سه‌شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۸
۰ نفر

همشهری دو - محمود‌‌‌‌‌ قلی‌پور: کارگرها از کارخانه بیرون آمدند و بدو بدو سوار اتوبوس شدند.

کربلایی ها

 نور شهر از دور ديده مي‌شد. مهرداد به هادي گفت: «رفتي خونه بعدش پاشو بيا هيئت ما». هادي گفت: «به خدا از صبح سرپا هستم، ديگه جون تو پاهام نيست. فكر كنم برسم خونه، بخوابم تا فردا صبح كه دوباره سوار همين اتوبوس بايد برگرديم سر كار». مهرداد با تعجب نگاهش كرد و گفت: «يعني مي‌خواي تو اين شب‌ها نشيني پاي روضه امام حسين(ع)»؟ هادي به جاده نگاه كرد و گفت: «من نوكر امام حسين(ع) هم هستم اما اصلا ناي تكون خوردن ندارم، ايشالا فردا شب». از راديو صداي مردي مي‌آمد كه مي‌گفت: «نكنه روز قيامت جزو يزيدي‌ها باشي...».

هادي كه آمد خانه، همسرش توي آشپزخانه داشت آشپزي مي‌كرد. رفت دوش گرفت ‌و آمد جلوي تلويزيون دراز كشيد. همسرش گفت: «امشب ديگه خونه نمونيم، بريم يه هيئتي بشينيم يه ذره ثواب كنيم». هادي حتي توان اين را نداشت كه بگويد انرژي ندارد. هنوز شام آماده نشده بود كه خوابش برد. خودش را ديد كه با چشمان خواب‌آلود، دست در دست مهرداد مشغول سينه‌زدن است. مهرداد توي خواب مي‌گفت: «بيدار شو. معصيته اين خواب. بيدار شو». همسرش سفره شام را كه پهن كرد و صدايش كرد. هنوز توي خواب بود. توي خواب به مهرداد گفت: «توان بيدار شدن ندارم». توي خواب صداي مرد توي راديو پيچيد كه «يادت نره كه فقط 72نفر دعوت امام رو اجابت كردند». انگار آب سردي رويش ريخته باشند. از خواب پريد. به سفره نگاهي كرد و گفت: «گشنه نيستم، بيا بريم هيئت مهرداد». زن نگاهي به مرد انداخت و سفره را جمع كرد و آماده بيرون رفتن شد.

توي كوچه از هادي پرسيد: «چي شد يهو»؟ هادي كه به روشنايي سردر خانه مهرداد نگاه مي‌كرد، گفت: «مي‌ترسم خانم. هميشه از اين مي‌ترسم كه روز قيامت به‌خاطر همين غفلت‌هاي كوچك بهم بگن جزو كربلايي‌ها نيستم».

کد خبر 311041

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha