دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۵:۲۳
۰ نفر

همه شکلِ هم‌اند برای من. هیچ‌کس برای من با دیگری فرقی ندارد گاهی وقت‌ها، جز مادرم!

602

آهنگ صدای همه یک جور است بعضی وقت‌ها، جز آهنگ صدای مادرم برای من!شکل دست‌های همه یک­‌جور است برای من، جز شکل­ دست‌های مادرم بعضی وقت‌ها!بعضی وقت­‌ها که بسیار دلتنگم، فکر می­‌کنم همه­ کودکی‌­ام را به یکباره فراموش کرده‌­ام و فکر می‌کنم که فقط یک نفر توی دنیا هست که تپش­‌های قلب مرا حتی قبل از این‌که به دنیا بیایم به یاد دارد! کسی که اولین کاری که با او کردم، این بود که یک لگد کوچک به شکمش بزنم! او حتی از لگد زدن من به خودش هم ذوق می­‌کند! عجب پدیده‌­ای‌ است!

* * *

خداوند وقتی می­‌خواست تو را بیافریند، از پنجره­ بهشت نگاهی انداخت به باغ و پروانه‌­ها را دید. پروانه‌­ها شکل لبخندهای تو بودند. لبخندهای تو را از روی بال پروانه­‌ها آفرید . اولین چیزی که از تو آفرید، لبخندهایت بود و بعد قرار شد قلبت آفریده شود.

کار عجیبی بود. پهناورترین قلب دنیا بود قلب تو. دریا را آفریده بود قبلاً. دشت را آفریده بود قبلاً. کوه­‌ها را قبلاً آفریده بود و همه­ موج­‌های سهمگین را و هر هفت طبقه­ بهشت را که خیلی بزرگ بود و آن‌قدر جا داشت برای همه­ پرنده­‌ها و همه­ آدم‌­های حسابی دنیا و همه­ چشمه‌های رنگ و موسیقی!

اما با این همه آفریدن قلب تو کار عجیبی بود. به سادگی آفریدن درخت سیب بود. به سختی آفریدن دالبرهای پرچین دور کلاهک عروس دریایی!

باید قلبی می‌­آفرید که همه موسیقی‌‌های دنیا در آن باشد و همه­ تابلوهای نقاشی فقط گوشه‌ای از رنگ‌های آن باشد و همه­ مهربانی­‌ها فقط لبخند ساده‌ای از آن باشد و همه چیز در آن باشد و در عین حال قیافه‌اش فقط یک قلب باشد. یک قلب ساده! که در سینه­ زنی بتپد. گاهی آرام. گاهی تند!

اگر چه برای خداوند هیچ چیز نشد نداشت، اما برای آفریدن قلب تو هر کاری که برای آفریدن چهارفصل کرده بود باید انجام می­‌شد و هر کاری که برای آفریدن جیرجیر جیرجیرک­‌ها کرده بود و هر کاری که برای آفریدن معادن الماس کرده بود و هر کاری که برای آفریدن هفتمین رنگ رنگین‌کمان کرده بود!

* * *

قلب تو که آفریده شد، دنیا عوض شد. انگار دنیا عروس شده باشد و موهایش را در آب شانه کرده باشد و تاج خورشید را روی سرش گذاشته باشد و ستاره­‌ها را که تل براقی از آب و مروارید بودند، به سرش زده باشد و کنار پنجره نشسته باشد و شعر خوانده باشد!

اگر بتوانی تصور کنی که دنیا نشسته باشد پشت پنجره و در حالی‌که در بهار شانه‌­اش شکوفه کرده است، شانه راستش شکوفه هلو، شانه چپش شکوفه بادام و شعر خوانده باشد، طوری که انگار دارد آیه‌­های بهشتی را می­‌خواند، به تصور محوی از قلبی رسید‌ه‌­ای که خداوند آفرید و در سینه­ تو گذاشت!

قلب تو که آفریده شد، دنیا عوض شد! پیش از تو همه یا زن بودند یا مرد. بعد از آفریدن قلب تو زن‌ها دو جور شدند. یا مادر بودند یا نبودند! و دنیایی که در آن مادری وجود داشت، دنیایی بود که چهارفصل را به خودش پذیرفت! و رؤیاهای شبانه را به خودش پذیرفت و هفتمین رنگ رنگین‌کمان را به خودش پذیرفت!

و هر کسی که مادر شد، شاعر شد. و دنیا را مادرها پر از لالایی کردند!

کد خبر 135361
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز