دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۸ - ۲۰:۰۵
۰ نفر

دیل ای هوارد؛ ترجمه شهلا انتظاریان: گمان می‌‌کنم هر کسی که در هندوستان زندگی کرده‌ باشد، قصه‌ای در بارة میمون‌ها دارد که بگوید.

خانوادة من هم همین‌طور. وقتی در «لوکناو»، در شمال هند، زندگی می‌کردیم، تقریباً همه روزه میمون‌ها را می‌دیدیم زیرا آنها دور و بر محل ما زندگی می‌کردند. در حقیقت، من همیشه فکر می‌کردم که خیلی احمقانه است که باغ‌وحش لوکناو یک میمون داشته باشد چون بیرون باغ وحش تعداد میمون‌ها خیلی زیاد بود.

مادرم همیشه کاسه بزرگی پر از میوه روی طاقچه‌ اتاق غذاخوری می‌گذاشت که بنا به فصل در آن میوه‌هایی چون انبه، لیمو شیرین، انار،  سیب، موز و پرتقال‌هایی بود که در واقع نارنگی بودند ولی به آنها پرتقال می‌گفتیم. خلاصه این‌که در آن کاسه تمام چیزهای مورد علاقة میمون‌ها بود البته به‌جز بادام زمینی.

یک روز صبح، مادرم از باغ پشت خانه و ایوان آن وارد آشپزخانه شده و بعد به اتاق غذاخوری رفته بود. او دسته‌ای گل رز چیده و فکر کرده بود که اگر توی گلدانی کنار کاسه‌ میوه بگذارد، قشنگ می‌شود. اما وقتی وارد اتاق شد، میمون‌ها را آن‌جا دید!

میمون مادر، کنار کاسه نشسته بود و محتویات کاسه را به بقیه می‌رساند. توی طاقچه و همچنین سراسر اتاق غذاخوری گله‌ای از بچه میمون‌ها پخش‌و‌پلا بودند. لابد آن میمون مادر، نوه‌ها و خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایش را هم با خودش آورده بود چون میمون‌ها دسته جمعی از بچه‌های خود نگهداری می‌کنند. همه‌ آن‌ بچه‌ها هم ساکت و مؤدب نشسته بودند و آن‌طور که شاید شما تصور می‌کنید، با هم نمی‌جنگیدند یا جیغ و ویغ نمی‌کردند.

میمون مادر هر تکه میوه‌ای را که از توی کاسه برمی‌داشت، با دقت نگاه می‌کرد و بعد با احتیاط آن را به بچه‌ مقابل خود می‌داد. وقتی آن بچه‌ کنار می‌رفت، یکی یکی بقیه‌ گروه جای او را می‌گرفتند تا صبحانه‌شان را بگیرند. ظاهراً همه هم از شانس خوبی که به آنها رو کرده بود، کیف می‌کردند. اما به این ترتیب، دخل تمام میوه‌ها درمی‌آمد؛ چیزی که هیچ باب میل مادرم نبود.

مادرم آهسته از اتاق بیرون رفت و آشپزمان را صدا کرد. بهترین کار این بود که خانه را دور بزنند، از در جلوی خانه بی‌صدا توی اتاق غذاخوری بیایند و درِ بین اتاق نشیمن و اتاق غذاخوری را ببندند. بعد از اتاق نشیمن به اتاق خواب و سپس به اتاق غذاخوری بروند تا بتوانند میمون‌ها را از ایوان بیرون کنند.

البته ماجرای کاسه میوه، اولین و آخرین چیزی نبود که از میمون‌ها دیدیم. یک بار وقتی من و خواهرم و تعدادی از بچه‌ها پشت دیوار محوطه‌ کالج نزدیک خانه‌مان رژه می‌رفتیم، به گله‌ای از میمون‌ها برخوردیم که در امتداد همان دیوار رژه می‌رفتند، البته از طرف مقابل. آنها درست همان موقع متوجه آمدن ما شدند و حالا سؤال این بود که کدام‌ گروه باید از سر راه دیگری کنار برود؟! فکر کردیم بهتر است ما برویم چون رهبر آن گله میمونی بزرگ و پیر بود. آن پدربزرگ جنگجو همان‌طور که جلو می‌آمد، خرخر و غرغر می‌کرد و محکم روی چهار دست و پا می‌پرید. ما از خیر آن دیوار گذشتیم و خواستیم برگردیم و به طرف همان درخت کهنسالی برویم که بالا رفتن از آن کار همیشگی‌مان بود. اما چون من از همه کوچک‌تر و عقب صف بودم، چیزی نمانده بود زیر دست و پای بقیه که با عجله پا به فرار گذاشته بودند، له شوم؛ البته همه به‌جز خواهرم.

جودی صف را هدایت می‌کرد و بنابراین از همه به آن پدربزرگ غرغرو نزدیک‌تر بود. فقط از یک راه می‌شد به بقیه فرصت فرار داد که جودی همان ترفند را به کار برد. او خم شد و یکهو پرید تا دست‌هایش به لبه‌ دیوار رسید و بعد شروع کرد به خرخر و غرغر کردن مثل همان پدربزرگ. به این ترتیب، وقتی بقیه‌ ما می‌دویدیم تا به درخت برسیم، جودی و پدربزرگ مشغول دندان نشان دادن به یکدیگر و غرش کردن بودند تا دیگری را وادار کنند حمله را او شروع کند. اما فقط وقتی متوجه قضیه شدیم که به سلامت به مقصد رسیدیم و بعد تازه نگران جودی شدیم. حالا چطور باید جودی فرار می‌کرد؟ جودی تصمیم گرفت آهسته عقب نشینی کند و پدربزرگ هم به دنبالش آمد تا این‌که او به ما رسید و بعد هم به سلامت از زمین چمن گذشتیم و به خانه رفتیم.

همان‌طور که اول این قصه برایتان گفتم، تمام کسانی‌که در هندوستان زندگی کرده‌اند، قصه‌هایی از میمون‌ها دارند که بگویند ولی هرگز نشنیده‌ام که قبیله‌ای از میمون‌ها تمام خانواده‌ انسانی را گروگان بگیرند؛ این اتفاقی بود که برای ما افتاد.

من که آخر درست و حسابی  نفهمیدم چگونه خواهر و برادرم موفق به گرفتن آن دو بچه میمون شدند. به هرحال آنها بچه میمون‌ها را به خانه آوردند و به مادرم التماس کردند اجازه دهد نگه‌شان دارند. مادر گفت: «حالا ببینم!» این حرف را او همیشه وقتی می‌گفت که مطمئن نبود کاری درست هست یا نه. «به شرطی که فقط توی حمام نگه‌شان دارید.» آخر می‌دانید، کف حمام ما سیمانی بود. گوشه‌ای از آن که به وسیله‌ دیواری به ارتفاع ده سانتی متر از بقیه جدا می‌شد، سوراخ فاضلاب قرار گرفته بود که به بیرون راه داشت. ما در این محوطه‌ حمام می‌کردیم؛ توی وان بزرگی که با سطل آب گرم در آن می‌ریختیم. وقتی هم که کارمان تمام می‌شد، آب را روی کف حمام خالی می‌کردیم تا بیرون برود. مادر فکر می‌کرد که اگر میمون‌ها را توی حمام نگه داریم، نظافت آنها راحت‌تر خواهد بود. چون می‌توانستیم با استفاده از همان روش آب بریزیم روی زمین و برود توی لوله‌ فاضلاب. علاوه‌ بر آن، حمام دری مستقیم به بیرون داشت و می‌توانستیم بدون این‌که میمون‌ها توی خانه بیایند، برویم و آنها را ببینیم.

البته چندان هم کارساز نشد. وقتی عصر آن روز پدرم توی اتاق جلوی خانه نشسته بود و روزنامه‌اش را می‌خواند، احساس کرد که کسی شلوارش را می‌کشد. وقتی به پایین نگاه کرد، یک جفت دست کوچولوی پشمالو را دید که داشت جنس پارچه‌ شلوارش را امتحان می‌کرد. درست بعد آن یک جفت دست نرم دیگر را حس کرد که مشغول گشتن بین موها و پیدا کردن شپش‌هایش بود. بچه میمون‌ها یواشکی توی خانه آمده و به بررسی و تیمار پدر پرداخته بودند! البته در مجموع پدر معتقد نبود که نگهداری از بچه میمون‌ به عنوان حیوانی خانگی فکر خوبی است ولی آنها بسیار کوچک بودند و خیلی خیلی هم بانمک و به همین دلیل جواب او هم «حالا ببینم» بود.

صبح روز بعد، پدر لباسش را پوشید و مطابق معمول برای رفتن به کلاس ساعت شش و نیم خود آماده شد. با این تفاوت که آن روز وقتی از در جلوی خانه بیرون رفت، ناگهان با چندین میمون نر بزرگ روبه رو شد که غرش می‌کردند. اما فقط میمون‌های نر نبودند! در واقع تمام خانه محاصره شده بود! میمون‌ها به طریقی فهمیده بودند که بچه‌هایشان را کجا برده‌اند و در طول شب، خانه‌ ما به محاصره‌ کل قبیله‌ درآمده بود.

به نظر می‌رسید تا وقتی بچه‌های آنها را پس ندهیم، همچنان ما را گروگان نگه دارند.
حتماً حدس می‌زنید بعدش چه شد. پدر آن‌قدر خم شد که دست‌هایش به زمین رسید و دندان‌هایش را به میمون‌ها نشان داد و شروع کرد به خرخر و غرش کردن برای میمون‌های نر. البته پدر آهسته عقب‌عقب رفت تا به در خانه رسید و آن را باز کرد و یواشکی توی خانه آمد. بعد صاف توی حمام رفت و بچه میمون‌ها را گرفت و آنها را به طرف در برد و آزادشان کرد و مشغول تماشای دو مادری شد که برای بردن بچه‌ها آمده بودند. مادرها بچه‌هایشان را خیلی دقیق بررسی کردند، چشم و گوش و دهانشان را دیدند که مبادا صدمه‌ای دیده باشند و بعد تا حدودی راضی شدند و هر کدام بچه‌ خودش را بغل کرد. وقتی دور می‌شدند، بچه‌ها به شکل سر و ته  زیر شکم مادرشان چسبیده بودند.

بقیه‌ قبیله هم که راضی شده بودند، به راه افتادند و دور آن‌ها را گرفتند و رفتند. اما نرهای بزرگ قبیله کمی بیشتر ماندند تا چند غرش دیگر برای پدر بکنند که یادش بماند هرگز نباید دوباره بچه‌های آنها را بدزدد. بعد بالاخره، خانه‌ ما آزاد شد و پدر توانست به سر کارش برود. حال خواهر و برادرم خیلی گرفته بود ولی قبل از آن هم پیش آمده بود که حیوان خانگی‌شان را از دست بدهند. همان‌طور که قبلاً هم گفته بودم، وقتی در هندوستان زندگی می‌کردیم، همیشه میمون‌ها را دوروبرمان می‌دیدیم.

کد خبر 88752

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز