کد خبر 152905
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز