چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵ - ۱۵:۲۵
۰ نفر

فاصله‌ی بین امتحان‌ها فرصت خوبیه برای تجدید خاطره. من و یکی از دوستان دوره‌ی راهنمایی قرار گذاشتیم که بریم به مدرسه‌ی قدیمی‌مون.

دوچرخه شماره ۸۳۳

گذشتن از اون راه سبز (مدرسه‌مون وسط يه شهرك جنگلي و پر از درخت بود) برام عجيب بود. بارها اون مسير رو توي شرايط مختلف، زير نور خورشيد، زير بارون، با دوستانم و تنهايي، گاهي خوشحال و گاهي خسته طي كرده بودم.

بالأخره رسيدم به مدرسه. چند دقيقه تنهايي جلوي در مدرسه ايستادم. خلوت بود، ولي مي‌تونستم صداي خنده‌ها و داد و بيداد بچه‌ها رو بشنوم. فاطمه هم رسيد. با همون برق چشم‌ها و همون لبخند قديمي.

يه نفس عميق كشيديم و به هم نگاه كرديم. فاطمه رفت جلو، در زد. انتظار داشتم سرايدار مهربون و صبورمون در رو باز كنه و با لبخند ازمون استقبال كنه، اما پشت در يه نفر ديگه بود كه با اخم ازمون پرسيد چي مي‌خوايم.

گفتيم اومديم تجديد خاطره كنيم. اومديم به مدرسه‌مون سر بزنيم. با ناظممون هماهنگ كرديم... پريد وسط حرفمون و گفت: «اين‌جا ديگه راهنمايي نداره. فقط ابتدايي. مدرسه‌ي راهنمايي اون ور خيابونه.» و در رو بست.

بدون هيچ حرفي رفتيم اون‌جا. درش رو باز كرديم و از حياط كوچيكش وارد خود مدرسه شديم. راهروهاش تنگ و دلگير بود، انگار نه انگار كه مدرسه است.

معلم‌هامون همون معلم‌ها بودن، اما نه، ديگه اون صميميت گذشته رو نداشتن. ما براشون تموم شده بوديم. دوستمون داشتن، اما به‌عنوان همون دانش‌آموزهايي كه تو ذهنشون بودن، نه نگاري كه حالا رشته‌ي انساني مي‌خونه و نوشته‌هاش چاپ مي‌شه و فاطمه‌اي كه رشته‌ي رياضي مي‌خونه و تو فكر كنكوره...

مثل قديم‌ها رفتيم و توي پارك نزديك مدرسه تاب‌بازي كرديم. دلتنگ بوديم. مدرسه‌مون رو مي‌خواستيم. مدرسه‌اي كه يه تيكه از روحمون رو واسه‌ي هميشه توش جا گذاشته بوديم. براي رفع دلتنگي رفته بوديم و دلتنگ‌تر برگشتيم.

توي اينستاگرام نوشتم:

هيچ‌كس آدم رو مثل يه دوست قديمي نمي‌شناسه. دنيا مدام تغيير مي‌كنه، ولي بعضي چيز‌ها هيچ‌وقت عوض نمي‌شه؛ مثل خاطره‌ها و ديوونه‌بازي‌هاي‌ ما.  

 

نگار جعفري مذهب، 15ساله

خبرنگار افتخاري از تهران

 

دوچرخه شماره ۸۳۳

تصويرگري: زهرا علي‌هاشمي، 17ساله از تهران

کد خبر 336445

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha