خيابان اصلي را پيدا ميكنم؛ جايي كه حتما بايد هتلهايي در آن باشد. البته اينجا نبايد انتظار هتلهاي پرستاره بزرگ را داشت. گرانادا گرچه به واسطه كاخ مشهور الحمراء در بعضي ماهها حسابي رنگوروي توريستي پيدا ميكند اما بيشتر، ميشود هتلهاي كوچكي را در آن پيدا كرد كه چندتايي اتاق بيشتر ندارند، با يك رئيس كه بيشتر كارها را خودش انجام ميدهد و نهايتا يكيدوتا خدمتكار؛ درست شبيه هتلي كه توي يكي از خيابانهاي فرعي پيدا ميكنم. سراشيبي خيابان و گلهاي فراوان اطلسي كه از پنجره همه ساختمانها مثل آبشار پايين ريخته مرا بهخود جلب ميكند.
300متر پايينتر از ابتداي خيابان، يك هتل كوچك هست كه واردش ميشوم تا بپرسم اتاق دارد يا نه. مردي حدوداً 45ساله پشت كانتر نشسته است. از او ميپرسم كه انگليسي بلد است؟ و جواب مثبت ميدهد. بايد در جنوب اسپانيا باشيد تا بدانيد شنيدن جواب مثبت در برابر اين سؤال چه نعمت بزرگياست. برخلاف رسم معمول هتلها، اول اسمام را ميپرسد و دستش را به سويم دراز ميكند و ميگويد اسمش آلبرتو است. « نايس تو ميت يو» ميگوييم و سؤالـجوابهايش را شروع ميكند. بيشتر شبيه ايتالياييهاست.
حتي اگر ايتاليايي هم نباشد، دستكم آدم را ياد كمديهاي اسپاگتي ايتاليا مياندازد؛ قدي كوتاه، سري كممو كه فقط موهاي شقيقههايش رو به سفيدي رفته، پيراهني كهنه و شلواري كه مطمئنم سگك كمربندش 20سانتيمتر از نافش بالاتر است. ميگويد اتاق آماده ندارد، همه اتاقها پر است و فقط يك اتاق خالياست كه آن هم بههمريخته است. ميگويم: «خب، صبر ميكنم تا مرتبش كنند». ميگويد: «نميشه، مستخدم طرفاي ظهر ميياد». با خودم ميگويم اين چهجور هتلي است كه مستخدمش لنگ ظهر ميآيد و يك آن تصميم ميگيرم بروم اما آلبرتو چنان آدم جذابي به نظر ميرسد كه نميتوانم از او دل بكنم. ميپرسم: «يعني همه اتاقا پره!؟». مكثي ميكند و ميگويد: «همهش... همهش»! اما بعيد ميدانم.
هيچ صدايي از هيچ جاي اين هتل بيرون نميآيد. راهحلي به نظرش ميرسد و ميگويد: «بذار زنگ بزنم مستخدم، ببينم الان ميتونه بياد يا نه»! زنگ ميزند و شروع ميكند به اسپانيايي حرفزدن. حتي من هم كه يك كلمه اسپانيايي نميدانم، ميتوانم تشخيص بدهم كه مستخدم دارد درباره من از او سؤال ميكند؛ چون صداي زني توي تلفن ميآيد كه معلوم است دارد چيزي ميپرسد و بعد سكوت ميكند. در فاصله سكوت، آلبرتو سرتاپاي مرا برانداز ميكند و بعد جملهاي به زن ميگويد. اين اتفاق چند بار تكرار ميشود تا جايي كه ميخواهم به شوخي از او بپرسم كه ميخواهي يك چرخ هم بزنم يا نه!؟
خلاصه زن مستخدم پس از گرفتن همه اطلاعات اعلام ميكند كه ساعت10به هتل ميآيد و ملحفهها را عوض و اتاق را جارو ميكند. من احساس ميكنم او يك مستخدم تماموقت نيست و فقط زماني كه مسافر جديد ميآيد، اتاق مسافر قبلي را مرتب ميكند! با همه اينها همهچيز بر وفق مراد پيش ميرود. تا من بروم و گشتي در شهر بزنم، اتاقم هم كه پنجرههايش پر از گل است و حمامش گرم و دلپذير، آماده ميشود.
از هتل بيرون ميزنم. آلبرتو پشت ميزش نيست اما در باز است و بيرون ميروم.تا حدود 9/5شب، شهر را گز ميكنم. دوباره ميآيم هتل تا استراحتي كنم و اگر حالي بود بروم به تماشاي شنبهشب گرانادا.
آلبرتو در درگاه در ايستاده. به نظر ميرسد عصباني است و بيقرار. تا مرا ميبيند، ميپرسد: «كجايي تو؟».
من تعجب ميكنم و ميخواهم بگويم به تو چه مربوط است، مگر تو پدرم هستي؟ و از كي تا حالا مسافر بايد به رسپشن هتل جواب پس بدهد كه كجا بوده؟ يك آن احساس ميكنم رسپشن نيست بلكه يك مأمور حراست است كه او را از دهات اطراف گرانادا آوردهاند و مأمور كردهاند از مردم سؤالهايي بپرسد كه مربوط به او نيست.
اما آلبرتو آنقدر جذاب است كه دستكم من نميتوانم با او تند حرف بزنم. لبخندي ميزنم و ميپرسم: «چي شده؟». ميگويد: «عروسي دوستم دعوتم، ساعت 8 بايد اونجا ميبودم اما نگران تو بودم كه پشت در نموني»! ميگويم: «خب مگه هتلت پرسنل ديگهاي نداره؟». سكوت ميكند و ميگويد: «چرا... ولي مرخصيان»! عين چي دارد دروغ ميگويد اما به رويش نميآورم. بعد كليد هتل را به من ميدهد و ميگويد: «خواستي بري بيرون در رو قفل كن. شب هم در رو از داخل قفل كن»!
ميپرسم: «پس مسافراي ديگه چي؟ مگه نگفتي همه اتاقا پرن؟».
فكر اينجايش را ديگر نكرده بود. باز سكوت ميكند تا مزخرفي را براي جواب پيدا كند. ميگويد: «به همهشون كليد دادهم»! ميخندم. آلبرتو هم ميخندد. فردايش ميگويد كه عروسي حسابي خوش گذشته است.
نظر شما