سه‌شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۴ - ۰۸:۳۰
۰ نفر

همشهری دو - هدیه کیمیایی: «افتخار می‌کنم که پسرم برای محافظت از حرم حضرت زینب(س) شهید شد اما شهید زنده است.

مادر شهید اسداللهی

مي‌شود با او صحبت كرد. با او درددل كرد و حاجت گرفت. حميد همين‌جا پيش من است.»؛ اينها حرف‌هاي مادر شهيد حاج‌حميد اسداللهي است. چشم‌هاي مهربان و اشك‌هايي كه تا گوشه چشم پيش مي‌آيند و دوباره برمي‌گردند ناگفته حكايت بيقراري‌اش را مي‌گويند. فضاي خانه در التهاب پرشوري فرو رفته. حياط خانه پر از دسته‌هاي گلي است كه به نشانه تبريك و تسليت آمده است. مادر شهيد اسداللهي، حميد 8ساله را مي‌بيند كه صداي اذان را شنيده و كفش‌هايش را مي‌پوشد و روانه مسجد مي‌شود. اگر دير برسد نوبت تكبير گفتنش را به بچه ديگري مي‌دهند و او مي‌ماند و غصه‌هايش. پدر هم از خاطرات سفرهاي زيارتي با فرزند شهيدش مي‌گويد. از جوان‌هايي كه با يك جلسه صحبت مجذوب شخصيت شهيد اسداللهي مي‌شدند و او را الگوي خودشان مي‌ديدند. خواهر از درددل‌هاي طولاني پشت تلفن با او مي‌گويد و مي‌داند روح بزرگ برادرش براي هميشه پشت و پناهش خواهد بود. مادربزرگ گوشه هال خانه نشسته و از كودكي‌هاي ساكت حميد مي‌گويد؛ از نمره‌هاي 20 رياضي و اخلاق. مي‌گويد:«همه دوستش داشتند. غريبه و فاميل نداشت. خواستني بود. الان كه جايش وسط بهشت است بايد شفاعت‌مان كند. روز تولدش سر خاكش مي‌روم و تولدش را جشن مي‌گيرم. او افتخار همه ايران است». خانواده شهيد اسداللهي از روزهايي مي‌گويند كه همراه با او زندگي كرده‌اند. همگي افتخار مي‌كنند كه شايستگي زندگي با او را داشته‌اند.

مادر شهيد اسداللهي: قرار شد حميد شفاعتم كند

  • از خاطرات‌تان با شهيد بگوييد. از روزهاي كودكي‌اش و آموزش‌هايي كه به او مي‌داديد؟

بچه كه بود با اينكه سنش به نماز خواندن نمي‌رسيد اما هميشه در مسجد به نماز جماعت مي‌رفت. معلم‌هاي پرورشي و ديني‌اش هم خيلي تشويقش مي‌كردند. حاج آقا كريمي معلم قرآنش بود و تا همين اواخر هم با هم ارتباط داشتند و همديگر را مي‌ديدند. ايشان الان در وزارت خارجه هستند و در دانشگاه تدريس مي‌كنند. او از كودكي به حفظ قرآن علاقه داشت. همراه با برادرش اتوبوس سوار مي‌شدند و به ميدان خراسان مي‌رفتند تا در كلاس‌هاي آموزش قرآن شركت كنند. آن وقت‌ها هم كه مهد قرآن بود با هم مي‌رفتند. در مدرسه‌شان تواشيح و اذان و قرآن هم مي‌خواندند. در سفرهاي زيادي كه همراه با پدرش به مكه رفته بودند به بچه‌هاي زيادي آموزش قرآن مي‌داد. من تازه فهميده‌ام كه وقتي كوچك بود چقدر از نظر فرهنگي در مسجد فعال بود. ساعت 4صبح براي بچه‌هاي مسجد جلسات احكام مي‌گذاشت.

  • از نحوه آشنايي با همسرش بگوييد و اينكه معيارهاي ايشان براي ازدواج چه بود؟

23ساله بود كه ازدواج كرد. هميشه به من مي‌گفت من آمادگي ازدواج ندارم. برادرش در سن 21سالگي ازدواج كرد و ما انتظار داشتيم كه او هم خيلي زود ازدواج كند. هميشه به من مي‌گفت اگر براي من به خواستگاري مي‌روي دختري را انتخاب كن كه مومن باشد، زن زندگي باشد و با گذشت باشد. مي‌خواست همسرش هم مثل خودش باشد. 3-2 جا من مي‌خواستم برايش خواستگاري بروم وقتي استخاره گرفتم خوب نيامد و براي همين هم پا جلو نگذاشتم. يك روز آمد و گفت يكي از همكارانم دختري را به من معرفي كرده كه خانه‌اش نزديك محل زندگي خودمان است. با ماشين رفتيم تا اين دختر را ببينيم. خودش در ماشين نشسته بود. به من و خواهرش گفت: شما برويد و اين خانم را ببينيد، من سليقه شما را قبول دارم. كسي كه اين دختر را معرفي كرده بود پسرخاله عروسم بود. مادر دختر خانم به من گفت: شما پسر به اين خوبي داريد پس چرا نمي‌آيد بالا؟ بگوييد بيايد بالا. حاج‌حميد آمد اما حتي يك‌بار هم صورت دختر را نگاه نكرد. بعد از اين قرار، برادرهايش را فرستاديم براي تحقيق از اين دختر. همه به ما گفتند كه نپرسيده برويد دنبالش. راستش را بخواهيد حميد هيچ‌وقت در خانه نبود. مرتب مسافرت مي‌رفت و ماموريت عراق مي‌رفت. همسر و فرزندانش قبلا جايي مستأجر بودند اما از آنجا كه هر دو دانشجو بودند و سركار مي‌رفتند همسرم گفت كه پيش خودمان بيايند تا كارشان سبك‌تر شود. بچه‌هايش يكي 4ساله بود و يكي هم دوماهش است.

  • چگونه شما را در جريان رفتن به سوريه گذاشتند و برخوردتان چه بود؟

هميشه وقتي كار سختي را مي‌خواست انجام دهد و نتيجه مثبت بگيرد به من زنگ مي‌زد و مي‌گفت كه برايش دعا بخوانم. يك روز تماس گرفت و گفت همين الان برايم يك دعايي بخوان. كارم جايي خيلي گير است. همان‌جا پاي تلفن دعا را خواندم. گوشي را قطع كرد و دوباره تماس گرفت و با خوشحالي گفت: دعايت چه بود كه زود مستجاب شد؟ گفتم برايت روضه پنج تن نذر كردم. گفت: براي سوريه كارم درست شد و قرار است كه اعزام شوم.خيلي خوشحال بود. دوباره با او شوخي كردم و گفتم من نمي‌گذارم كه تو بروي. خنديد و گفت: اگر نگذاري من بروم شفاعت‌ات نمي‌كنم. تو مادر مهرباني هستي و من هم فرزند تو هستم. وقتي شهيد شدم تو را روي پل‌صراط شفاعت مي‌كنم. همان شبي كه مي‌خواست برود خواهر و برادرها و همسرش را دور هم جمع كرد و با همه شروع كرد به شوخي كردن. اما وقتي رفت و كاسه آب را پشت سرش ريختم مي‌دانستم كه اين رفتن برگشتن ندارد.

  • از جنگ و عمليات هم برايتان صحبت كرد؟

راستش من وقتي پوتين‌ها و لباس‌هايش را ديدم كه آماده كرده فهميدم سفري كه مي‌رود با بقيه سفرها فرق دارد. آمد و گفت من قرار است براي سفر به سوريه بروم و آنجا بجنگم. به او گفتم اين سفر براي تو خطرناك است. با خنده گفتم الان مي‌روم به همسرت مي‌گويم كه اجازه رفتن به تو ندهد. به من گفت: من اين همه تلاش كردم كه او را راضي كنم حالا شما مي‌خواهي همه تلاش‌هاي من را از بين ببري؟ طوري با من صحبت كرد كه از حضرت زينب خجالت كشيدم كه اجازه ندهم او برود. من با همان حال شروع كردم با او شوخي كردن. گفتم تو برو توي حرم بنشين مواظب حرم باش و از آنجا تكان نخور. خدايي نكرده تفنگ دست‌ات نگيري. اما انگار آنها اصلا در دمشق نبودند و بيشتر در اطراف سوريه و حلب مي‌جنگيدند. بعد از شهادتش فرمانده‌شان پشت تلفن به من گفت كه اين اواخر خيلي فعال شده بود. طوري كه همه پشت سرش نماز و دعاي توسل مي‌خواندند. شبي كه قرار بود فردايش به سوريه برود اضطراب زيادي داشت. تلفني با من صحبت كرد.

  • در آن يك‌ماه چندبار تلفني با هم صحبت كرديد؟

خيلي گريه مي‌كردم و بي‌تاب بودم. اما سعي مي‌كردم جلوي پدرش خودم را طوري نشان بدهم كه همه‌‌چيز خوب است. او از آنجا نمي‌توانست راحت با ما تماس بگيرد نه موبايلي و نه خط تلفني؛ هيچ‌چيز نبود. فقط هفته‌اي يك‌بار تماس مي‌گرفت. در اين روزها كار ما اين شده بود كه فقط از شبكه 5 اخبار را تماشا و اتفاقات را پيگيري كنيم. سري آخري كه با ما تماس گرفت گفت آمدنم معلوم نيست اما ممكن است 10 تا 15روز ديگر برگردم. ولي اگر برگردم دوباره اجازه مي‌دهي كه برگردم؟ گفتم از اين سفر برگرد تا ببينيمت بعد براي رفتن دوباره با هم صحبت مي‌كنيم. آن روز تماس تلفني گرفت و با پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و همه صحبت كرد و حلاليت طلبيد. معمولا پنجشنبه‌‌ها تماس مي‌گرفت. اما در هفته‌اي كه شهيد شد جمعه و شنبه هم تماس گرفت و با همه صحبت كرد. آنها به مناسبت شهادت امام‌حسن‌عسكري(ع) عمليات داشتند و همان روز ظهر سر نماز به شهادت مي‌رسد.

  • حالا وقتي به بهشت زهرا مي‌رويد به او چه مي‌گوييد؟

خدا به من صبر داده طوري كه سعي مي‌كنم جلوي مردم اشك نريزم و همه را به تنهاييم ببرم. هر وقت هم بر سر خاكش مي‌روم مي‌گويم من براي تو گريه نمي‌كنم براي مصيبت حضرت زينب(س) گريه مي‌كنم كه خداي نكرده حضرت زينب(س) از دست من آزرده نشوند. او طاقت ناراحتي ما را نداشت. حميد هميشه براي من زنده است. من هنوز مي‌گويم 3 پسر و يك دختر دارم.چون شهيد هميشه زنده است. مي‌تواني با او صحبت كني يا خواسته‌اي داشته باشي از او بخواهي. توصيه‌اي كه هميشه به من داشت اين بود در مراسمي كه شئونات ديني در آن به‌طور كامل رعايت نمي‌شود نروم. به هر حال گاهي فاميل ناراحت مي‌شوند اما من سعي مي‌كردم هم احترام فاميل را داشته باشم هم شئونات را رعايت كنم. مي‌رفتم تبريك مي‌گفتم و زود به خانه مي‌آمدم يا براي نماز خودم را به نمازخانه مي‌رساندم. كوچك‌تر كه بود حتما تأكيد داشت براي محرم لباس مشكي بپوشد. مداحي هم ياد گرفت. يادم مي‌آيد كم سن و سال بود. من و پدرش كنارش نشسته بوديم و كس ديگري آنجا نبود. گفتم خجالت نكش كسي اينجا نيست برايمان مداحي كن. ديدم دارد گريه مي‌كند. گفتم تو هنوز نخوانده‌اي كه داري گريه مي‌كني. گفت: مداح بايد اول خودش دلش بسوزد و بعد شروع به مداحي كند. خلاصه شروع كرد به خواندن و خوب مي‌خواند. با پدرش خوشحال شديم و تشويقش كرديم. هنوز اذان نگفته بودند كه بدوبدو مي‌رفت سمت مسجد. مي‌گفتم حميدجان مادر، هنوز اذان نگفته‌اند.

مي‌گفت من بايد قبل از پيرمردي كه اذان مي‌گويد خودم را برسانم و تكبير بگويم. هميشه لباس سفيد مي‌پوشيد و به‌خودش عطر مي‌زد. ابتدايي كه بود مي‌خواستند در مدرسه تواشيح اجرا كنند. پيراهن سفيد نداشت. آمد به من گفت مادر من امروز بايد تواشيح بخوانم لباس سفيد ندارم. مي‌شود براي من بخري. گفتم تا شما كارهايت را انجام دهي و غذايت را بخوري من مي‌رسم و برايت پيراهن را مي‌آورم. تندي رفتم از لباس‌فروشي سر ميدان برايش يك پيراهن سفيد خريدم و آمدم. ديدم دارد نماز مي‌خواند. لباس را بالاي جانمازش گذاشتم. وقتي نمازش تمام شد سرش را بوسيدم و گفتم اين هديه من به تو است. تو هم هر وقت مسابقه قرآن و تواشيح داشتي من را دعا كن. احترام زيادي به من مي‌گذاشت.

پدر شهيد حاج حميد اسداللهي: افراد كم‌بضاعت را به سفر زيارتي مي‌فرستاد

  • شما از خاطرات كودكي ايشان بگوييد؟از سفرهاي زيارتي‌اي كه با هم مي‌رفتيد؟

من از كودكي در خانواده‌اي مذهبي بزرگ شدم و بچه‌هايم را هم در يك محيط مذهبي بزرگ كردم. حاج حميد از برادر بزرگ‌ترش يك‌سال و نيم كوچك‌تر بود. وقتي كوچك بودند من آنها را با خودم به مسجد مي‌بردم تا در جلسات شركت كنند. او در مسابقات اذان موفق بود. در مشهد براي حفظ و قرائت قرآن مقام اول را آورده بود.

  • روابطش با دوستانش چگونه بود؟ مشاركت ايشان در فعاليت‌هاي اجتماعي چقدر بود؟

در جلسات خانوادگي كه هر دوهفته يك‌بار يا هفته‌اي يك‌بار برگزار مي‌شد هميشه ديرتر از بقيه مي‌آمد و وقتي هم كه مي‌آمد مشغول صحبت كردن با تلفن بود و وقت چنداني نداشت.امسال بعد از 4سال قرار شد كه ما خانوادگي به سفر مشهد براي زيارت مشرف شويم. همان موقع يك گروه از بچه‌هاي بسيج را هماهنگ كرده بود تا همراه ما به سفر بيايند. راستش در آن سفر من كه پدرش بودم او را يك‌بار جلوي حرم ديدم.به او گفتم ما با هم آمده‌ايم سفر تا همديگر را ببينيم. او گفت: همين كه همگي در يك شهر هستيم خودش خوب است.

روابط عمومي خاصي داشت. خيلي زود هر جا مي‌رفت مي‌توانست آشنايان زيادي را دوروبرش جمع كند. ما وقت‌هاي زيادي با هم به عربستان و مسجدالنبي مي‌رفتيم. حاج حميد زبان عربي را خوب مي‌دانست و مي‌توانست با همه صحبت كند. انگليسي را هم خيلي خوب مي‌دانست. با زوار كشورهاي خارجي خيلي زود دوست مي‌شد و با ايميل ارتباط برقرار مي‌كرد. او 4سال از عمرش را در كارهاي جهادي فعاليت داشت. همراه با دوستانش به نقاط دورافتاده ايران مي‌رفتند. گاهي داستان‌هايي برايمان تعريف مي‌كرد كه تأسف‌بار بود. مي‌گفت: ما در تهران نشسته‌ايم و همه‌‌چيز برايمان حاضر و آماده است و ناشكري مي‌كنيم. ما در كشورمان نقاطي را داريم كه براي انتقال يك خانم باردار از روستا به شهر هيچ امكاناتي وجود ندارد. اين بود كه براي ساخت مسجد در مناطق محروم علاقه‌مند شده بود. در بحث فرهنگي هر جا كه مي‌رسيد كافي بود نيم ساعت آنجا باشد. مي‌توانست تعداد زيادي از بچه‌ها را جذب خود كند. در محل اگر متوجه مي‌شد كه جواني درگير اعتيادشده مي‌رفت سراغش و تا آنجا كه مي‌توانست براي سلامتي‌اش تلاش مي‌كرد.

  • آخرين بار كي به سفر حج مشرف شدند؟

آخرين اعزام سفر عمره را با هم بوديم.من آنجا در هتلي مستقر بودم و او هم در جايي ديگر بود. با او تماس گرفتم تا به هتل ما بيايد و در مراسم دعاي كميل ما شركت كند. او روبه‌روي بقيع دعاي كميل خواند. يادم مي‌آيد بين دعا درباره كشتار عربستان در يمن و شهيد كردن كودكان آنجا صحبت كرد. ميان صحبت‌هايش آمدند و به من گفتند اين بچه شما چه مي‌گويد. الان مي‌آيند اينجا و پدر ما را درمي‌آورند. من هم گفتم بگذاريد هر چه مي‌خواهد بگويد. اگر بيايند خودش را مي‌گيرند با شما كه كاري ندارند. مي‌گفت مي‌خواهم دعاي ما تأثيري داشته باشد. اين زوار كه اينجا آمده‌اند بايد بدانند كجا آمده‌اند. ما به احترام آقا رسول‌الله آمده‌ايم اما بدانيم اينجا دست چه كساني است. من با اينكه گاهي نگران مي‌شدم اما به‌خودم مي‌باليدم و در دلم مي‌گفتم خدارا شكر يكي هست كه حرف حق را بزند. در اين چند روز بچه‌هاي محل زحمت‌هاي زيادي كشيدند. من براي تداركات شب هفت سراغشان رفتم و ديدم اينها از بعدازظهر روز قبل از مراسم تا عصر كه مراسم شروع شد آنها مشغول انجام امور مربوط به پذيرايي بودند. هميشه دلش مي‌خواست همه آدم‌ها يك سفر زيارتي داشته باشند. در مناطق محروم مي‌گشت و آدم‌هاي مسني كه حتي يك‌بار هم سفر مشهد نرفته بودند را شناسايي مي‌كرد و به‌صورت رايگان آنها را به مشهد مي‌برد.

  • بار اولي بود كه به سفر سوريه اعزام مي‌شدند؟

در سال‌هاي قبل هم به سوريه اعزام شده بود اما خيلي اصرار داشت كه كسي از اين سفر باخبر نشود. عكسي كه در سوريه انداخته بود و براي مادرش آورده بود را در سوريه گرفته بود اما به مادرش گفته بود كه عكس را جاي ديگري گرفته تا او ناراحت نشود.

  • نحوه شهادتشان چگونه بود؟

من 24ساعت قبل از شهادت با او صحبت كردم. اصولا روال اين بود كه هفته‌اي يك‌بار با ما تماس مي‌گرفت و با هم صحبت مي‌كرديم. راستش پشت تلفن نمي‌شود راحت صحبت كرد و همه‌‌چيز را گفت. به هر حال من پدرش بودم و كوچك‌ترين اشاره‌اي كه مي‌كرد متوجه مي‌شدم چه مي‌گويد. روز جمعه كه تماس گرفت همين كه گوشي را برداشتم شروع كردم به گله و شكايت كه چرا به ما زنگ نمي‌زني؟ گفت بابا كارمان خيلي زياد است. فهميدم در حال انجام عمليات است.

  • چيزي از لحظه شهادت ايشان براي شما تعريف كرده‌اند؟

اين اواخر مدام مي‌گفت مي‌خواهم به كربلا بروم و اربعين در آنجا باشم. اما 10 روز قبل از اربعين يك روز مادرش با من تماس گرفت و گفت: امشب كمي زودتر به خانه بيا كار مهمي پيش آمده. خلاصه آن شب زودتر رفتم منزل. بعد از شام حميد آمد و دستم را بوسيد و گفت: بابا به من اجازه بده به سوريه بروم، همه كارهايم را هم كرده‌ام. گفت: اينجا بحث كشور نيست بحث اسلام است و ما بايد از اسلام دفاع كنيم. او روز شنبه با من تماس گرفت. همان روز در حال اعزام براي عمليات بودند. شنبه عصر تلفني صحبت كرد و گفت كاري برايم پيش آمد بايد بروم. آماده بودند براي رفتن به عمليات. فردايش وقتي مي‌خواسته براي نماز تيمم كند خمپاره‌اي در كنارش منفجر مي‌شود و تركش به شاهرگش مي‌نشيند. يكي از دوستانش بالاي سرش ايستاده بوده و تنها كاري كه توانسته بوده بكند اين بود كه ‌الله‌اكبر بگويد.

  • از شهادت آقا حميد چگونه خبردار شديد؟

شب يلدا خانه مادرم رفته بوديم. ديدم چهره بچه‌ها ناراحت است اما چيزي به من نمي‌گويند. نصف شب ديدم پسر بزرگم در اتاق نشسته و دارد گريه مي‌كند. خواب‌آلود در اتاق را زدم و رفتم داخل و پرسيدم سرما خورده‌اي؟ گفت بله. صبح كه بيدار شديم گفت: پسرت تركش خورده. من هم گفتم تركش نخورده شهيد شده. گفت: عكسش را توي تلويزيون گذاشته‌اند. 3 روز بعد از شهادتش پيكرش را برايمان آوردند. فرمانده‌شان براي من تعريف كرد كه او در جايي تركش خورده بود كه قلب دشمن بود و ما نمي‌توانستيم پيكرها را بياوريم چون احتمال اسارت خودمان بود. به‌خاطر همين بعد از 3 روز پيكرش را از آنجا برداشتيم.

کد خبر 321334

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha