مهدی علیپور: «چه مراسمی دارید؟» این پرسش را از جوانی کردم که پشت تلفن جویده جویده حرف می‌زد. این­قدر پاسخش برایم عجیب بود که خودم را به نشنیدن زدم و دوباره پرسشم را تکرار کردم: «فکر کنم درست متوجه نشدم. گفتید چه مراسمی؟»

قرار و مدار عاشــقی

اين‌بار شمرده شمرده گفت: «مراسم عقد داريم. شب نيمه‌شعبان در قطعه سرداران بي‌پلاك بهشت زهرا(س). خوشحال مي‌شويم شما هم مهمان ما باشيد.» بعد از شنيدن اين نشاني، انگار يكي كليد پرسش‌هاي متعددي را در ذهنم خاموش و روشن مي‌كرد. يكي پس از ديگري؛ شبيه مسلسلي كه به‌جاي تير، علامت سؤال به سرم شليك مي‌كرد.

زني كنار يكي از سنگ قبرها چهارزانو روي زمين نشسته و زيارت عاشورا مي‌خواند و گهگاه با گوشه چادر اشك‌هايي را كه روي گونه‌هايش مي‌لغزد پاك مي‌كند. كمي آن طرف‌تر 3 دختر نوجوان روي يكي از سنگ‌ها چفيه‌اي انداخته‌اند كه وسط آن يك سربند يا حسين(ع) دوخته شده است. بي‌توجه به هياهوي بلندگو و رفت‌وآمدهاي اطراف، سرشان را پايين انداخته‌اند و انگار زير لب دعايي زمزمه مي‌كنند. بروبچه‌هاي ايستگاه صلواتي قطعه سرداران بي‌پلاك مشغول چيدن صندلي‌ها و برپا كردن جايگاهي هستند كه قرار است سفره عقد در آن انداخته شود و عروس و داماد كنار هم بنشينند. 2تا از بچه‌ها با كتري روي سنگ مزارها آب مي‌پاشند. سنگ‌هاي ساده‌اي كه برخلاف همه سنگ‌هاي بهشت‌زهرا(س) فقط يك نام دارند و يك نشاني: شهيد گمنام، فرزند روح‌الله. ريسه‌هايي كه دورتادور قطعه كشيده شده‌اند به جاي چراغ، دسته‌اي از سربندهاي رنگي مزين به نام ائمه دارند. صداي مداحي از بلندگو شنيده مي‌شود: ببين يكي از دل دريا مياد، ببين براي بردن ماها مياد، ببين داره يوسف زهرا مياد، آقا مياد...

3-2 نفر از خانواده داماد مشغول چيدن سفره عقد شده‌اند. نان و نبات و شيريني را گوشه‌اي از سفره با وسواس مي‌چينند. كم‌كم چند نفري با كنجكاوي مي‌آيند و مي‌نشينند روي صندلي‌ها و پرس‌و‌جو مي‌كنند كه ماجرا چيست؟ «واقعا اينجا قراره عروسي كنن؟» اين را از بغل دستي‌اش مي‌پرسد و با تعجب نگاهش را مي‌دوزد به سفره جمع و جور عقد و جنب‌و‌جوشي را كه در جريان است، دنبال مي‌كند. مي‌روم جلو و مي‌پرسم به‌نظر شما عجيب نيست؟ سرش را رو به من برمي‌گرداند و لبخند مي‌زند؛ «چرا؛ خيلي. اولين‌باره مي‌بينم و مي‌شنوم. خيلي دل و جرأت مي‌خواد. مي‌دونيد كه مردم هزارتا حرف مي‌زنن. اما خوبه بعضيا اينقدر ساده مراسم عقدشون‌رو برگزار مي‌كنن. تو اين دوره و زمونه اينقدر چشم و همچشمي زياده كه آدم وقتي همچين كاري مي‌بينه تعجب مي‌كنه. خدا به زندگيشون بركت بده ان‌شاءالله.»

يك زوج به جاي برپايي مراسم مجلل در يكي از تالارهاي شهر، سفره عقدشان را پهن كرده‌اند در يكي از قطعه‌هاي غريب بهشت‌زهرا(س). جايي كه خيلي‌ها مي‌گويند آخر خط است، اول مسيرزندگي اين دو جوان شده. سر صحبت را با عباس يكي از جوان‌هاي ايستگاه صلواتي قطعه سرداران بي‌پلاك بازمي‌كنم و از چند و چون مراسم مي‌پرسم؛ «پنجشنبه‌هاي هر هفته اينجا مراسم داريم. زيارت عاشورا و دعاي توسل مي‌خوانيم. آقا شاهين هم يك روز آمد و حالا پاي ثابت مراسم ماست. يك روز گفت مي‌خواهم مراسم عقدم را اينجا برگزار كنم. خيلي خوشحال شديم. قرار شد اجازه بدهد تا ما هم گوشه‌اي از كار را بگيريم و مقدمات جشن را فراهم كنيم.»

بالاخره عروس و داماد از راه مي‌رسند. صداي صلوات بلند مي‌شود. هاله‌اي از دود اسپند بالاي سرشان چرخ مي‌خورد و پخش مي‌شود توي هوا. همه جلوي سكويي كه عروس و داماد بالاي آن مي‌روند جمع مي‌شوند و با گوشي تلفن همراه مشغول فيلمبرداري مي‌شوند. داماد جوان مي‌رود و از ميان جمعيت مرد جاافتاده‌اي را در آغوش مي‌گيرد. اشك‌هاي مرد سرازير مي‌شود و براي آينده زندگي زوج جوان آرزوي موفقيت مي‌كند. آقا داماد رو مي‌كند به پدرش و مي‌گويد: آقا نعيمي است، مدير مدرسه‌مان.

احمد نعيمي مدير دبستان علامه بحرالعلوم شهرري، زودتر از خيلي‌ها آمده است تا شاگرد سال‌هاي دور مدرسه‌اش را در رخت دامادي ببيند. «بچه بامعرفت و مومني است. هنوز ما رو فراموش نكرده است. وقتي پيامك مراسم عقدش را خواندم و چشمام به نشاني افتاد خشكم زد. 3روزه در اين فكر هستم كه اين پسر چطور به اينجا رسيده كه مراسم عقدش را كنار مزار شهداي گمنام برگزار كند. به‌نظرم عشق به خدا و اهل‌بيت كه در دل آدم باشد اين اتفاق مي‌افتد. وقتي متوسل به شهداي گمنام شوي، آنها هم دستت را مي‌گيرند.» حالا نوبت عاقد است كه به رسم معمول خطبه عقد را بخواند. روحاني جوان پيش از خواندن خطبه به عروس و داماد بابت انتخابشان تبريك مي‌گويد و بعد صيغه عقد جاري مي‌شود.

اكبرآقا پدر عروس خانم گوشه‌اي ايستاده و دخترش را در لباس بخت ورانداز مي‌كند. چشم‌هايش برق خوشحالي دارد. آرزوي ديدن دخترش در رخت عروسي امروز برآورده شده و حالا تنها چيزي كه از خدا مي‌خواهد خوشبختي اوست. مي‌پرسم شما با برگزاري اين مراسم در اينجا مخالفتي نكرديد؟ «نه اصلا. اتفاقا بي‌نهايت باعث افتخارمان شد و خوشحال شديم. ما هر چه داريم از اين شهدا داريم. هر چه داريم از زحمت‌هاي اين بچه‌هاست. ما جزو خانواده شهدا هستيم. برادر همسرم و پسرعمويم شهيد شده‌اند و برادر دامادمان از شهيدان گمنام است. ما افتخار مي‌كنيم كه اين اتفاق افتاد و دامادم در قطعه شهداي گمنام، مراسم عقد را گرفت.» نگران حرف همسايه و دوست و آشنا نبوديد؟ اين را كه مي‌پرسم لبخندي مي‌زند و شانه‌هايش را بالا مي‌اندازد: «نه! با حرف مردم كاري نداريم. ما زندگي خودمان را مي‌كنيم. اصل، نظر دخترم بود كه رضايت كامل داشت. فقط به دخترم گفتم ما هميشه براي تو دعا كرديم كه زندگي موفق و سالمي داشته باشي. الان با سربلندي اينجا هستيم. به همه فاميل هم گفتيم چنين برنامه‌اي است، هر كسي دوست داشت شركت كند.» آقا حبيب‌الله، پدر داماد هم رشته كلام را در دست مي‌گيرد و از يك حسرت حرف مي‌زند‎؛ حسرت مادران شهدا. جوان‌هاي زيادي رفتند جبهه و شهيد شدند. «يكي از آرزوهاي مادران و پدران آنها ديدن رخت دامادي به تن جگر گوشه‌هايشان بود. شايد اين مراسم به نوعي باعث شادي شهدا و خانواده‌هايشان شود.»

غروب شده. حالا نور قرمز فانوس‌هاي بالاي سر هر مزار، قطعه سرداران بي‌پلاك را چراغاني كرده است. انگار هديه هر شهيد گمنام به تازه عروس و داماد اين جشن، يك فانوس است؛ فانوس‌هايي كه در تاريكي شب، راه را براي آنها و مهمانان اين جشن روشن كرده است.

شادي‌ام را با شهداي گمنام شريك شدم

گفت‌وگو با جواني كه تصميم گرفت زندگي مشترك با همسرش را از قطعه شهداي گمنام آغاز كند يك شرط دارد؛ اسمش را نياوريم. اصرار مي‌كنم و بالاخره مجابش مي‌كنم لااقل اسم كوچكش را بنويسم. شاهين معتقد است لايق اين توجه نيست و كار خاصي نكرده كه قابل ذكر باشد. براي آنهايي كه هر هفته قرارشان با شهداي گمنام را فراموش نمي‌كنند، شاهين چهره آشنايي در قطعه سرداران بي‌پلاك است.

  • شايد يكي از عجيب‌ترين مكان‌هايي كه براي مراسم عقد انتخاب شود قطعه شهداي گمنام باشد. چطور شد اين تصميم را گرفتيد؟

من و همسرم ارادت ويژه‌اي به شهدا، به‌ويژه شهداي گمنام داريم كه پدرها و مادرهاي آنها در حسرت پيكر پاك‌شان سال‌هاست انتظار مي‌كشند. با اينكه اين قطعه شلوغ‌تر از قطعه‌هاي ديگر بهشت‌زهراست اما غربت عجيبي دارد. درست همانطور كه عده‌اي از همين شهيدان مي‌خواستند در غربت و گمنامي باشند.

  • بر و بچه‌هاي ايستگاه صلواتي قطعه سرداران بي‌پلاك مي‌گويند شما هر هفته مي‌آييد زيارت قبور شهداي گمنام.

پنجشنبه‌ها هر كجا باشم سعي مي‌كنم حتما براي زيارت به قطعه شهداي گمنام بروم. غروب‌ها اينجا حال و هواي غريبي دارد، به‌خصوص وقتي فانوس‌هاي بالاي هر مزار روشن مي‌شود به ما حال معنوي خاصي دست مي‌دهد.

  • به ‌جاي كارت دعوت هم گويا فقط با پيامك به دوستان و فاميل اطلاع داديد. درست است؟

ما از كارت دعوت استفاده نكرديم. عده زيادي را خود من با پيامك دعوت كردم. بقيه هم با تلفن خبرشدند. عده‌اي هم از كساني بودند كه هميشه براي زيارت به اين قطعه مي‌آيند و اين بار مهمان ما شدند.

  • مي‌توانم بپرسم هزينه مراسم شما چقدر شده است؟ اصلا غيراز مراسم عقد در كنار مزار شهداي گمنام، جايي ديگر مثلا در سالن هم مراسمي گرفتيد؟

نه. مراسم اصلي ما همين جا بود. جمع فاميل فقط يك پذيرايي ساده در رستوران شدند. مهمانان ما 100نفر هم نمي‌شدند. بسياري از هزينه‌هاي اضافي مثل تهيه كارت عروسي و تزيين ماشين عروس و... را باموافقت همسرم و خانواده‌اش كه خيلي با من كنار آمدند، حذف كرديم. بقيه هزينه‌ها هم شامل خرج‌هاي متداول مثل خريد حلقه و لباس و اين چيزها شد كه تازه در اين باره هم همسرم و خانواده‌اش خيلي مراعات كردند.

  • فكر مي‌كنيد برگزاري اين مراسم در قطعه شهداي گمنام چه تأثيري در زندگي شما دارد؟

من هر چه دارم از بركت خون شهدا و به‌خصوص گلزار شهداي گمنام است. هر چه مي‌خواهم به شهدا و اهل‌بيت متوسل مي‌شوم و دوست داشتم به نوعي اين شادي را با شهداي گمنام شريك شوم.

 

کد خبر 264010

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha