پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۶ - ۱۹:۰۱
۰ نفر

زهرا سپیدنامه: آنها 3 نفر بودند؛ آنها که بزرگ‌ترین اتفاقات کشورشان را از نزدیک‌ترین جایی که آدم‌های عادی می‌توانند ببینند، حس کردند و چیزهایی دیدند که کمتر کسی توانسته از نزدیک ببیند

بی‌‌آنکه اثری از خود بر جای بگذارند و بی‌آنکه کسی بشناسدشان یا چیزهایی را که به چشم خود دیده‌اند به کسی بگویند؛ بانو خانم، صدیقه خانم و فاطمه خانم سرایدار و پیشخدمت‌های مدرسه رفاه هستند؛ کسانی که قبل از خیلی‌ها امام را دیدند و ناگفته‌های بسیاری از روزهای اول انقلاب دارند؛ روزهایی که مدرسه رفاه تبدیل شده بود به پایگاهی برای مبارزان و هسته انقلاب؛ روزهایی که مدرسه رفاه میزبان امام بود.

مدرسه رفاه اولین جایی بود که امام بعد از بهشت زهرا به ‌آنجا رفت و شب را آنجا ماند. از این 3نفر، فاطمه خانم به رحمت خدا رفته، بانو خانم به خاطر بیماری قلبی شوهرش ساکن شاندیز مشهد است که آب و هوای بهتری دارد و صدیقه خانم هم ساکن خیابان 17 شهریور تهران است.

  روایت بانو خانم و صدیقه خانم روایتی شنیدنی از روزهای انقلاب است؛ روایت مردم ساده کوچه و بازار؛ مردمی که با همه ‌آنچه داشتند، در مقابل ظلم و ستم شاه ایستادند و در 22بهمن به پیروزی رسیدند.

بانو خانم سرایدار مدرسه  رفاه در سال 57

آقای رجایی گفت بیا مدرسه

بانوخانم مهماندار سرویس‌های مدرسه رفاه بود. آمار رفت و آمد سرویس‌های مدرسه را داشت، مراقب بود بچه‌ها از سرویس‌ها جا نمانند و... . آن موقع شهید رجایی جزو مسئولان مدرسه رفاه بود.

بانو خانم را که دید، با خودش گفت این خانم به درد سرایداری مدرسه می‌خورد.
بانو خانم خودش روایت جالبی از ماجرای سرایدارشدن‌اش دارد؛ «آن موقع 6-25 ساله بودم؛ دوتا پسر داشتم و مستاجر بودم.

آقای رجایی گفت بانوخانم اگر دوست داشتید، بیایید در مدرسه زندگی کنید، سرایدار مدرسه باشید اما مدرسه دخترانه است؛ پسرهایت نباید وارد مدرسه شوند. پسرهایت را صبح‌ها با پدرشان بفرستید سر کار؛ این شد که رفتیم مدرسه رفاه ساکن شدیم.

آنجا به ما یک اتاق دادند و گفتند همین‌جا زندگی کنید. گفتم آخر من در مقابل این خوبی‌ها چه کار کنم؟ گفتند مراقب سرویس‌ها باش و سرایداری مدرسه را بکن و من شدم سرایدار مدرسه رفاه».

مدرسه رفاه خیلی زودتر از بقیه جاها درگیر مسائل انقلاب شد؛ «پیش از انقلاب خیلی‌ها را گرفتند. آقای رجایی و باهنر را هم زندان کردند. خانم عرب‌زاده – مدیر آن زمان مدرسه – هم خیلی انقلابی بود.

مدرسه رفاه اصلا خودش پایگاه انقلابی‌ها بود اما این مدرسه در 12بهمن چیز دیگری بود».

اینجا یکی از کلاس‌های مدرسه  رفاه است؛ اتاقی  که امام شب‌ها در آن استراحت

می کرده اند

  امام امشب نمی‌آید

«روز 12 بهمن منتظر امام بودیم؛ امام قرار بود صبح ساعت 9 بهشت زهرا باشد و شب به مدرسه رفاه بیاید. آن شب منتظر ورود امام بودم و تازه از آشپزخانه مدرسه به خانه برگشته بودم که آقا جواد تلفن زد و گفت بیا آشپزخانه.

گفتم ولی من تازه از آشپزخانه برگشته‌ام.  گفت اتفاقی افتاده؛ آقا قرار بود امشب به مدرسه رفاه بیاید اما نمی‌آید؛ شما بیایید اینجا تا با کمک هم غذاهایی را که پخته‌ایم، بین مردم تقسیم کنیم.

راه‌افتادم به سمت آشپزخانه. در طول راه، احساس کردم فضای کوچه درهم و برهم است؛ نه اینکه شلوغ باشد اما احساس می‌کردم که اتفاق خاصی می‌خواهد بیفتد.

نزدیک در پشتی مدرسه دیدم چندتا نگهبان ایستاده‌اند. گفتند بانو خانم شمایی؟ گفتم بله. گفتند به ما گفته شده کلید این در را فقط شما دارید؛ درست است؟ گفتم بله. گفتند در را باز کنید.

گفتم من  این کار را نمی‌کنم؛ این در همیشه بسته است و کسی از آن رفت و آمد نمی‌کند. من اینجا مسئولم.

گفتند آقا آمده می‌خواهیم برای حفظ امنیت، ایشان را از در پشتی داخل خانه کنیم. باورم نمی‌شد که امام آمده؛ زبانم بند آمده بود.

کلید را دادم، در را باز کردند و گفتند اگر می‌خواهید خودتان هم داخل شوید؛ گفتم نه من نمی‌آیم. ایستادم پشت در و تماشا کردم.

آقایان یکی یکی وارد مدرسه شدند. بعد امام آمد. باورم نمی‌شد. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. به سمتش رفتم و عبایش را بوسیدم.

دیگر چیزی یادم نمی‌آید؛ از هوش رفتم. دفعه بعد که چشم‌ام را گشودم، در یکی از کلاس‌ها بودم و خانم رجایی بادم می‌زد. خانم رجایی گفت خوش به حالت بانو خانم، این همه مدیر و فرهنگی هیچ‌کس هنوز نتوانسته امام را زیارت کند، تو چه سعادتی داشتی، خوش به حالت!».

این‌طور که بانو خانم می‌گوید، امام بعد از ورودش به مدرسه رفاه، آنجا قدری هم صحبت کرده است؛ «حالم که جا آمد، دویدم دنبال آقا جواد.

گفتم چه نشسته‌ای که امام آمده، وقتی برگشتم مدرسه، اتاق پر بود؛ همه آ‌قایان برای دیدار با امام آمده بودند. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.

صبح پشت سر آقا نماز صبح خواندیم؛ خاطره‌ای که هیچ‌وقت برایم تکرار نخواهد شد».

 وقتی امام آمد

وقتی امام قدم به مدرسه رفاه گذاشت، اتفاقات پشت هم رخ داد تا 22  بهمن که انقلاب به پیروزی رسید؛ «صبح روز سیزدهم، عده‌ای از طلاب قم برای دیدار با امام آمدند.

همه‌چیز در آستانه متحول‌شدن بود؛ مردم ساواکی‌ها را دستگیر می‌کردند.

سربازها و پاسبان‌های مردمی به داخل مدرسه رفاه می‌آمدند، آنجا لباس‌های نظامی‌شان را درمی‌آوردند و لباس‌های شخصی می‌پوشیدند و به خانه‌هایشان برمی‌گشتند.

هویدا و رحیمی و نصیری را با چشم‌های خودم دیدم؛ خوار و ذلیل شده بودند؛ انگار نه انگار که زمانی برای خودشان کسی بوده‌اند».

 از دیگر خاطرات بانو خانم ماجرای ورود همافران به مدرسه رفاه است؛ «همافران برای آموزش به مردم آمدند.

آن موقع در مدرسه رفاه یک حمام بزرگ بود که از قدیم مانده بود. همافران در آن حمام به مردم آموزش نظامی می‌دادند».

 کشتار بعد از این است

«یکی از مبارزان که آن موقع در مدرسه رفاه بود، خانمی بود به نام خانم کریمی.
یادم می‌آید همان موقع به او گفتم خدا را شکر آقا آمده.

نگاهی به من کرد و گفت: «هنوز کشت و کشتار مانده است و راست هم می‌گفت. از آدم‌هایی که آن موقع در مدرسه رفاه بودند خیلی‌هایشان کشته شدند.

اولین پادگان را که گرفتند – پادگان جی– کلی کشته و زخمی دادند و این جدا از شهدای این 10 روز بود».

 خانه‌ای برای مبارزین

خانه بانو خانم آن ایام مکانی برای استراحت مبارزین زن بود؛ کسانی که بیشترشان به شهادت می‌رسیدند و پیش از رفتنشان به بانو یادگاری می‌دادند؛ «یکی از این خانم‌ها از یادم نمی‌رود؛ خیلی مهربان بود.

به من سپرده بودند که شب‌ها به خانه‌ام بیاید و اگر چایی چیزی خواست در اختیارش بگذارم و احوال‌اش را بپرسم. خیلی صمیمی بود.

 اسمش الان از خاطرم رفته اما با اینکه مبارز بود، از زینت چیزی کم نداشت. اهل خیاطی بود؛ برایم لباس دوخت. خیلی به هم دلبسته شدیم.

من هم آن موقع تنها بودم و بچه‌هایم کوچک بودند. چند روزی پیشم بود، بعد یک روز خرده اثاث مختصرش را آورد به من داد و گفت بانو امروز روز رفتن من است؛ اینها را یادگاری نگه دار و رفت. ساکش را برایش تا دم در ماشین‌اش بردم.

وقتی سوار شد دیدم اشک می‌ریزد. فرصت نشد بپرسم چرا، رفت. چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند».

 امام تلویزیون برایم فرستاد

بعد از پیروزی انقلاب، یک روز همافران در خانه بانوخانم را زدند؛ «برایم تلویزیون و پتو و لوازم دیگر آوردند.

گفتند امام گفته خانمی که سرایدار مدرسه است، تلویزیون ندارد؛ برایش ببرید؛ ببینید چیزی کم و کسر نداشته باشد؛ این بهترین هدیه‌ای بود که در عمرم گرفتم».

صد یقه خانم پیشخدمت  مدرسه  رفاه در سال 57

 جاسوس، یکی از دانش‌آموزان بود

صدیق خانم در تمام این جریانات کنار بانو بود و به او کمک می‌کرد؛ البته دیده‌ها و شنیده‌های او به اندازه بانو نیست ولی او هم برای خودش داستان جالبی دارد؛ «9-8 سال زودتر از انقلاب؛ سال 49 رفتم برای پیشخدمتی به مدرسه رفاه. شوهرم مرده بود و من سه‌تا بچه کوچک داشتم.

آقای مقدم از همشهری‌هایم کار را به من پیشنهاد کرد چون حرف‌گوش‌کن بودم. بچه‌ها و معلم‌ها دوستم داشتند. وقتی من مشغول به کار شدم خانم افراز مدیر مدرسه بود که به لبنان رفت و آنجا شهید شد.

آقایان رجایی، بهشتی و باهنر هرسه‌تایشان جزو مسئولان مدرسه بودند و بچه‌هایشان همان‌جا درس می‌خواندند.

اولین کسانی که انقلاب کردند هم همین‌ها بودند.  پدر یکی از بچه‌های مدرسه، ساواکی بود.

این بچه خودش را میان باقی بچه‌ها جا کرده بود و از این طریق، اطلاعات می‌گرفت. همین بچه هم دانه دانه مبارزین را به ساواک لو می‌داد. وقتی آنها آزاد شدند، دیگر اوایل انقلاب بود.

وقتی رجایی فهمید خانم افراز شهید شده‌اند، به گریه افتاد و وقتی امام به مدرسه رفاه آمد، من رفتم وردست بانو خانم؛ در آشپزخانه غذا می‌پختیم و کارها را می‌کردیم اما از ماجرا غافل نبودیم؛ یک پایمان آشپزخانه بود و یک پایمان بیرون.

فاطمه خانم هم خیلی زحمت کشید؛ روحش شاد».

 مدرسه‌ها راه داشت

این‌طور که صدیق خانم می‌گوید برای اینکه امام راحت رفت و آمد کند، در دیوارها راهی درست کرده بودند که مدرسه‌ها را به هم مربوط می‌کرد و امام به راحتی از داخل مدرسه رفاه به مدرسه علوی می‌رفت و برعکس؛ «یادم می‌‌آید روزی که امام می‌آمد، صبحش با خانم‌ها، مدرسه را آب و جارو کرده و راهرویش را چراغانی کردیم.

آقای طالقانی آمدند گفتند چه کار می‌کنید، گفتیم داریم برای آمدن امام چراغانی می‌کنیم. گفتند خدا نگهتان‌دارد، ان‌شاءالله اجر کارهایتان را بگیرید».

کد خبر 43709

پر بیننده‌ترین اخبار فرهنگ عمومی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز