یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۰۴:۳۱
۰ نفر

حدیث لزر غلامی: چطور من صاحب قصه‌های پرنده شدم؟ داستان‌های زیادی هست که برایتان تعریف نکرده‌ام. داستان‌هایی که توی هیچ کتابی پیدا نمی‌کنید و از کس دیگری نمی‌شنوید.

چون من این داستان‌ها را از توی یک قلب پیدا کرد‌ه‌ام. از قلب یک پرنده کوچک قصه‌گو که داشت لحظه‌های آخر عمرش را می‌گذراند. من رسیدم بالای سرش. پرنده قصه‌گو به من گفت خدا را شکر می‌کند که سروکله من توی این لحظه آخر پیدا شده؛ چون همه‌اش نگران بود که نکند بمیرد و قصه‌هایی که توی قلبش دارد با مردنش فراموش شود.

گفتم: «حالا من باید چه‌کار کنم؟»

گفت: «بغلم کن و آرام مرا به سینه‌ات بچسبان. من آوازی می‌خوانم و می‌میرم. وقتی دارم آخرین جمله آوازم را می‌خوانم، قبل از این که بمیرم، نوک مرا روی قلبت بگذار تا هر چه توی قلب من است سرازیر شود توی قلب تو. آن‌وقت من می‌میرم در حالی که قصه‌هایم را به تو سپرده‌ام.»

آن پرنده چه شکلی بود؟

پرنده قصه‌گو اندازه یک کف دست بود و از سفیدی شبیه برف بود. اما یک پر طلای کوچک داشت که روی بال سمت راستش بود و هر وقت قصه می‌گفت رنگین‌کمان کوچکی روی گردنش پیدا می‌شد که با ماجراهای قصه رنگ عوض می‌کرد. وقتی قصه تمام می‌شد رنگین‌کمان می‌رفت و لکه آبی کوچکی که مثل یک تکه ابر بود روی گردنش باقی می‌ماند. پرنده قصه‌گو جایی در آسمان‌ها زندگی می‌کرد که کسی نمی‌دانست کجاست.

پرنده وقت مرگ چه آوازی خواند؟

پرنده قصه‌گو وقت مرگ آواز بلندی خواند که من همه‌اش را به خاطر ندارم. اما تا آنجایی که یادم می‌آید برایتان می‌گویم:

پرنده‌ها پرواز می‌کنند
حتی اگر بمیرند
و خدا هیچ آوازی را فراموش نمی‌کند
و در بهشت پروازشان می‌دهد
تا پرواز‌کردن را از یاد نبرند
من زمین را بیشتر از آسمان‌ها دوست دارم
چون خدا هم روی زمین است هم در آسمان
اما روی زمین آدم‌ها همه هستند
و توی قلب هر آدمی خدایی هست
و توی قلب هر پرنده‌ای خدایی هست
که وقتی پرواز می‌کند از او مراقبت می‌کند
و وقتی می‌میرد او را به بهشت می‌برد
همه پرنده‌ها به بهشت می‌روند
برای همین بهشت پر از پرنده است.

می‌خواهم یک قصه تعریف کنم.بله. من می‌خواهم قصه دختری را تعریف کنم که دعاهایش را جا گذاشته بود. دختری که زندگی دلتنگ‌کننده‌ای داشت و دنبال یک دوست می‌گشت. از خداوند خواست که یک دوست به او بدهد؛ اما هر چه منتظر شد دعایش برآورده نشد. برای همین تصمیم گرفت به زیارت برود و دوباره خواسته‌اش را به خدا بگوید.

همه زندگی‌اش را توی یک چمدان آبی جمع کرد و به سفر رفت. راه دور بود؛ اما دختر خسته نمی‌شد. روزها و روزها راه رفت تا به زیارتگاه رسید. زیارتگاه خانه ساده و مکعبی شکل بزرگی بود که در یک زمین خیلی‌خیلی بزرگ ساخته شده بود. خانه‌ای بسیار زیبا. دختر به زیارتگاه نگاه کرد و اشک ریخت.

 می‌خواست دعایش را بگوید که یکهو دید دعایش را در خانه‌اش جا گذاشته و با خودش نیاورده. رنگش پرید. چمدانش را خالی کرد و دنبال دعایش گشت. نبود. نه توی چمدانش؛ نه توی جیبش؛ نه هیچ جای دیگری که می‌شد باشد، نبود. و دختری که دعایش را جا گذاشته بود با غصه یک گوشه نشست و سعی کرد دعایش را به خاطر بیاورد. اما هر چه فکر کرد کمتر یادش آمد که چه می‌خواسته. تا این که در میان گریه‌ها شنید که کسی اسمش را صدا می‌کند. برگشت و دید یک نفر در حالی که دعایی در دست دارد پشت سرش ایستاد و می‌گوید: «برای این گریه می‌کنی؟»

دختر دعا را از دست او گرفت و خوب نگاهش کرد. دعای خودش بود.

«تو از کجا این‌رو پیدا کردی؟»

«از توی خونه‌ات. وقتی تو رفتی من برای زندگی به خونه تو اومدم و این‌رو پشت پنجره دیدم. دعای خوبیه. اما جا مونده. سراغت‌رو از همسایه‌ها گرفتم. گفتند اومدی زیارت. فهمیدم که دعات‌رو جا گذاشتی. حیفم اومد. اومدم دنبالت پیدات کردم!»

دختر با ناباوری‌ دعا را زیر لب خواند و به خانه سیاه ساده نگاه کرد. آن یک نفر گفت: «با من دوست می‌شی؟» دختر با او دوست شد. همین.

کد خبر 51003

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز