کاوه با پسر قد بلندی وارد خانه میشود و عمو اکبر را صدا میکند. میگوید: «احسان از بچههای منطقه آزادگان است؛ خودش آمده برای ترک.» صدای ماشاءالله گفتن از دهان هرکس به گوش میرسد و آغوش عمو اکبر برای احسان گشوده میشود. اما احسان سرش پایین است و چشمهایش پر از اشک. عمواکبر یک کیک را به دستش میگیرد و میگوید: «امروز تولد کیه سریع بیاد.» ماندانا چند نفر را نام میبرد. اول محسن و همسرش با ارمیا پسر دوسالهاش میآیند. عمو اکبر کیک را میدهد دست همسر محسن و شمع را برایش روشن میکند و شروع میکند به خواندن شعر تولد: «تولدتولد تولدت مبارک...» محسن میگوید: «سلام من محسن هستم. چند سالی اعتیاد شدید داشتم اما الان 3ساله که پاکم.» و همه جوابش را میدهند: «سلاااام محسن.» و بعد با یک تشویق همگانی ادامه راه را برایش سهل میکنند. نفر بعدی سپهر، پسر 15سالهای که 70روز است پاک است. عمواکبر افتخار نگه داشتن کیک را به برادرش میدهد. حس و حال مادرش تلفیقی از گریه و خنده شده است. گاهی بلند میخندد و گاهی با فریاد گریه میکند. بچهها هرکدام اعلام پاکی میکنند و از احساسشان میگویند.
این سهشنبه هم هست...؟
عمو اکبر در آخر جشن از این سهشنبهها میگوید که در این 5سال چراغش خاموش نشده است. گاهی تا 5بعد از ظهر پولی برای پختن غذا نداشته و یکدفعه از آنجا که خدا به وعدههایش عمل میکند، همهچیز جور میشود و دوباره سهشنبهای دیگر شکل میگیرد. عمواکبر در جواب دوستانش که هر هفته از برپا بودن دیدارهای سهشنبه میپرسند، میگوید: «به امید خدا، همیشه سهشنبههایمان برپاست.»
حرکت به سمت آزادگان
حدودا ساعت 11شب است که همه به سمت حیاط برای کشیدن غذا و بستن توشه سفر به سمت دیدارهای هفتگی حرکت میکنند.
15بسته 8تایی قسمت بچههای محله آزادگان است. امیر داد میزند: «بچهها جا نمانند.» 5تا ماشین پشت سرهم با فلاشرهای روشن از نواب شروع به حرکت میکنند. چنان شور و هیجانی درون هر ماشینی نهفته است که اگر برای مدتی فراموشی به سمتات بیاید گمان میکنی با آرامش تمام در جادههای شمال در حرکت هستی. دقیقا پشت کورههای آجرپزی، جایی که احساس میکنی ته تهران است و دیگر چشمت کسی را نخواهد دید. با دنیایی از آدمهای به آخر خط رسیده مواجه میشوی.
از ماشینها پیاده میشویم. شروع میکنند به بلند سلام کردن. مونا میگوید: «سلااااام. . بیدار شین مگه شام نمیخورین؟»کمکم از دیوارهای فرو رفته و پناهگاه شبانه خود بیرون میآیند. هرکس سهمیه سهشنبهاش را میگیرد و گوشهای مینشیند به خوردن. گویی سالهاست غذا نخوردهاند. مردی از خوشحالی میگوید: «ما اگر شماها را نداشتیم احتمالا از گرسنگی میمردیم.» مرجان تا چشمش به گروه میافتد سلام گرمی میکند و میگوید: «من از هفته پیش منتظر شما بودم ولی بهم گفتن شما فقط سهشنبهها میآیید. من تصمیمام رو گرفتم میخوام با شما بیام.» برق شادی در چشم بچهها فضای تاریک آن جا را برای مدتی روشن میکند. بچهها میگویند: «آفرین مرجان امشب با هم میرویم ولی سریع.» مرجان در جواب میگوید: «نه من خودم فردا میآم. دوتا امانتی دارم که باید برسونم بهدست صاحبانش، وجدانا فردا خودم میام. شمارهتونو دارم دیگه میام.»کاوه جوابش را با صدای بلند میدهد: «هنوز خسته نشدی؟ بیا بریم دیگه امشب، بهونه نیار.» اما مرجان واقعا اظهار خستگی میکند و میگوید: «من شیشه میزنم که تا صبح نخوابم چون اینجا جای امنی برای من نیست. میخوام بیام.» انگار لغزشی درونش است که او را بر سر دوراهی نگه داشته است. پرده دیواری را کنار میزنم 2دختر کوچک مشغول خوردن غذا هستند و خواهر دیگرشان آن پشت خوابیده است. ازشان اجازه عکس میگیرم میگویند: «اشکالی ندارد فقط ببخشید خونه ما به هم ریخته است.» اسم آن یک تکه زمین را اتاق هم نمیشود گذاشت چه برسد به خانه. به من میگوید: «خاله! کاپشنی که دفعه پیش برایم آورده بودید رو دزدیدن. الان خیلی سردمه.» داخل وسایلمان لباس گرمی پیدا میکنیم. ازش میپرسم تو اسمت چی بود؟ میگوید: «ستاره»
- ستاره نمیآی با ما بریم.
- نه
- چرا؟
- من با مامانم میام، قراره با هم بیایم.
- مامانت کجاست؟
- شوش
- بیا بریم، تو بیای مامانت هم میآد؟
به چشمهایم اصلا نگاه نمیکند خیره به زمین در جوابم فقط میگوید: نه.