یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۰۷:۰۸
۰ نفر

صدای رعد و برق، گوش جیلیان را کر کرده بود. آن‌قدر که انگشتانش را در گوشش فروبرده بود. همسرش سر کار بود و دیر می‌آمد و جیلیان مجبور بود برف و شب و تنهایی را مهمان خانه‌اش کند تا تنها نماند. احساس کرد سردش است. با فنجان قهوه‌اش کنار شومینه رفت.

تنهایى

چشمانش به پنجره‌ای افتاد که به خیابان باز می‌شد. از پشت پنجره، درختانی را که مثل ارواح، سفیدپوش شده بودند می‌دید. صدای زوزه‌ی باد از لای پنجره به گوشش می‌رسید. همین‌طور که قهوه را می‌نوشید، کتابی را باز کرد که تازه از دوران نوجوانی‌اش در قفسه‌ی کتاب‌ها پیدا کرده بود. صفحه‌ی 207 باز شد: «به من خیره شد. هرگز نگاهش را از یاد نخواهم برد. چشمانش با نوری غیرعادی می‌درخشید. صورتش کبود بود، مثل مرده‌ها. صورت مسافر رو‌به‌رویی هم به‌طور مرگباری رنگ‌پریده بود. نمی‌توانم وصف کنم وقتی مسافر دست چپم را نگاه کردم چه دیدم. صورت یک مرده بود. هر سه مسافر مرده بودند. موی خیسشان بوی مرگ می‌داد و لباس‌هایشان بوی قبرستان.1»

جیلیان کتاب را بست. دوست نداشت بیش از این بخواند. چشم‌هایش را بست. همیشه عاشق داستان‌های ترسناک بود، اما در آن لحظه اصلاً. ناگهان برق رفت. وحشت‌زده چشم‌هایش را باز کرد. روشنایی نور شومینه در فضا می‌درخشید. کسی به در کوبید. ناخود‌آگاه فنجان از دستش رها شد.

تلویزیون را خاموش کرد: «چه فیلم مسخره‌ای! خب معلومه. شوهرش پشت در بوده. بی‌خیال بابا، اینا نمی‌آن پس؟»

تلفن را برداشت. شماره‌ی همراه مادرش را گرفت و همین‌طور پدرش را. هیچ‌کدام در دسترس نبودند. پدر و مادرش به مهمانی رفته بودند و او در خانه مانده بود. ساعت از 11 شب گذشته بود. دوستش سعید برایش پیام فرستاد: «زیر در اتاق را نگاه کن. دوتا چشم آبی می‌بینی که بهت خیره شده... خطرناکه، بهش زل نزنی‌ها!... به حرفم گوش کن احسان، به‌خاطر خودت می‌گم!... حسابی ترسیدیا!... بابا، اونا چشم‌های منه! خواستم بگم حتی این موقع شب هم به یادتم و تنهات نمی‌ذارم.» با خودش گفت: «‌پسره‌ی دیوونه، ببین چه جوری آدم رو سرکار می‌ذاره!» صدای زنگ در اومد. خشکش زد. به خودش گفت: «احسان، خجالت بکش، نکنه ترسیدی.پسر، 20 سالته،‌ دانشجویی مثلاً! برو در رو باز کن.» یاد فیلم افتاد. بوی مرده، چشم‌های آبی براق، صدای زنگ در... لرزان لرزان حرکت کرد و گفت: «بابا که کلید داره، چرا زنگ می‌زنه؟!» صدای زنگ برای سومین بار بلند شد. احسان جلوی آیفون ایستاده بود و نگاه می‌کرد. گلدان سنگینی روی میز بود. آن را برای احتیاط برداشت. صدای تلفن آمد. نمی‌دانست جواب کدام را بدهد. تلفن روی پیغام‌گیر بود. صدای پدرش آمد: «احسان، چرا در رو باز نمی‌کنی؟ یه‌کم دیگه ما رو این بیرون نگه ‌داری، موش آب‌کشیده می‌شیم... یادمون رفت کلید رو ببریم. در رو باز کن دیگه...»

مرضیه کاظم‌پور، 16 ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌‌ى دوچرخه از پاکدشت

 

پی‌نوشت:

1. بخشی از داستان «‌کالسکه‌ی ارواح، نوشته‌ی امیلیا ادواردز، ترجمه‌ی احمد پوری.

همشهرى، دوچرخه‌ى شماره‌ى 698

تصویرگرى: الهه علیرضایى

کد خبر 214721
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز