شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۶ - ۰۵:۴۳
۰ نفر

فاطمه طهرانی: سال 82 بود که چند تا دانشجوی بسیجی دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند بروند مناطق محروم تحت عنوان «طرح خدمت‌رسانی»؛ 25 تا دختر بودند و 10 تا پسر.

 فکرهایشان را روی هم ریختند و با سه تیم آموزش، درمان و کشاورزی، بلند شدند رفتند «بلده»؛ یکی از شهرهای شمال.طرح 82 که تمام شد، دانشجویان بسیجی دانشگاه تهران «طرح خدمت‌رسانی» را در 2 تابستان پیاپی در بازفت (کوهرنگ) که منطقه‌ای بود 5 ستاره در استان چهار محال بختیاری ادامه دادند.

اصطلاح 5 ستاره را دفتر ریاست جمهوری وقت به این منطقه داده بود. هر ستاره نشانه یک محرومیت بود؛ آب، جاده، خانه بهداشت و...طی این 2 سال به ترتیب تیم‌های «عمران» و «پژوهش» هم به جمع طرح اضافه شدند و «طرح خدمت‌رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه تهران» کم کم جای خود را بین همه اقشار دانشجویی باز کرد.

مرداد 85 با استفاده از اطلاعات دفتر مناطق محروم ریاست جمهوری و پیگیری تیم‌های شناسایی (متشکل از خود دانشجویان)، منطقه دیشموک در استان کهگیلویه و بویراحمد پذیرای جهاد گرانی شد که به علت استقبال زیاد دانشجویان از این برنامه، گزینش شده بودند.350 دانشجوی متقاضی برای طرح تابستان86 ثبت‌نام کردند و از این بین 70 دختر و 120 پسر برای بار دوم راهی این منطقه محروم شدند.

 در محرومیت دیشموک همین بس که در google earth فرقی با کویر لوت ندارد!

جمعه- 19/5/1386 – ساعت 2:47 بعدازظهر
در ارتفاع یک هزار و 700 متری از سطح دریا. دراز کشیده‌ام. 3 ساعت از دهدشت تا دیشموک راه بود و من در این 3 ساعت، معنای محرومیت را فهمیدم.

محرومیت یعنی دلیلی ندارد که کسی بیاید اینجا! محرومیت یعنی تو تصور کن هر چیزی، مثل لیوان، کتاب، جوراب، پودر لباسشویی، مواد غذایی، بهداشتی، یک تار نخ، فرهنگ و... باید این جاده را طی کند تا برسد اینجا! و دلیل خاصی برای این اتفاق وجود ندارد! چه سودی در سود رساندن به مردم این منطقه هست؟

شنبه – 20/5/1386 – ساعت 7:45 صبح
پر از هیجان‌ام. در واقع پر از هیجان‌ایم؛ مخصوصا که مارش نظامی هم برایمان پخش کرده‌اند. قرار است تا یک ربع دیگر به روستاها اعزام شویم. صبح که بلند شدیم، اسامی‌تیم‌ها و سر تیم‌ها و روستاهای هر تیم به دیوار زده شده بود. روستای صبح من «سر بیشه علیا» و عصر هم «دهگروی سفلی» است.

هر تیم 5 تا دختر دارد (برای هر رده یک معلم) و 3 – 2 تا از بچه‌های دامداری و کشاورزی و آموزش  بهداشت قرار است بین روستاها جابه‌جا شوند. درمانی‌ها هم با آمبولانس‌شان راه می‌افتند و هر روز به یک روستا سر می‌زنند و عمرانی‌ها هم که اصلا عالمشان فرق می‌کند؛ اعزام‌شان 5 صبح است به منطقه‌ای که قرار است کل آن را لوله‌کشی کنند.

شنبه – 20/5/1386 – ساعت 10:30 شب
فکرش را هم نمی‌کردم؛ معلمی روستایی دور آن هم سوار بر وانت! یکی از بچه‌های مسئول قبل از اعزام به من گفت اولین باری که وارد روستایت بشوی، حتما آرزویت برآورده می‌شود. با خودم گفتم اینها هم دیگر خیلی دارند شلوغش می‌کنند.

وقتی داشتیم به روستا نزدیک می‌شدیم – در حالی که پشت وانت بالا و پایین می‌شدیم و خاک می‌خوردیم، زیر آسمان آبی و بی‌نقص آنجا و جاده‌ای که پر بود از قاصدک – فکر کردم هیچ دلیلی وجود ندارد که خدا در این آرامش و طهارت، صدای آدم را نشنود، آن هم وقتی تو داری با نیتی که امیدواری درست باشد، برای اولین بار پا به روستایت می‌گذاری. روستای صبحم جزء روستاهایی بود که بچه‌ها سال پیش هم رفته بودند.

کار اصلی‌مان امروز این بود که راه بیفتیم توی روستا و هر معلمی، شاگردهای رده خودش را بشناسد و پیدا کند. وقتی همه روستا را دور زدیم از سر و کول هم‌تیمی‌هایم شاگرد بالا می‌رفت و این در حالی بود که من در کل روستا 2 جوان پیدا کردم‌! از صمیم قلب امیدوارم جوان‌های روستا استثنائا امروز را در خانه مانده باشند و از فردا خودشان را نشان دهند؛ چون «لیلا» دیپلم دارد و «سکینه» بی‌سواد است! و من مانده‌ام چطور سطح کلاسم را تنظیم کنم.

نوبت اعزام عصر که رسید، دیدیم 2 تا وانت آمده‌اند! و این در حالی بود که ما 50 تا دختر بودیم برای 10 تا روستای مختلف. 25 – 20 نفری خودمان را پشت وانت‌ها جا دادیم و در جاده‌ای که همین‌طوری پشت وانت نشستن ریسک بود، به راه افتادیم! منظره وانت‌های ما حتی ترحم دیشموکی‌ها را برانگیخته بود! هر از گاهی وسط خنده‌های بی‌پایان به خاطر وضعیت فیزیولوژیک بدنمان، صدای ابراز علاقه بچه‌‌ها نسبت به پا، دست و شانه‌هایشان که داشت از دست می‌رفت، به گوش می‌رسید. با موفقیت عازم روستاهایمان شدیم.

دوشنبه ـ 22/5/1386 ـ ساعت 11 شب
این فرم‌ها را داده‌اند که پر کنیم و من یک نمونه از همین فرم‌ها را در دفتر خاطراتم می‌آورم:

فرم پژوهش طرح خدمت‌رسانی ـ تابستان 1386:

نام روستا: سربیشه علیا/ تعداد افراد حاضر در کلاس امروز: همچنان 2 نفر (لیلا ـ سکینه)
مباحث مطرح شده در کلاس امروز: بحث احترام به پدر و مادر مطرح شد که هر دویشان خیلی دل‌پری داشتند.

در کل مشکلی که من در کلاسم دارم، این است که لیلا فکر می‌کند بحث‌هایی که سکینه دارد به آن گوش می‌دهد، سطح پایین است و به خاطر اینکه بحث را به سمت خودش بکشاند، یکدفعه یک سؤال بی‌ربط مطرح می‌کند: «خانم! به نظر شما من دانشگاه قبول می‌شم؟»، «خانم! راسته که می‌گویند اگر کسی خال داشته باشد، دانشگاه راهش نمی‌دهند؟»، «اگر ما با لهجه برویم شهر، همه آدم‌ها مسخره‌مان می‌کنند؟»

و زمانی که من به جواب‌های لیلا می‌پردازم، سکینه فکر می‌کند چون سواد ندارد، امکان ندارد چیزی از سؤال‌های لیلا بفهمد و شروع می‌کند به خواهرها و دختر عموهایش که در کلاس‌های رده‌‌های دیگر، زیر بقیه درخت‌ها نشسته‌اند، سنگ و پشگل پرتاب می‌کند (اول فکر می‌کردم این کار خیلی زشت و غیرعادی است ولی متوجه شدم که یک عمل رایج برای صدا زدن یا جلب توجه طرف مقابل است! و عجب نشانه‌گیری‌ای هم دارند!).

نام روستا: دهگروی سفلی/ زمان اعزام: بعدازظهر/ رده: جوان
تعداد افراد حاضر در کلاس امروز: 5 نفر (گل‌پنبه ـ ماهی جان ـ‌کلثوم ـ زینب ـ گلستان)
تعداد شاگردان‌ام امروز 3 تا کم شده بود. کلاس من که خوب بود، بزرگسالان اصلا نیامده بودند و مجبور شدیم یکی یکی برویم در خانه‌هایشان را بزنیم تا نصف جمعیت دیروز جمع شوند! علتش احتمالا این است که دیروز به‌شان گفتیم از طرف رئیس‌جمهور نیامده‌ایم و چیزی هم نیاورده‌ایم؛ فقط معلم هستیم، همین!

پذیرش این روستا ـ مخصوصا رده جوان ـ بسیار پایین بود چون از شهر و شهری جماعت هیچ دل‌خوشی نداشتند و همان‌طور که در فرم روزهای قبل نوشته‌ام، با اینکه فامیلی‌ام را تغییر دادم و حتی لهجه گرفتم، شهری بودنم را مسخره می‌کردند و برای دست انداختن‌ام، پشگل‌خیزترین نقطه روستا را برای تشکیل کلاس پیشنهاد دادند! بعد که دیدند من با خیال راحت در جایی نشستم که حتی خودشان تا آخر کلاس حاضر به نشستن در آن نشدند، اوضاع کمی فرق کرد!

امروز وقتی فهمیدم کمی در بینشان جا باز کرده‌ام، با احتیاط بحث خداوند را شروع کردم. با کلی داستان و تمثیل و تعریف تجربه‌های خودم، به‌شان قبولاندم که خدا همه وقت و همه جا شما را می‌بیند و صدایتان را می‌شنود؛ همه وقت، حتی زمانی که دام می‌برید یا هیمه می‌آورید. بعد پرسیدم که نماز می‌خوانند یا نه؟ ایش و نچ راه انداختند که خیلی سخت است. گفتم: «چرا؟» گفتند: «خانم، ما مگه چقدر آب داریم که هر روز برویم حمام؟».

در جواب سؤالم که گفتم چه ربطی دارد، گفتند: «به ما گفته‌اند برای نماز خواندن، هر روز باید حمام بروید!» کلی طول کشید تا مجابشان کردم که فقط باید وضو بگیرند و تازه اگر آب هم نبود، می‌توانند تیمم کنند. فکر می‌کردند من برای اینکه نمازخوان‌شان کنم، دارم دروغ می‌گویم و تازه به من گفته‌اند فردا رساله ببرم!

یکشنبه- 28/5/1386 – ساعت 1:15 بعدازظهر
امروز لیلا نیامده بود. خانه لیلا را بلد بودم (برای پرورش قارچ مگی رفته بودیم آنجا و از تنور خانه‌شان استفاده کردیم). وقتی رسیدم، مادرش رفت توی خانه و صدای جر و بحث شدیدی به لری بلند شد. بعد مادرش آمد بیرون و گفت: «خودت بیا بیدارش کن!». من  ترسیدم چون به ما گفته بودند تا دم در خانه‌هایشان هم نروید؛ چه برسد به داخلش. 

یک اتاق تاریک سیمانی با یک سوراخ که به بیرون منظره داشت و احتمالا به عنوان پنجره تعبیه شده بود! کف اتاق پر از سی‌دی بود که از جلدهایش، محتویاتش پیدا بود. یک دستگاه وی‌سی‌دی، یک تلویزیون، یک یخچال، فرش کف اتاق و لیلا که یک گوشه سرش را زیر پتو کرده و دراز کشیده بود! همین. بچه‌هایی که سال پیش هم به این منطقه آمده بودند، از سی‌دی‌های خلاف گفته بودند.

از اینکه مردان‌شان کارگران فصلی‌اند و در تمام مدتی که روستا هستند، روزشان را با جدیدترین فیلم‌های  به شب می‌رسانند و اینکه این سی‌‌دی‌های چقدر مردان‌شان را بی عار کرده است، که همه کارها به عهده زنان است ولی من باورم نشده بود و حالا داشتم می‌دیدم که کف خانه شاگرد خودم چه بساطی به راه بود. گفتم: «لیلا، من دارم از این روستا می‌رم.

سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: «چرا خانم؟». مادرش نزدیک آمد و به لری جمله‌ای گفت که من فقط کلمه «بسوزونه» را ازش فهمیدم. متوجه شدم منظورش این است که «لیلا می‌خواهد خودش را بسوزاند» از بچه‌های روستاهای دیگر شنیده بودم که خودسوزی زنان در این منطقه چقدر رایج است. می‌دانستم این کار را بد که نمی‌دانستند هیچ، جزئی از سرنوشت فرد برمی‌شمردند!  گفت: «بله خانم، 15 روز دیگر که نتایج رو بدن، من خودم رو می‌سوزونم اگر قبول نشده باشم».

اول از اینکه لیلا چقدر فرهیخته است – که به خاطر دانشگاه می‌خواهد خودش را بکشد – خنده‌ام گرفت ولی وقتی گفت: «من می‌خوام برم شهر که از دست این راحت شم» و مادرش را نشان داد، فهمیدم مسئله چیز دیگری است! کنارم جمع شدند و شروع کردند به بدگویی از لیلا  که خانم این کار نمی‌کند و همیشه چسبیده به کتاب و از این حرف‌ها! مادرش هم پشت‌سر هم رو به لیلا می‌گفت:

«بکش! بکش خودت را همه‌مان راحت شویم!» توانستم لیلا را راضی کنم که بیاید بیرون با هم صحبت کنیم. گفت: «خانم، شما هرچه می‌خواهی بگویی، بگو ولی اگر تمام روحانی‌های جهان هم بیایند با من صحبت کنند، من تصمیم‌ام عوض نمی‌شود!» در جواب بهت من، توضیح داد که چون تنها دختر تحصیل‌کرده روستاست، زنان روستا و در رأسشان مادرش، چقدر اذیتش می‌کنند و نمی‌گذارند درس بخواند.

گفت اگر دانشگاه قبول نشوم، به زور شوهرم می‌دهند. گفتم راهش این است که با مادرت دوست شوی تا به حرفت گوش کند و جلوی پدرت هم به خاطر تو بایستد. گفت چطور و گفتم تو به خاطر خوشحالی خدا، هرچه مادرت می‌گوید گوش کن و این‌قدر هم جلوی بقیه به او نگو «نفهم بی‌سواد»! گفتم تا این پنجشنبه که ما اینجاییم این کار را بکن، اگر همه‌چیز درست نشد، خودت را بکش! (همان موقع دست به دامان خدا شدم که خودت درستش کن چون با این حرفم، خیلی ریسک کرده بودم!)

دوشنبه – 29/5/1386 – ساعت 1:30 بامداد
خدایا شکرت. امروز صبح وقتی وارد سربیشه شدم، یکراست به خانه لیلا رفتم. سکینه هم آمد (فهمیده‌ام که سکینه به خاطر علاقه زیادی که به لیلا داشته و از حال او غصه‌دار بوده، سر کلاس‌ها نمی‌آمده!). وقتی لیلا بیرون آمد، من را بغل کرد و گفت: «خانم با مادرم صلح کردم!». به قول یکی از روحانیون که پیگیر قضیه شده بود، ممکن است جوزدگی باشد و باید عمیق‌تر روی این قضیه کار کرد.

بچه‌های دهگرو وقتی فهمیدند پنجشنبه می‌خواهیم برویم، اصرار داشتند که شماره خانه‌مان را بگیرند و پدر و مادرم را مجاب کنند که تا اول مهر روستایشان بمانم؛ نه به آن روزهای اول نه به حالا! همین الان با موبایلم یک کنه را کشتم؛ چه بوی گندی گرفت گوشی‌ام و ما هم عجب رویین‌تن شده‌ایم. شب‌ها هم روی پشت‌بام با کک‌ها همزیستی مسالمت‌آمیز داریم که البته صبح منظره دست و پاها و صورت و گردنمان کمی تکان‌دهنده می‌شود!

سه‌شنبه – 30/5/1386 – ساعت 2:30 بامداد
امروز بچه‌های دهگرو حرفی زدند که خیلی تکانم داد. نمی‌دانم بحث سر چه بود که به سی‌دی کشیده شد و بچه‌ها حسابی شاکی شدند که «چرا دولت باید اجازه بدهد این سی‌دی‌ها این‌قدر راحت به دست برادرها و پدرهای ما بیفتد؟ خانم تو را به خدا برو اینها را بگو»! دوباره برایشان توضیح دادم که والا و بلا ما هم رئیس‌جمهور را فقط توی تلویزیون دیده‌ایم! گفتند: «ولی پایت که به مرکز می‌رسد، می‌توانی حرف ما را هم برسانی!».

چهارشنبه – 31/5/1386 – ساعت 2:20 بامداد
دوست دارم زار بزنم! فردا روز آخر است. در این مدت دلم برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز تنگ نشد؛ فامیل، دانشگاه، مغازه‌های Fast Food،‌ دوش آب گرم، تلویزیون، اینترنت، اتوبان، هیچ‌کدام از این چیزهایی که زندگی‌ام را بدون آنها، ناممکن می‌دیدم! ولی من هنوز به این دانشجویان هم‌عقیده و هم‌فکر، به این کوه‌های پیر و جاده‌های خاکی پیچ در پیچ، به این بادی که همیشه می‌وزد، به این خوبی مردم روستا، به این عظمت و هیجان درس‌دادن به کسی که هیچ نمی‌داند، به این موکت‌هایی که بدن‌هایمان را زخم کرده‌اند، به این کیک‌های کپکی که صبح و عصر می‌خوریم، به این چیزهایی که اینجا هست و تهران نیست، به دیشموک، به لطف خدا... به اینها هنوز احتیاج دارم!

پنجشنبه – 1/6/1386 – ساعت 6:30 بعدازظهر
بعید می‌دانم بعدا بتوانم خطم را بخوانم ولی پشت وانت نوشتن ارزش‌اش را دارد. ببینم، ما واقعا داریم از اینجا می‌رویم؟ شماره تلفنم را زیر نامه بچه‌ها نوشتم. موقع خداحافظی، هرکدام قولی به من دادند؛ یکی گفت هر روز ربع ساعت درس می‌خواند،یکی قول نمازخواندن داد و دیگری اینکه همیشه لباس‌های تمیز بپوشد،یکی هم خودش پیشنهاد داد که ازش قول بگیرم دیگر از آن سی‌دی‌های خیلی بد نبیند! چقدر کوچک و بزرگ‌شان گریه کردند و یکی از شاگردان‌ام به خدا قسم‌ام می‌داد که نروم!  سوار وانت شدیم و برای هم دست تکان دادیم!
یکی نیست به من بگوید چرا این منطقه این‌قدر قاصدک دارد؟

چهارشنبه – 7/6/1386 – ساعت 10:30 صبح

امروز ششمین شاگردم هم به موبایلم زنگ زد. به‌شان نگفته‌ام که شماره همراه است!
- الو؟
- الو منزل خانم...
- تویی کلثوم؟ سلام!
- سلام خانم! تجدیدی‌هامو نمره می‌یارم...

خلاصه‌ای از دستاوردهای طرح خدمت رسانی تابستان 1386
تیم آموزش: اعزام به 20 روستا: 7روستا برای اولین بار و 13 روستا برای دومین سال پیاپی تحت تعلیم مربیان قرار گرفتند.  20پسر در حدود 600 کودک و نوجوان را آموزش دادند و 45مربی دختر هم آموزش بیش از هزار کودک، نوجوان، جوان و بزرگسال روستاها را به عهده داشتند.

تیم عمران:  25 دانشجوی پسر کانالی را به طول 2700 متر برای انتقال آب از چشمه‌ای در نزدیک روستا تا خود روستا با استفاده از همکاری خود روستاییان ساختند. همچنین احداث یک منبع بتونی به ابعاد 4 در 5 متر برای ذخیره سازی آب و لوله‌کشی از منبع به تمامی خانه‌ها، یک لوله به منظور آب آشامیدنی و یک لوله به منظور مصارف بهداشتی.

تیم درمان: با حضور یک پزشک زن و یک پزشک مرد و 8 دستیار دانشجوی پزشکی، مجموعا 1300 بیمار در 25 روستا ویزیت شدند و داروها نیز از داروخانه سیاری که همراه خود به دیشموک آورده بودند، تأمین شد.

تیم دندانپزشکی نیز توسط 4 یونیتی که با خود به دیشموک برده بودند، در طول 13 روز خدمات ترمیم و کشیدن دندان‌ها را به روستاییانی که به شهر دیشموک مراجعه می‌کردند، ارائه دادند.

تیم پژوهش: با اعزام به 20روستا و پرکردن پرسشنامه، سعی در شناسایی و اولویت بندی نیازهای مردم منطقه داشتند. همچنین 72 پرسشنامه به طور ویژه به منظور بررسی وضعیت و نقش زنان روستایی تکمیل شد و مورد استفاده قرار گرفت.

تیم کشاورزی: تیم کشاورزی خانم‌ها، با اعزام به 18  روستا به زنان منطقه موضوعاتی از قبیل نهال‌کاری، پرورش قارچ صدفی و بهداشت دام را آموزش دادند.

تیم کشاورزی آقایان هم پروژه طراحی سیستم آبیاری یک گلخانه را برای کشت گوجه فرنگی و خیار در اختیار داشتند که با موفقیت به اتمام رسید. علاوه بر این آموزش‌های ترویجی کشاورزی هم در دستور کار این تیم قرار داشت.

کد خبر 32997

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز