جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲ - ۰۵:۵۰
۰ نفر

داستان> شب است. پایم را گرفته و نمی‌گذارد فرار کنم. روی سی‌ویک شهریور مانده‌ام. پایم را محکم می‌کشم بلکه بتوانم از شرش خلاص شوم. اگر از سی‌ویک شهریور بگذرم، از روزهای دیگر تابستان هم می‌پرم و به اول تیر می‌رسم.

تابستانی که گذشت

سی‌ویکم، دو تا دست گنده دارد که وسط فرش اتاقم را سوراخ کرده‌اند و محکم پایم را گرفته‌اند تا فرار نکنم. تیر مهربان است. قول داده که نگذارد تابستان تمام شود. وقتی بابا با یک عالم کتاب وارد خانه شد، حالم بد شد. کتاب‌ها را گذاشت روی میز تحریرم و گفت: «واسه سال تحصیلی جدیدته.» اولش گنگ بودم، اما وقتی چند ورق از کتاب‌ها را نگاه کردم،‌ دندان‌های تیز کلمه‌هایش را دیدم که می‌خواهند خرخره‌‌ام را بجوند. همان موقع توی دلم تیر را صدا کردم، اما به جای تیر دو تا دست گنده‌ی سی‌و یک شهریور از وسط فرش اتاقم درآمدند و پاهایم را گرفتند تا ببرند به اول مهر. لیوانی از شعرهایم توی دستم است. می‌ترسم بشکند. شهریور ناخن‌هایش را توی گوشت پایم فرو کرده است.

کتاب‌های درسی دوروبرم ریخته و یونیفرمم که از چوب‌لباسی آویزان است، دارد با جیب‌های قلابی مسخره به من نیشخند می‌زند. دختری شبیه خودم توی لیوان نشسته و به چیزی که معلوم نیست، قاه‌قاه می‌خندد. خوش‌ به حالش! حتماً تابستان است، آن هم اوایل تابستان. وگرنه سه کله پوک هم اگر در تلویزیون دلقک بازی کنند، آدم در سال تحصیلی آن‌قدر غصه دارد که خنده‌اش نمی‌گیرد.

همه خوابیده‌اند. مرا هم زود خوابانده‌اند تا فردا سرزنده و خوشحال بلند شوم و بگویم: «صبح به‌خیر مادر جان! صبح به‌خیر پدرجان! می‌خواهم با یونیفرم‌ اتوکشیده و تمیز بروم مدرسه و آ‌‌ن‌قدر درس بخوانم تا مغزم سوت بکشد، زبانم یک‌وری از دهانم بیرون بیفتد و 20 بگیرم. ناگفته نماند که صبحانه فراموش نمی‌شود.» حرف‌هایی که مامان عاشقشان است و همه‌شان الکی‌اند. من می‌خواهم وقتی صبح بیدار می‌شوم نه سلام بگویم، نه صبح‌ به‌خیر. بعد به سمت یونیفرم جیب قلابی‌ام که انگار آن را از دهان بز درآورده‌اند، بروم و تنم کنم. صبحانه‌خور هم نیستم. دلم‌ می‌خواهد یکی‌در‌میان کتاب‌هایم را توی اتاقِ‌ به‌هم‌ ریخته‌ام جا بگذارم و از صمیم قلب آرزو دارم در راه تصادف کنم و دیر به مدرسه برسم.

یک‌دفعه انگشت‌های شهریور پایم را محکم می‌چسبند. دست‌هایش عرق کرده و پایم مدام از میان دستش سر می‌خورد. به ساعتِ نامردِ اتاقم نگاه می‌کنم که دارد به مهر نزدیک می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم. شهریور ذلیل‌مرده، ول‌کن نیست. چشم‌هایم را باز می‌کنم. یک دقیقه از مهر گذشته. سی‌ویکم شهریور به آرزویش رسید. نگذاشت من به تیر برسم. حالا راحت پایم را ول می‌کند. گریه نمی‌کنم،‌ قوی هستم. می‌خواهم تا خرداد سال دیگر اشک معلم‌هایم را دربیاورم. لیوان شعرهایم را زمین می‌گذارم. می‌خواهم بروم بخوابم. پایم را با حرص روی کتاب‌های درسی می‌گذارم که ناگهان به چیزی می‌خورد. لیوان شعرهایم است که روی کتاب‌های پخش و پلای کف اتاق خم شده. لیوان را برمی‌دارم. یک قطره شعر هم تویش نمانده. این‌دفعه اشکم درمی‌آید. دستمال کاغذی توی اتاقم پیدا نمی‌شود. با گوشه‌ی لباسم اشک‌هایم را پاک می‌کنم. یکی از کتاب‌هایم را برمی‌دارم و باز می‌کنم. تویش اکلیل دارد. انگار کتاب شعر است. اسم شعر را بزرگ بالای صفحه نوشته است: قهقهه‌های تابستانی!

انگار یک پارچ آبِ یخ روی آتش جانم خالی کرده باشند. دیگر برایم فرقی نمی‌کند که به تیر نرسیده‌ام، چون فردا کلاس شعر داریم. لیوان را می‌گیرم کنار سرم تا وقتی به شعرهایم فکر می‌کنم روی زمین سرازیر نشوند. می‌خواهم کمی شعر هم توی جیب‌های قلابی مانتویم بریزم.

غزل محمدی، 15 ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

همشهری، دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۱۵

تصویرگری: الهه علیرضایی

کد خبر 231586
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز